میرود اکبر که از جان بگذرد
وز سرش در راه ایمان بگذرد
میرود کز جان شیرینش کنون
در ره احیای قرآن بگذرد
سوز خواهد تا کسی از جان خود
اندر این صحرای سوزان بگذرد
رهسپار کوی عشق و عاشقی
باید از وادی عرفان بگذرد
عاشق آن باشد که از بهر وصال
از سر و سامان و از جان بگذرد
عاشق آن باشد که اندر بحر عشق
زورق جانش ز طوفان بگذرد
گفت لیلا: ای صفای عمر من!
عمر من مگذار نالان بگذرد
صبر دست آموز بابای تو است
میتواند از تو آسان بگذرد
من ولی نتوانم آخر مادرم
جان که نتواند ز جانان بگذرد
«میروی و گریه میآید مرا
اندکی بنشین که باران بگذرد»
سوی «بابک» یک نظر کافیست کو
ذره وش از مهر رخشان بگذرد
شاعر: افشین بابک
تا در کنار پیکر اکبر، حسین نشست
آیینهی شکستهی خود را نگاه کرد
خورشید، خاک بر سر خود ریخت ای عجب
تا یک نظر به صورت گلگون ماه کرد
گفت: اکبرم تو اشبه جدم پیمبری
با دادنت خدا شب غم را پگاه کرد
اما فغان ز دست ستمهای روزگار
باد بلا وزید و گلم را تباه کرد
این خنجری که خورده به پیشانیات علی
چون طرّهی تو روز مرا هم سیاه کرد
مردن مراست ای پسر نوجوان من
گویا که تیر پیک اجل اشتباه کرد
این میوهی دلم، پسرم، جور دشمنان
از من ترا گرفت و مرا بی پناه کرد
«بابک» بیا و همچو گدایی به ره نشین
باشد که سوی تو نگهی پادشاه کرد
شاعر: افشین بابک
اگر بر آستان خوانی مرا خاک درت گردم
و گر از در برانی، خاک پای لشکرت گردم
به دامانت غبارآسا نشستم، برنمیخیزم
و گر بفشانیام، چون گَرد بر گِرد سرت گردم
علی، شیر خدا باب تو شیر خود به قاتل داد
تو ای دلبندِ او مپسند نومید از درت گردم
دل و جانم ز تاب شرم همچون شمع میسوزد
بده پروانه تا پروانهوش خاکسترت گردم
به دربارت اگر بارم دهی باری، زهی عزّت
و لیکن با چه رویی روبهرو با خواهرت گردم
ببین از کردهی خود سر به پیشم سر بلندم کن
مرا رخصت بده تا پیشمرگ اکبرت گردم
به صد تعظیم نام فاطمه آرم به لب زان رو
که خواهم رستگار از فیض نام مادرت گردم
اگر باشد به دستم اختیار از بعد سر دادن
سرم گیرم به دست و باز بر گِرد سرت گردم
شاعر: علی انسانی
چه رود است این که از آن سوی سدهای زمان جاریست
خروشان، موج در موج از کران تا بیکران جاریست
که میداند چه خواهد رست از باران خونآلود
که گویی از گلوی پارهی هفت آسمان جاریست
هنوز آن گردباد گرم، «هوهوی» جنون ورزان
ز دشت خونفشان تا کوچههای بینشان جاریست
سحرگاهان به صحن باغهای همجوار عشق
به هم پیوسته عطر خون گلهای جوان جاریست
از آن کیست این مرکب که خون غیرتش در چشم
به پیوند نگاهی حرفآموز زبان جاریست
زبانم لال، گویی بر گلویی بوسه زد خنجر
که عطر بوسهی پیغمبر از رگهای آن جاریست
هجوم باد پاییز و شکفتن در بهار زخم
گل این باغ را بوی بهاران در خزان جاریست
شهیدا بانگ «هل من ناصرت» موجی است آتشناک
که چون خون در عروق آفرینش بیامان جاریست
شاعر: ساعد باقری
کربلایه گلدی چون پیغمبر عاشورا گونی
گوردی برپادور او چولده محشر عاشورا گونی
گوردی بیر یاندان گلور هل ناصر و ینصر سسی
عرشه چخمش بیر طرف هل من مبارز نعرهسی
بیرطرفده ئولدورللر بیر غریب و بیکسی
جمع اولوب یوزمیندن آرتوق لشگر عاشورا گونی
نیزیه تکیه قیلوب بیر شاه بوینوندا کفن
یوز دوتوب درگاه حقّه کای خدای ذولمنن
بو حسین بو کربلا بو شمر بو نازک بدن
بو خدنگ و نیزه و بو خنجر عاشورا گونی
اول بدن کی بسلمیشدی جان ایچینده مصطفی
گوردی دوشموش پاره پاره قان ایچینده مصطفی
آشدی باشین آغلادی میدان ایچینده مصطفی
نالیه گلدی تماماً گویلر عاشورا گونی
کاش کی ویران اولیدی بو سپهر بد ثبات
آغلیاندا نعش دورینده سوسوزلیقدان بنات
آخدی اشگ دیدهی زینب کیمی آب فرات
لبلرین اَمدی عطشدن اصغر عاشورا گونی
مست ائدوب پیر مغان یتمیش ایکی مستانهنی
مجلس ذرّاتیده نوش ائتدیلر پیمانهنی
کربلاده گوردیلر چون طلعت جانانهنی
دوشدیلر مدهوش و بیخود یکسر عاشورا گونی
شاد ابوسفیان اولوب قالدی پیمبر رنجیده
اوینادی بخت یزید بیحیا شش پنجیده
ماته دوشدی شه پیاده عرصهی شطرنجیده
فیلیدن سالدی وزیری اشقر عاشورا گونی
قیلدی جلوه لمعهی نور خدا مشکاتیده
اوینادی رندان کهنه تختهی ذرّاتیده
طاس زرّین ولایت قالدی چرخ ماتیده
پنج و ششدن خالی اولدی ششدر عاشورا گونی
فارغ اولدی شمر لامذهب چو کار شاهیدن
الده خنجر خیمهگاهه گلدی قتلگاهیدن
نه پیمبردن حیا ائدی نه خوف اللهیدن
هر نه بیلدی ایلدی اول کافر عاشورا گونی
وئردی فرمان ابن سعد بیمروت لشگره
وردیلار اوت خیمهگاه عترت پیغمبره
جمع اولوب یکسر زنان کوفه زیب و زیوره
قالدی زهرا قزلاری بیمعجر عاشورا گونی
یا علی قالدی حسین تک نینوایه گلمدون
چون چاغیردی گل بابا ئولدوم هرایه گلمدون
خیبره گئتدون ندن بس کربلایه گلمدون
یا علی صوتیله دولدی چوللر عاشورا گونی
ای خلیله آتش نمرودی گلزار ائیلین
وادی ایمنده موسائیله گفتار ائیلین
یوسفی سلطان مصر و «شمسی» عطّار ائیلین
گلمدون قالدی حسین بییاور عاشورا گونی
شعر: مولانا شمس عطار اردبیلی
ای پارههای زخم فراوان به پیکرت
ما را ببر به مشرق آیینه گسترت
خون از نگاه تشنهی گل شعله میکشد
داغ است بیقراری گلهای پرپرت
با من بگو چگونه در آن «برزخ کبود»
دیدند زینبیّ و نکردند باورت؟!
من از گلوی رود شنیدم که آفتاب
میسوزد از خجالت دست برادرت
یک کوفه میدوم، به صدایت نمیرسم
یعنی شکستهاند دو بال کبوترت
ما را ببخش، ما که در آنجا نبودهایم
ای امتداد زخم، به پهلوی مادرت!
شاعر: محسن احمدی
آن شب به بام فاجعه مهتاب میگریست
شب بر فراز در به در خواب میگریست
بر دوش لحظههای عطشخیز کربلا
زینب به یاد اصغر بیتاب میگریست
بیتاب بود موج در اندیشهی فرات
گویی به یاد تشنگیاش آب میگریست
گُلهای سرخ عاطفه را سر بریدهاند
زینب غمین و غمزده خوناب میگریست
قرآن ز داغ سرخ علیاکبر شهید
بر ساحل شهادت اصحاب میگریست
شاعر: مرضیه آسایش
یاتما قانلی قتلگهده دور گیدهک خیامه قارداش
تپراقا دوشوب عمامون پرچمون قولون سو مشکون
گوزلرونده قان اولوبدور باشوین قانیلا اشکون
کشتگان راه قرآن سربهسر چکله رشکون
یتمیبدو هیچ شهیدون شانی بو مقامه قارداش
باشوه سنون عمودی اندرن زماندا دشمن
ابتدا منیم بلیمی سندیروب عمود آهن
بو یارالی باشون اوسته خم قدیله آغلارام من
یوخدو قامت خمیله طاقتیم قیامه قارداش
تندن اللرون سالانلار فرصت اللره سالوبلار
من یارالی باشون اوسته آغلادوقجا کام آلولّار
قدیمی گوروب خمیده شاد اولولّار اَل چالولّار
فُرصت جفا یتوبدور لشکر ظلامه قارداش
عرش زینیدن دوشوبسن تپراقا شکسته شهپر
قامت بلند سروون گل کیمی اولوبدو پرپر
بسکی پاره پاره اولموش آئینه کیمی بو پیکر
ممکن اولمیور جنازون حمل اولا خیامه قارداش
شاعر: استاد ناصر اردبیلی
جار میزند جانم جای جای زخمت را
هر چه میروم انگار نیست خط پایانی
یا که من نمیبینم انتهای زخمت را
شعله شعله میسوزم دجله دجله میگریم
بوسه میزنم ای ماه رد پای زخمت را
گر نبودم آن لحظه در صفوف یارانت
میزنم ولی فریاد ماجرای زخمت را
روی شانهی باور میبرم به هر سنگر
هم لهیب پیغامت هم صدای زخمت را
ای بهار ایمانم در غم تو چشمانم
لخته لخته میبارد پارههای زخمت را
در غدیر اگر افشاند بذر سرخ عاشورا
دیده بود از اول عشق کربلای زخمت را
شعر: سیمیندخت وحیدی
به راه بادیهی عشق، آشناست، حسین
ببین که در پی قربان شدن به تیغ ستم
چو نخل سر زده از باغ کربلاست، حسین
به نالههای غریبانه مویه کُن چون نی
ز نای سینه که در بند نینواست، حسین
به قامتی شرفآموز آسمان بلند
ستاده در بر شمشیر کینه راست، حسین
دریغ و درد، که از داغ یاوران طریق
شکسته خاطر، با قامتی دو تاست، حسین
چو آسمان، تنش آزین به گُل ستارهی زخم
چو خفته صید، به نیزار نیزههاست حسین
به راه دوست گذشت از جهان و جان بنگر
به استقامت و ایثار، تا کجاست حسین
رها ز رنگ تعلق، به ملک استغنا
رضا به دادهی حق داده و رضاست حسین
چو شیر شرزه، شکار افکن است و دشمنسوز
به کارزار، همانند مرتضی است حسین
خدای را، مشو از موج حادثات ملول
که در سفینهی تقدیر، ناخداست حسین
به خون پاک شهیدان کربلا سوگند
که در حریم وفا رحمت خداست حسین
شعر: مشفق کاشانی
دوباره زورق اندیشهام به آب افتاد
دل عطش زدهام عارفانه فال گرفت
به کام تشنه لبان قرعهی شراب افتاد
هزار نکتهی ناگفته در نگاهم ماند
چرا که پرسش دل باز بیجواب افتاد
تمام زندگیام فصل دل سپردن بود
روایت غم او چون که در کتاب افتاد
«نماز شام غریبان که گریه شد آغاز»
به روز واقعه از چهرهها نقاب افتاد
گلوی تشنهی خورشید از عطش میسوخت
دمی که پیکر سردار از رکاب افتاد
ز شور عشق که همراه کاروان میرفت
به کاخ شب زدگان آتش مذاب افتاد
به گل نشست کف پای پنج اقیانوس
ز هشت گوشهی هفت آسمان شهاب افتاد
قسم به عشق که برتر ز باور من بود
سری که سایهی او زیر آفتاب افتاد
شعر: فریدون شمس
زینبیم نهر فرات اوسته سپهداریم ئولوب
کسیلوب قوللاری غیرتلی علمداریم ئولوب
قره معجر باشووا باغلا باجی
گئت اوتور قارداشووا آغلا باجی
یارالار سینه سینون اوسته گلستان کیمیدی
او قدر اوخ توخانوب جسمی نیستان کیمیدی
گوزلروندن ایراق اولسون او قدر داش وورولوب
پیکری شان شان اولوب زلف پریشان کیمیدی
قره معجر باشووا باغلا باجی
گئت اوتور قارداشووا آغلا باجی
داش دگوب آلنینا گل صورتینه قان توکولوب
ساحل معرفته فکر ایله مرجان توکولوب
آیریلوب عضولری قارداشیمون پیکردن
ایله بیل آیه به آیه یره قرآن توکولوب
قره معجر باشووا باغلا باجی
گئت اوتور قارداشووا آغلا باجی
باشا چیخماز بیلورم باجی بلاسی باشیمون
ئولمینجک قوروماز چشمهلری گوز یاشیمون
مین ائیل عمریم اگر اولسا سویا حسرت باخارام
سو کنارینده سوسوز جانی چیخوب قارداشیمون
قره معجر باشووا باغلا باجی
گئت اوتور قارداشووا آغلا باجی
لایق شانی ابوالفضلیمه غم بزمی قورون
گیینوز قاره ادبلن دیزی اوسته اوتورون
آناسی ام بنینون عوضینده ملشون
سینهسی پارچالان قارداشیما سینه وورون
قره معجر باشووا باغلا باجی
گئت اوتور قارداشووا آغلا باجی
باشین آلدیم سینمین اوسته دیدیم جان قارداش
قیزلاریم گوزلروون قانینه قربان قارداش
گوردوم آهسته دیور آی گوزیمون نوری حسین
ئولورم باشیمون اوسته اوخی قرآن قارداش
قره معجر باشووا باغلا باجی
گئت اوتور قارداشووا آغلا باجی
دیدیم آچ گوزلرووی وصلوه حسرت چکورم
او گوزل گوزلرووه باخماقا منت چکورم
ممکن اولسا دیدی سنده گوزووی باغلا حسین
یوزیمه باخما الیم بوشدی خجالت چکورم
قره معجر باشووا باغلا باجی
گئت اوتور قارداشووا آغلا باجی
آغلیوب یاره لنن قلبیمی یارما ئولورم
گوز یاشیلان بو بیابانی سووارما ئولورم
سنی ویرّم قسم اللرده ئولن فاطمیه
منی اکبر کیمی اخیامه آپارما ئولورم
قره معجر باشووا باغلا باجی
گئت اوتور قارداشووا آغلا باجی
قلم اولسیدی یازاردیم علمون سینه سینه
سوزلریم اود توکه اهل حرمون سینه سینه
گوردی دشمن منی قولسوز باشیما وردی عمود
یوزی اوستونده یخلدیم ننمون سینه سینه
قره معجر باشووا باغلا باجی
گئت اوتور قارداشووا آغلا باجی
شاعر: غفاری اردبیلی
نخلها تشنهی شط العرب زمزم تست
تشنگی بر لب تب سوختهی علقم تست
خیمه در آن طرف سدره بر افراشتهای
هشتمین باغ جنان منتظر مقدم تست
میوزد از نفس گرم صبا عطر بهشت
باد خود زندهی جاوید مسیحا دم تست
ای که با زخمهی زخمت شده هستی به سماع
کربلا پردهای از سمفونی اعظم تست
لالهها از دل گودال سر آورده برون
دشتها پر شفق از تابش جام جم تست
کیست این تشنهی سودا زدهی بحر به دوش؟
که دو دست قلمش سبزترین پرچم تست
ای سفر کرده! پس از کوچ غریبانهی تو
زینب در به درت آینهدار غم تست
ای که در خاتم انگشتریات نقش وجود!
کربلا شعلهای از شعشعهی خاتم تست
شاعر: کاظم نظری بقا
تقدیم دوست کردم، هفتاد ماهپاره
تنها به روی دستم، مانده است، یک ستاره
با دستهای بسته، خوانَد قنوت ایثار
با چشم نیم بازش، بر من کند نظاره
شیران کارزارم، رفتند از کنارم
باشد همه سپاهم این طفل شیرخواره
نه اشک تا بگرید، نه شیر تا بنوشد
نه نور یک نگاهش، نه تاب یک اشاره
امروز در نهادم، شد تازه داغ محسن
کآوردهام به همراه، یک محسن دوباره
دوش از عطش نخفته، با دوست راز گفته
احیا گرفته تا صبح در بین گاهواره
ای حرمله ندیدی، وقتی که زه کشیدی
جوشید خون قلبم، از این گلوی پاره
تنها نه چند روزی تا صبح روز محشر
بر این شهید گریند، ارض و سما هماره
«میثم» ز خون اصغر تکمیل شد شهادت
باید بر او گرفتن هر روز یادواره
غلامرضا سازگار
تا در آغوش پدر ماوا گرفت
موج در آغوش دریا جا گرفت
دامن قنداقه شد غرقاب خون
تا پدر قنداقه را بالا گرفت
تیر دشمن تا گلویش را شکافت
خنده کرد و اشک از بابا گرفت
غنچه نشکفتهای پژمرد لیک
جان ز جسم باغبان یکجا گرفت
از بر یعقوب دشت کربلا
گرگ تیر، آن یوسف زهرا گرفت
کرد از داغش گریبان چاک چاک
وز غم او بانگ واویلا گرفت
جام گلگون شهادت را به شوق
کودک شش ماهه از مولا گرفت
لالههای نینوا «یاسر» ببین
رنگ خون زین ماتم عظمی گرفت
شاعر: صافی گلپایگانی