اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

پیمان شکن

هر عهد که با چشم دل‌انگیز تو بستم

امشب همه را چون سر زلف تو، شکستم

فریاد زنان،‌ ناله‌کنان عربده جویان

زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم

جز دل‌سیهی فتنه‌گری، هیچ ندیدم

چندان که به چشمان سیاهت نگرستم

دوشیزه‌ی سرزنده‌ی عشق و هوسم را

در گور نهفتم به عزایش بنشستم

می خوردم و مستی ز حد افزودم و، آنگاه

پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم

عشقت ز دل خون شده‌ام دست نمی‌شست

من کشتمش امروز بدین عذر که مستم

در پای کشم از سر آشفتگی و خشم

روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم

سیمین بهبهانی

کلاه نرگس

مباد عمر در این آرزو تباه کنم

که بی‌رقیب به رویت دمی نگاه کنم

تو دور از منی ای نازنین من، بگذار

به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم

نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده، ‌شبی

به کنج خواب‌گهت جست‌وجوی راه کنم

ز عمر،‌ صحبت اهل دلی‌ست حاصل من

درین محاسبه، حاشا که اشتباه کنم

به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد

نیاز پیش کسی گر برم، گناه کنم

خمیده پشت،‌ چو نرگس،‌ نمی‌توانم زیست

درین امید که از تاج زر کلاه کنم

نخفت دیده‌ی سیمین ز تاب دوری دوست

به صدق دعویش ای شب! تو را گواه کنم

سیمین بهبهانی

شمع جمع

ای نازنین! نگاه روان‌پرور تو کو؟

وان خنده‌ی ز عشق پیام‌آور تو کو؟

ای آسمان تیره که اینسان گرفته‌ای

بنما به من که ماه تو کو؟ اختر تو کو؟

‌ای سایه گستر سر من، ‌ای همای عشق

از پا فتاده‌ای ز چه؟ بال و پر تو کو؟

ای دل که سوختی به بر جمع، چون سپند

مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو؟

آخر نه جایگاه سرت بود سینه‌ام؟

سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو؟

ناز از چه کرده‌ای، چو نیازت به لطف ماست؟

آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو

سودای عشق بود و گذشتیم ما ز جان

اما گذشت این دل سوداگر تو کو؟

صدها گره فتاده به زلف و به کار من

دست گره‌گشای نوازش‌گر تو کو؟

سیمین! درخت عشق شدی لیک سوختی

اما کسی نگفت که خاکستر تو کو؟

سیمین بهبهانی

آتش دامن‌گیر

ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه

به کنج کلبه‌ام ناخوانده سر زد

سپیدی بر سیاهی‌های جانم

ز نو نقشی دگر، رنگی دگر زد

میان چند نقش دود مانند

یکی زان دیگرانم زنده‌تر بود

رخش از مستی او راز می‌گفت

دو چشمش از شرر سوزنده‌تر بود

نگاهش همره صد شکوه می‌ریخت

شرار کینه بر پیراهن او

ز خشمی آتشین پیچیده می‌شد

به چنگش گوشه‌یی از دامن او

خروشی زد که دیدی؟ شعله بودی

به بر بگذشتمت، در من گرفتی

به سختی خرمنی را گرد کردم

به آسانی در این خرمن گرفتی

تو را دانسته بودم فتنه سازی

ولی از فتنه‌ات پروا نکردم

کجا تاج گلت بر سر نهادم

اگر خود را چنین رسوا نکردم؟

بر این گفتار، چندان تلخی افزود

که نازک خاطرم رنجید و آزرد

دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک

غرورم پست شد، نابود شد،‌ مرد

نمی‌دانم ز من پاسخ چه بودش

به اشکی یا به آهی یا نگاهی

همین دانم که او این نکته دریافت

ز جان دردمند بیگناهی

مگو کز شعله‌ی دیوانه‌ی تو

مرا دامان چرا باید بسوزد

که گر این شعله خاموشی نگیرد

بسوزد آن چه را باید بسوزد

سیمین بهبهانی

اذان

در پس آن قله‌های نیل‌فام

شد نهان خورشید با آن دل‌کشی

شام بهت‌آلود می‌آید فرود

همره حزن و سکوت و خامشی

راست گویی در افق گسترده‌اند

مخمل بیدار و خواب آتشی

نقش‌های مبهمی آمد پدید

روز و شب در یک‌دگر آمیختند

آتش انگیزان مرموز سپهر

هر کناری آتشی انگیختند

ابرها چون شعله‌ها و دودها

سر به هم بردند و در هم ریختند

می‌رباید آسمان لاله رنگ

بوسه‌ها از قله‌ی نیلوفری

زهره همچون دختران عشوه کار

می‌فروشد نازها بر مشتری

بی‌خبر از ماجرای آسمان

می‌کند با دلبری خنیاگری

سروها و کاج‌های سبزگون

ایستاده در شعاع سرخ رنگ

سبزپوشان کرده بر سر، گوییا

پرنیانی چادر سرخ قشنگ

سوده‌ی شنگرف می‌پاشد سپهر

بر سر کوه و درخت و خاک و سنگ

مسجد و آن گنبد مینایی‌اش

چون عروسی با حیا سرد و خموش

در کنارش نیلگون گلدسته‌ها

همچو زیبا دختران ساقدوش

در سکوت احترام انگیز شام

بانگ جان بخش اذان آید به گوش

این صدا پیغام مهر و دوستی است

قاصد آرامش و صلح و صفاست

گوید: ‌ای مردم! به جز او کیست؟ کیست؟

آن که می‌جویید و پنهان در شماست؟

هر چه خوبی، هر چه پاکی،‌ هر چه نور

اوست آری اوست، آری او... خداست

سیمین بهبهانی

حریر ابر

دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود

بازش هزار راز نهان در نگاه بود

عشق قدیم و خاطره‌ی نیمه جان او

در دیده‌اش چو روشنیِ شامگاه بود

آن سایه‌ی ملال به مهتاب گون رخش

گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود

پرسیدم از گذشته و، یک دم سکوت کرد

حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود

از آشتی نبود فروغی به دیده‌اش

این آسمان،‌ دریغ! ز هر سو سیاه بود

بر دامنش نشستم و، دورم ز خویش کرد

قدرم نگر، که پست‌تر از گرد راه بود

از دیده‌یی فتاد و برون شد ز سینه‌یی

سیمین دل‌شکسته مگر اشک و آه بود

سیمین بهبهانی

جای پا

در پهن دشت خاطر اندوهبار من

برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است

برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام

بر سنگلاخ وی، ره دیدار بسته است

آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف

یعنی نشان ز سردی و بی مهریِ من است

در دورگاه تار و خموش خیال من

این برف سال هاست که گسترده دامن است

چندین فرو نشستگی و گودیِ عمیق

در صافیِ سفید خموشی فزای اوست

می‌گسترم نگاه اسفبار خود بر او

بر می‌کشم خروش که: این جای پای اوست

ای عشق تازه، چشم امیدم به سوی توست

این دشت سرد غمزده را آفتاب کن

این برف از من است،‌ تو این برف را بسوز

این جای پا ازوست،‌ تو او را خراب کن

سیمین بهبهانی

رقاصه

در دل میخانه سخت ولوله افتاد

دختر رقاص تا به رقص در آمد

گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین

از دل مستان ز شوق، نعره برآمد

نغمه‌ی موسیقی و به هم زدن جام

قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت

پیچ خم آن تن لطیف پر از موج

آتش شوقی در آن گروه برانگیخت

لرزه‌ی شادی فکند بر تن مستان

جلوه‌ی آن سینه‌ی برهنه‌ی چون عاج

پولک زر بر پرند جامه‌ی او  بود

پرتو خورشید صبح و برکه‌ی مواج

آن کمر همچو مار گرسنه پیچان

صافی و لغزنده همچو لجه‌ی سیماب

ران فریبا ز چک دامن شبرنگ

چون ز گریبان شب، سپیدیِ مهتاب

رقص به پایان رسید و باده پرستان

دست به هم کوفتند و جامه دریدند

گل به سر آن گل شکفته فشاندند

سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند

دختر رقاص لیک چون شب پیشین

شاد نشد، دلبری نکرد، نخندید

چهره به هم در کشید و مشت گره کرد

شادیِ عشاق خسته را نپسندید

دیده‌ی او پر خمار و مست و تب آلود

مستیِ او رنگ درد و تلخیِ غم داشت

باده در او می‌فروزد، گرم و شرر خیز

حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت

اوست که شادی به جمع داده همه عمر

لیک دلش شادمان دمی نتپیده

اوست که عمری چشانده باده‌ی لذت

خود، ولی افسوس جرعه‌یی نچشیده

اوست که تا ناله‌اش غمی نفزاید

سوخته اندر نهان و دوخته لب را

اوست که چون شمع با زبانه‌ی حسرت

رقص کنان پیش خلق، سوخته شب را

آه که باید ازین گروه ستمگر

داد دل زار و خسته رابستاند

شاید از این پس، از این خرابه‌ی دلگیر

پای به زنجیر بسته رابرهاند

بانگ بر آورد‌ ای گروه ستمگر

پشت مرا زیر بار درد شکستید

تشنه‌ی خون شما منم، منم آری

گل نفشانید و بوسه هم نفرستید

گفت یکی،‌ زان میان که: دختره مست است

مستیِ او امشب از حساب فزون است

آه ببین چهره‌اش سیاه شد از خشم

مست... نه، این بینوا دچار جنون است

باز خروشید دخترک که: بگویید

کیست؟ بگویید از شما چه کسی هست؟

کیست که فردا ز خود به خشم   نراند

نقد جوانی مرا چو می‌رود از دست؟

کیست؟ بگویید! از شما چه کسی هست

تا ز خراباتیان مرا برهاند؟

زندگیم را ز نو دهد سر و سامان

دست مرا گیرد و به راه کشاند؟

گفته‌ی دختر، میان مجمع مستان

بهت و سکوتی عجیب و گنگ پراکند

پاسخ او زان گروه می‌زده این بود

از پی لختی سکوت... قهقهه‌یی  چند

سیمین بهبهانی

نگاه آشنا

ای شرمگین نگاه غم آلود

پیوسته در گریز چرایی؟

با خنده‌ی شکفته ز مهرم

آهسته در ستیز چرایی؟

شاید که صاحب تو، به خود گفت

در هیچ زن عمیق نبیند

تا هیچ گه ز هیچ پری رو

نقشی به خاطرش ننشیند

اما ز من گریز روا نیست

من، خوب، آشنای تو هستم

این‌سان که رنج‌های تو دانم

گویی که من به جای تو هستم

باور نمی‌کنی اگر از من

بشنو که ماجرای تو گویم

در خاطرم هر آن چه نشانی است

یک یک، ز تو، برای تو گویم

هنگام رزم دشمن بدخواه

بی رحم و آتشین، تو نبودی؟

گاه ز پا فتادن یاران

کین توز و خشمگین، تو نبودی؟

هنگام بزم، این تو نبودی

از شوق، دل‌فروز و درخشان،

جان بخش چون فروغ سحرگاه

رخشنده چون ستاره‌ی تابان؟

در تنگی و سیاهی زندان

سوزنده چون شرار تو بودی

آرام و بی‌تزلزل و ثابت

با عزم استوار تو بودی

اینک درین کشاکش تحقیر

خاموش و پر غرور تویی، تو

از افترا و تهمت دشمن

آسوده و به دور تویی،‌ تو

‌ای شرمگین نگاه غم آلود

دیدی که آشنای تو هستم؟

هنگام رستخیز ثمربخش

همرزم پا به جای تو هستم؟

سیمین بهبهانی

معلم و شاگرد

بانگ برداشتم: آه دختر

وای ازین مایه بی‌بند و باری

بازگو، سال از نیمه بگذشت

از چه با خود کتابی نداری؟

می‌خرم؟

کی؟

همین روزها

آه

آه ازین مستی و سستی و خواب

معنیِ وعده‌های تو این است

نوش‌دارو پس از مرگ سهراب

از کتاب رفیقان دیگر

نیک دانم که درسی نخواندی

دیگران پیش رفتند و اینک

این تویی کاین چنین باز ماندی

دیده‌ی دختران بر وی افتاد

گرم از شعله‌ی خود پسندی

دخترک دیده را بر زمین دوخت

شرمگین زین همه دردمندی

گفتی از چشمم آهسته دزدید

چشم غمگین پر آب خود را

پا،‌ پی پا نهاد و نهان کرد

پارگی‌های جوراب خود را

بر رخش از عرشق شبنم افتاد

چهره‌ی زرد او زردتر شد

گوهری زیر مژگان درخشید

دفتر از قطره‌یی اشک، تر شد

اشک نه، آن غرور شکسته

بی‌صدا، گشته بیرون ز روزن

پیش من یک به یک فاش می‌کرد

آن چه دختر نمی‌گفت با من

چند گویی کتاب تو چون شد؟

بگذر از من که من نان ندارم

حاصل از گفتن درد من چیست

دسترس چون به درمان ندارم؟

خواستم تا به گوشش رسانم

ناله‌ی خود که :‌ای وای بر من

وای بر من، چه نامهربانم

شرمگینم ببخشای بر من

نی تو تنها ز دردی روان‌سوز

روی رخسار خود گرد داری

اوستادی به غم خو گرفته

همچو خود صاحب درد داری

خواستم بوسمش چهر و گویم

ما، دو زاییده‌ی رنج و دردیم

هر دو بر شاخه‌ی زندگانی

برگ پژمرده از باد سردیم

لیک دانستم آنجا که هستم

جای تعلیم و تدریس پندست

عجز و شوریدگی از معلم

در بر کودکان ناپسندست

بر جگر سخت دندان فشردم

در گلو ناله‌ها را شکستم

دیده می‌سوخت از گرمیِ اشک

لیک بر اشک وی راه بستم

با همه درد و آشفتگی باز

چهره‌ام خشک و بی‌اعتنا بود

سوختم از غم و کس ندانست

در درونم چه محشر به پا بود

سیمین بهبهانی

آغوش رنج‌ها

وه! که یک اهل دل نمی‌یابم

که به او شرح حال خود گویم

محرمی کو که،‌ یک نفس، با او

قصه‌ی پرملال خود گویم؟

هر چه سوی گذشته می‌نگرم

جز غم و رنج حاصلم نبود

چون به آینده چشم می‌دوزم

جز سیاهی مقابلم نبود

غمگساران محبتی! که دگر

غم ز تن طاقت و توانم برد

طاقت و تاب و صبر و آرامش

همگی هیچ نیمه جانم برد

گاه گویم که: سر به کوه نهم

سیل آسا خروش بردارم

رشته‌ی عمر و زندگی ببرم

بار محنت ز دوش بردارم

کودکانم میان خاطره‌ها

پیش آیند و در برم گیرند

دست الفت به گردنم بندند

بوسه‌ی مهر از سرم گیرند

پسرانم شکسته دل، ‌پرسند

کیست آخر، پس از تو، مادر ما؟

که ز پستان مهر، شیر نهد

بر لب شیرخوار خواهر ما؟

کودکان عزیز و دلبندم

زندگانی مراست بار گران

لیک بار منتش به دوش کشم

که نیفتد به شانه‌ی دگران

سیمین بهبهانی

خون بها

مرکبی از توانگری مغرور

آفتی شد به جان طفلی خرد

طفل در زیر چرخ سنگینش

جان به جان آفرین خویش سپرد

پدر و مادر فقیرش را

خلق از این ماجرا خبر دادند

آن دو بدبخت روزگار سیاه

شیون و آه و ناله سر دادند

مادر از جانگدازی آن داغ

بر سر نعش طفل رفت از هوش

خشک شد اشک دیدگان پدر

خیره در طفل ماند،‌ لال و خموش

وان توانگر پیام داد چنین

که: به در شما دوا بخشم

غرق خون شد اگر چه طفل شما

غم چه دارید؟ خون بها بخشم

ئای از این سفلگان که اندیشند

زر به هر درد بی‌دواست،‌ دوا

زر به همراه داغ می‌بخشند

داغ را زر، دوا کجاست، کجا؟

بار اول،‌ جواب آن پیغام

بود پیدا که غیر عصیان نیست

لیک معلوم شد ضعیفان را

پنجه با زورمند، آسان نیست

عاقبت خون بها قبول افتاد

ز آن‌که جز آن چه رفت، چاره نبود

که به رد عطیه و انعام

طفل را هستیِ دوباره نبود

روزی آن داغدیده مادر را

دوستی بی‌خبر ز یار و دیار

فارغ از ماجرای محنت دوست

آمد از بهر پرسش و دیدار

نگهی خیره، هر طرف،‌ افکند

خانه را با گذشته کرد قیاس

با گلیمی اتاق زینت داشت

روی در بود پرده‌ی کرباس

در زوایای فقر، این ثروت

سخت در چشم زن بعید آمد

نگهش زیرکانه می‌پرسید

کاین تجمل چسان پدید آمد؟

مادر داغدیده گفتی خواند

که چه پرسش به دیدگان زن است

کرد دیوانه‌وار ناله و گفت

وای! ‌این خون بهای طفل من است

سیمین بهبهانی

زن در زندان طلا

مرا زین چهره‌ی خندان مبینید

که دل در سینه‌ام دریای خون است

به کس این چشم پر نازم نگوید

که حال این دل غم دیده چون است

اگر هر شب میان بزم خوبان

به سان مه میان اخترانم

به گاه جلوه و پاکوبی و ناز

اگر رشک آفرین دیگرانم

اگر زیبایی و خوشبویی و لطف

چو دست من،‌ گل مریم ندارد

اگر این ناخن رنگین و زیبا

ز مرجان دل‌فریبی کم ندارد

اگر این سینه‌ی مرمر تراشم

به گوهرهای خود قیمت فزوده

اگر این پیکر سیمین پر موج

به روی پرنیان بستر، غنوده

اگر بالای زیبای بلندم

به بالا پوش خز، بس دل‌فریب است

میان سینه‌ی تنگم، دلی هست

که از هر گونه شادی بی‌نصیب است

مرا عار ‌آید از کاخی که در آن

نه آزادی نه استقلال دارم

مرا این عیش، از اندوه خلق است

ولی آوخ زبانی لال دارم

نه تنها مرکب و کاخ توان‌گر

میان دیگران ممتاز باید

زن اشراف هم ملک است و این ملک

ظریف و دلکش و طناز باید

مرا خواهد اگر هم‌بستر من

دمادم با تجمل آشناتر

مپندار ‌ای زن عامی مپندار

مرا از مرکب او پربهاتر

چه حاصل زین همه سرهای حرمت

که پیش پای کبر من گذارند؟

که او فردا گرم از خود براند

مرا پاس پشیزی هم ندارند

لبم را بسته‌اند اندیشه‌ام نیست

که زرین قفل او یا آهنین است

نگوید مرغک افتاده در دام

که بند پای من، ابریشمین است

مرا حسرت به بخت آن زن آید

که مردی رنجبر همبستر اوست

چنین زن، زرخرید شوی خود نیست

که همکار و شریک و همسر اوست

تو، ‌ای زن ای زن جوینده‌ی راه

چراغی هم به راه من فراگیر

نیم بیگانه، من هم دردمندم

دمی هم دست لرزان مرا گیر

سیمین بهبهانی

ای زن

ای زن، چه دلفریب و چه زیبایی

گویی گل شکفته‌ی دنیایی

گل گفتمت، ز گفته خجل ماندم

گل را کجاست چون تو دلارایی؟

گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید؟

تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار، غنچه و گل زاید

‌ای زن،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو، آیا کس

کی دیده نوبهار تماشایی؟

‌ای مادر خجسته‌ی فرخ پی

در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی

کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی

بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی

تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید

خود لحظه‌یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما

آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر، مظهر پیکاری

شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز، نیندیشی

و ز تیغ سینه سوز،‌ نپروایی

از کینه و ستیزه‌ی پی گیرت

دشمن،‌ شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود، سر و جان بخشی

بر دشمنان، گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز، فرو خواندی

در گوش مرد، نغمه‌ی همتایی

گفتی که: جفت و یار توام، اما

نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دوایم رهرو یک مقصد

بگذر ز خودپرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی

جورم بکش،‌ به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو، امروز

هر سو،‌ زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت

تقوای مرامی، ‌دم عیسایی

چونان سخن سرای هنرمندت

طوطی ندیده کس به شکرخایی

استاد تو، به دانش همچون آب

ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته‌اند نغمه سرایانت

بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز، سر بلندی و از امروز

صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می‌بینم

کرسی نشین خانه‌ی شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی

در کار خویش، آگه و دانایی

‌ای زن! به اتفاق، کنون می‌کوش

کز تنگنای جهل برون آیی

بند نفاق پای تو می‌بندد

این بند رابکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی، هان

نام نکو، ‌به ننگ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی

تا خود به پاسخم چه بفرمایی

سیمین بهبهانی

من با توام

من با تو‌ام‌ای رفیق! با تو

همراه تو پیش می‌نهم گام

در شادی تو شریک هستم

بر جام می تو می‌زنم جام

من با تو‌ام‌ای رفیق! با تو

دیری ست که با تو عهد بستم

همگام توام،‌ بکش به راهم

همپای توام، بگیر دستم

پیوند گذشته‌های پر رنج

اینسان به توام نموده نزدیک

هم بند تو بوده‌ام زمانی

در یک قفس سیاه و تاریک

رنجی که تو برده‌ای ز غولان

بر چهر من است نقش بسته

زخمی که تو خورده‌ای ز دیوان

بنگر که به قلب من نشسته

تو یک نفری... نه! بی‌شماری

هر سو که نظر کنم، تو هستی

یک جمع به هم گرفته پیوند

یک جبهه‌ی سخت بی‌شکستی

زردی؟ نه! سفید؟ نه! سیه، نه

بالاتری از نژاد و از رنگ

تو هر کسی و ز هر کجایی

من با تو، تو با منی هماهنگ

سیمین بهبهانی