اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

آنا

ای خاقانی، بو دنیادا هر زمان

آنان وئرمیش زحمتیله سنه جان

سو، چوره یین قیت اولسادا آتمادین،

یوردون اولدو بو عذابلی، دار شروان

هئچ بیر کسه سن اولمادین طفیلی

کومک آلدین آللاهدان و آنادان

سن اوتوردون کولگه کیمی آنانین

چهره سینین کولگه سینده آن به آن

ای آق قارتال! نه وقته دک اولاجاق

آنا یوردو وجودونا آشیان؟

نه وقته دک، عیسی کیمی آتاسیز

آنا ایله تانیسینلار سنی؟ قان!

بیر دفعه ده خضر کیمی یوخا چیخ

بسدیر اولدون آنانلا همخانمان!

سن قیمتلی بیر درسن، ندندیر

اولدون آنا آستاناسیندا پنهان؟

سن عقللی اولادسانسا دیله گل

آنا کیمی اوزونو دانلا بیر آن

هر نه ائتسن آنا حقین اونوتما

بیل، آناندیر سنه ائده ن جان قربان

بو آنانین خاطرینه، دشمنده ن

گلن درده دوزوب، سن اول مهربان

قورخ اوگونده ن، بیر گون سنی تک قویوب

ابدیلیک آنان کوچر دنیادان

خاقانی

نوروز برقع از رخ زیبا برافکند

نوروز برقع از رخ زیبا برافکند

بر گستوان به دلدل شهبا برافکند

سلطان یک سواره ی گردون به جنگ دی

بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند

بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترک‌وار

بر راه دی کمین به مفاجا برافکند

از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم

بر حوت یونسی به تماشا برافکند

ماهی نهنگ‌وار به حلقش فرو برد

چون یونسش دوباره به صحرا برافکند

چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان

زیور به روی مرکز غبرا برافکند

آن آتشین صلیب در آن خانه ی مسیح

بر خاک مرده باد مسیحا برافکند

آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره

همچون بره که چشم به مرغی برافکند

از پشت کوه چادر احرام برکشد

بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند

چون باد زند نیجی کهسار برکشد

برخاک و خاره سندس و خارا برافکند

مغز هوا ز فضله ی دی در زکام بود

ابرش طلی به وجه مداوا برافکند

گر شب گذار داد به بزغاله روز را

تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند

شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب

تا کاهش دقش به مدارا برافکند

در پرده ی خماهنی ابر سکاهنی

رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند

قوس قزح به کاغذ شامی به شام‌گاه

از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند

روز از برای ثقل کشی موکب بهار

پالان به توسن استر گرما برافکند

روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان

بر خیل شب هزیمت دارا برافکند

روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است

پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند

روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است

چون بشکند نهال ستم یا برافکند

اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام

زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند

کیخسرو هدی که غلامانش را خراج

طمغاج خان به تبت و یغما برافکند

حمل خزانه‌اش به سمرقند برنهد

نزل ستانه‌اش به بخارا برافکند

تا بس نه دیر والی شام و شه یمن

باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند

ملک عجم به کوشش دولت بپرورد

نام عرب به بخشش نعما برافکند

چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم

گنج سکندر از پی یقما برافکند

بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت

اکسیرها ز سعد موفا برافکند

ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک

بیرون کند گروه به زبانا برافکند

پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم

تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند

شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل

خسف سبا به کشور اعدا برافکند

بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت

سایه به هشت جنت ماوا برافکند

نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح

تا نقش آن، به عرض معلی برافکند

ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی

بر سطح ماه خط معما برافکند

ترتیب قوقه ی کله بندگانش راست

رنگی که افتاب بخارا برافکند

هر شب برای طرف کمرهای خادمانش

دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند

هر سال مه سیاه شود بر امید آنک

روزیش نام خادم و لالا برافکند

آقسنقری است روز و قراسنقری است شب

بر هر دو نام بنده و مولا برافکند

آبای علویند کمر دار و این خلف

راضی بدان که سایه به آبا برافکند

مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل

بر تن کمر به خدمت خرما برافکند

گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس

ظل همای رایت علیا برافکند

در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق

بر دوش طیلسان اطعنا برافکند

فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش

کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند

ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی

زین بر براق رفعت والا برافکند

مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار

گر همتش لگام به جوزا برافکند

آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان

رشک گران به جنت ماوی برافکند

شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد

گر بر فلک نظر به معادا برافکند

گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا

بیخ نژاد آدم و حوا برافکند

در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند

او کل بود که سهم بر اجزا برافکند

آری که افتاب مجرد به یک شعاع

بیخ کواکب شب یلدا برافکند

روح القدس بشیبد اگر بکر همتش

پرده در این سراچه ی اشیا برافکند

نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان

کایزد به طور نور تجلی برافکند

نظارگان مصر ببرند دست از آنک

یوسف نقاب طلعت غرا برافکند

از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان

پیرایه ی جمال زلیخا برافکند

صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی

شکل قدم به صخره ی صما برافکند

بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است

کآتش به زر ناسره گونا برافکند

چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر

چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند

از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟

یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟

نقصی به کاسه ی زر پرویز کی رسد

ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند

گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد

کس دیو را چه زیور حورا برافکند

مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم

بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند

نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است

هر چند نام بیهده کانا برافکند

دستش به نیزه‌ای که علی الروس اژدهاست

اقلیم روس را به تعدا برافکند

از نام شاه و نام بداندیش او فلک

بر لوح بخت خط معما برافکند

ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد

زان نام اخ بدان دل دروا برافکند

هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان

نام سفندیار که ماما برافکند

شاها طراز خطبه ی دولت به نام توست

نام آن بود که دولت برنا برافکند

اسم بلند هم به بلند اختری دهد

چون روزگار قرعه ی اسما برافکند

دست تو شمس و خطی تو خط استواست

کاقلیم شرک را به تعزا برافکند

آری به نای جادوی فرعونی از جهان

ثعبان اسود و ید بیضا برافکند

گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد

سهم تو سهو بر دل دانا برافکند

خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است

کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند

دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم

عم دوزخی بر این دل دروا برافکند

زی چشمه ی حیات رسم خضروار اگر

چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند

حربا منم تو قرصه ی شمسی، روا بود

گر قرص شمس نور به حربا برافکند

زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم

چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند

آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو

کو خرمن بهشت به نکبا برافکند

کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال

از حلق کس نواله ی حلوا برافکند

ملک عجم چو طعمه ی ترکان اعجمی است

عاقل کجا بساط تمنا برافکند

تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند

کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند

زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند

بر زاغ کی محبت عنقا برافکند

یعقوب هم به دیده ی معنی بود ضریر

گر مهر یوسفی به یهودا برافکند

بهرام ننگرد به براهام چون نظر

بر خان و خوان لنبک سقا برافکند

آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود

کی چشم دل به حله و احیا برافکند

آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد

طرفه بود که چشم به طرفا برافکند

این شعر هر که بشنود از شاعران عصر

زهره ز رشک صاحب انشا برافکند

کو عنصری که بشنود این شعر آب‌دار

تا خاک بر دهان مجارا برافکند

چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق

وز سوی غرب صبح تلالا برافکند

بادت سعادت ابد و با تو بخت را

مهری که جان سعد به اسما برافکند

بخت تو خواب دیده ی بیدار تا ز امن

بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند

تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم

طاعون به طاعن حسد آوا برافکند

عدل تو آن طراز که بر آستین ملک

هر روز نو طراز مثنا بر افکند

خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر

بنیادشان خدای تعالی برافکند

خاقانی، دیوان اشعار، قصاید

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب

کوفت به آواز نرم حلقهٔ در کای غلام

گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب

گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع

گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب

او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من

کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب

کردم برجان رقم شکر شب و مدح می

کامدن دوست را بود ز هر دو سبب

گرنه شبستی رخش کی شودی بی‌نقاب

ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب

گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک

درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب

گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من

عارض سیمین تو این رخ زرین سلب

گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست

گفتم معذور دار زر ننماید به شب

خاقانـــــــی