اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

جامه‌ی عرفان

به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد

که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد

چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق

چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق

چو خود عوری، چرا بخشی قبا را

چو رنجوری، چرا ریزی دوا را

کسی را قدرت بذل و کرم بود

که دیناریش در جای درم بود

بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش

بجان پرداز و با تن سرگران باش

تن خاکی به پیراهن نیرزد

و گر ارزد، بچشم من نیرزد

ره تن را بزن، تا جان بماند

ببند این دیو، تا ایمان بماند

قبائی را که سر مغرور دارد

تن آن بهتر که از خود دور دارد

از آن فارغ ز رنج انقیادیم

که ما را هر چه بود، از دست دادیم

از آن معنی نشستم بر سر راه

که تا از ره شناسان باشم آگاه

مرا اخلاص اهل راز دادند

چو جانم جامه‌ی ممتاز دادند

گرفتیم آنچه داد اهریمن پست

بدین دست و در افکندیم از آن‌دست

شنیدیم اعتذار نفس مدهوش

ازین گوش و برون کردیم از آن گوش

در تاریک حرص و آز بستیم

گشودند ار چه صد ره، باز بستیم

همه پستی ز دیو نفس زاید

همه تاریکی از ملک تن آید

چو جان پاک در حد کمال است

کمال از تن طلب کردن وبال است

چو من پروانه‌ام نور خدا را

کجا با خود کشم کفش و قبا را

کسانی کاین فروغ پاک دیدند

ازین تاریک جا دامن کشیدند

گرانباری ز بار حرص و آز است

وجود بی‌تکلف بی‌نیاز است

مکن فرمانبری اهریمنی را

منه در راه برقی خرمنی را

چه سود از جامه‌ی آلوده‌ای چند

خیال بوده و نابوده‌ای چند

کلاه و جامه چون بسیار گردد

کله عجب و قبا پندار گردد

چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم

چو بی پرواست، در کارش چه کوشم

شکستیمش که جان مغزست و تن پوست

کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست

اگر هر روز، تن خواهد قبائی

نماند چهره‌ی جان را صفائی

اگر هر لحظه سر جوید کلاهی

زند طبع زبون هر لحظه راهی

پروین اعتصامی

دیوانه و زنجیر

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای

عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای

کاش می‌پرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند

دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین

ای عجب! آن سنگ‌ها را هم ز من دزدیده‌اند

سنگ می‌دزدند از دیوانه با این عقل و رای

مبحث فهمیدنی‌ها را چنین فهمیده‌اند

عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را

در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند

از برای دیدن من، بارها گشتند جمع

عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند

جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در

گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند

کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها

خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند

من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان

خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست

گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند

خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست

این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند

به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند

غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند

سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق

ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند

هیچ پرسش را نخواهم گفت زین ساعت جواب

زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند

چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا

از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند

ما نمی‌پوشیم عیب خویش، اما دیگران

عیب‌ها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند

ننگ‌ها دیدیم اندر دفتر و طومارشان

دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند

ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست

عاقلان با این گران سنگی، چرا لغزیده‌اند

پروین اعتصامی

ای عجب! این راه نه راه خداست

ای عجب! این راه نه راه خداست

زانکه در آن اهرمنی رهنماست

قافله بس رفت از این راه، لیک

کس نشد آگاه که مقصد کجاست

راهروانی که درین معبرند

فکرتشان یکسره آز و هواست

ای رمه، این دره چراگاه نیست

ای بره، این گرگ بسی ناشتاست

تا تو ز بیغوله گذر می‌کنی

رهزن طرار تو را در قفاست

دیده ببندی و درافتی بچاه

این گنه تست، نه حکم قضاست

لقمه‌ی سالوس کرا سیر کرد

چند بر این لقمه تو را اشتهاست

نفس، بسی وام گرفت و نداد

وام تو چون باز دهد؟ بینواست

خانه‌ی جان هرچه توانی بساز

هرچه توان ساخت درین یک بناست

کعبه‌ی دل مسکن شیطان مکن

پاک کن این خانه که جای خداست

پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است

موعظت دیو شنیدن خطاست

تا بودت شمع حقیقت بدست

راه تو هر جا که روی روشناست

تا تو قفس سازی و شکر خری

طوطیک وقت ز دامت رهاست

حمله نیارد بتو ثعبان دهر

تا چو کلیمی تو و دینت عصاست

ای گل نوزاد فسرده مباش

زانکه تو را اول نشو و نماست

طائر جان‌را چه کنی لاشخوار

نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست

کاهلیت خسته و رنجور کرد

درد تو دردیست که کارش دواست

چاره کن آزردگی آز را

تا که بدکان عمل مومیاست

روی و ریا را مکن آئین خویش

هر چه فساد است ز روی و ریاست

شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی

این دل آلوده به کارت گواست

پای تو همواره براه کج است

دست تو هر شام و سحر بر دعاست

چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک

گوش تو بر بیهده و ناسزاست

بار خود از دوش برافکنده‌ای

پشت تو از پشته‌ی شیطان دوتاست

نان تو گه سنگ بود گاه خاک

تا به تنور تو هوی نانواست

ورطه و سیلاب نداری به پیش

تا خردت کشتی و جان ناخداست

قصر دل‌افروز روان محکم است

کلبه‌ی تن را چه ثبات و بقاست

جان بتو ه هر چند دهد منعم است

تن ز تو هر چند ستاند گداست

روغن قندیل تو آبست و بس

تیرگی بزم تو بیش از ضیاست

منزل غولان ز چه شد منزلت

گر ره تو از ره ایشان جداست

جهل بلندی نپسندد، چه است

عجب سلامت نپذیرد، بلاست

آنچه که دوران نخرد یک دلی‌ست

آنچه که ایام ندارد وفاست

دزد شد این شحنه‌ی بی نام و ننگ

دزد کی از دزد کند بازخواست

نزد تو چون سرد شود؟ آتش است

از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست

وقت گرانمایه و عمر عزیز

طعمه‌ی سال و مه و صبح و مساست

از چه همی کاهدمان روز و شب

گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست

گر که یمی هست، در آخر نمی‌است

گر که بنائی است، در آخر هباست

ما بره آز و هوی سائلیم

مورچه در خانه‌ی خود پادشاست

خیمه ز دستیم و گه رفتن است

غرق شدستیم و زمان شناست

گلبن معنی نتوانی نشاند

تا که درین باغچه خار و گیاست

کشور جان تو چو ویرانه‌ایست

ملک دلت چون ده بی روستاست

شعر من آینه‌ی کردار تست

ناید از آئینه بجز حرف راست

روشنی اندوز که دل‌را خوشی است

معرفت آموز که جان‌را غذاست

پایه‌ی قصر هنر و فضل را

عقل نداند ز کجا ابتداست

پرده‌ی الوان هوی را بدر

تا بپس پرده ببینی چهاست

به که بجوی و جر دانش چرد

آهوی جانست که اندر چراست

خیره ز هر پویه ز میدان مرو

با فلک پیر ترا کارهاست

اطلس نساج هوی و هوس

چون گه تحقیق رسد بوریاست

بیهده، پروین در دانش مزن

با تو درین خانه چه کس آشناست

پروین اعتصامی

گرت ای‌دوست بود دیده‌ی روشن بین

گرت ای‌دوست بود دیده‌ی روشن بین

بجهان گذران تکیه مکن چندین

نه بقائیست به اسفند مه و بهمن

نه ثباتی است به شهریور و فروردین

پی اعدام تو زین آینه گون ایوان

صبح کافور فشان آید و شب مشکین

فلک ای‌دوست به شطرنج همی ماند

که زمانیت کند مات و گهی فرزین

دل به سوگند دروغش نتوان بستن

که به هر لحظه دگرگونه کند آئین

به گذرگاه تو ایام بود رهزن

چه همی بار خود از جهل کنی سنگین

بربود است ز دارا و ز اسکندر

مهر سیمین کمر و مه کله زرین

ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی

به شغالی که دم زشت کند رنگین

چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ

که به پروازگه تست قضا شاهین

ز کمان قدر آن تیر که بگریزد

کشدت گر چه سراپای شوی روئین

همه خون دل خلق است درین ساغر

که دهد ساقی دهرت چو می نوشین

خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن

که می‌روید از آن سرو و گل و نسرین

مرو ای پیشرو قافله زین صحرا

که نیامد خبر از قافله‌ی پیشین

دل خود بینت بیازرد چنان کژدم

تن خاکیت ببلعد چنان تنین

روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر

کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین

به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو

به سموات شو، ای طایر علیین

بچه امید درین کوه کنی خارا

چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین

پروین اعتصامی

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان

عیب خود را مکن ای‌دوست ز خود پنهان

وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه

جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان

هیچ‌گه نیست ره و رسم خردمندی

گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان

دهر گرگی‌ست گرسنه، رخ از او برگیر

چرخ دیوی‌ست سیه دل، دل ازو بستان

پا بر این رهگذر سخت گران‌تر نه

اسب زین دشت خطرناک سبک‌تر ران

موج و طوفان و نهنگست درین دریا

باید اندیشه کند زین همه کشتیبان

هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت

هیچ دیوانه نشد بسته‌ی این زندان

ای بسا خرمن امید که در یک‌دم

کرد خاکسترش این صاعقه‌ی سوزان

تکیه بر اختر فیروز مکن چندین

ایمن از فتنه‌ی ایام مشو چندان

بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین

بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان

چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر

چو رود سر به چه کاریت خورد سامان

تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی

یابی آن گنج که جوئیش درین ویران

چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط

چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان

هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش

هیچ هشیار نساید بزبان سوهان

تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی

بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان

گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین

آمد آوای جرس، توشه چه داری هان

رهرو گمشده و راهزنان در پیش

شب تار و خر لنگ و ره بی پایان

بکش این نفس حقیقت کش خود بین را

این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان

به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد

به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان

خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب

چه رسیدت که چنین کودنی و نادان

تو شدی کاهل و از کاربری گشتی

نه زمستان گنهی داشت نه تابستان

بوستان بود وجود تو گه خلقت

تخم کردار بدش کرد چو شورستان

تو مپندار که عناب دهد علقم

تو مپندار که عزت رسد از خذلان

منشین با همه کس، کاز پی بدکاری

آدمی روی توانند شدن دیوان

گشت ابلیس چو غواص به بحر دل

ماند بر جا شبه و رفت در غلطان

پویه آسوده نکردست کسی زین ره

لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان

گر شوی باد بگردش نرسی هرگز

طائر عمر چو از دام تو شد پران

دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش

کز پس مرده خردمند نکرد افغان

خر تو می‌برد این غول بیابانی

آخر کار تو می‌مانی و این پالان

شبرو دهر نگردد همه در یک راه

گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان

کام‌ها تلخ شد از تلخی این حلوا

عهدها سست شد از سستی این پیمان

آنکه نشناخته از هم الف و با را

زو چه داری طمع معرفت قرآن

پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره

کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان

به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی

همه از تست، نه از کجروی دوران

نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار

قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان

برو ای قطره در آغوش صدف بنشین

روی بنمای چو گشتی گهر رخشان

یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی

نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان

دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی

معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان

بسته‌ی شوق بود از دو جهان آزاد

کشته‌ی عشق بود زنده‌ی جاویدان

همه زارع نبرد وقت درو خرمن

همه غواص نیارد گهر از عمان

زیب یابد سر و تن از ادب و دانش

زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان

عقل گنجست، نباید که برد دزدش

علم نورست، نباید که شود پنهان

هستی از بهر تن آسانی اگر بودی

چه بدی برتری آدمی از حیوان

گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو

خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان

جامه‌ی جان تو زیور علم آراست

چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان

سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد

سحر با آنکه بود چون پسر عمران

چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی

چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان

برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب

بزن آبی و ز جانی شرری بنشان

به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز

به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان

بینوا مرد بحسرت ز غم نانی

خواجه دل‌کوفته گشت از بره‌ی بریان

سوخت گر در دل شب خرمن پروانه

شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان

بی‌هنر گر چه بتن دیبه‌ی چین پوشد

به پشیزی نخرندش چو شود عریان

همه یاران تو از چستی و چالاکی

پرنیان باف و تو در کارگه کتان

آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز

سنگ را با در شهوار به‌یک میزان

ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری

بامید ثمری کشت ترا دهقان

هیچ، آزاده نشد بنده‌ی تن، پروین

هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان

پروین اعتصامی

در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام

در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام

ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام

گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی

ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام

کس را نماند از تک این خنگ بادپای

پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام

در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست

کالات می‌برند و تو خوابیده‌ای مدام

دزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاه

هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام

می‌کاهدت سپهر، چنین بی‌خبر مخسب

می‌سوزدت زمانه، بدینسان مباش خام

از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن

در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام

از بهر صید خاطر ناآزمودگان

صیاد روزگار بهر سو نهاده دام

بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب

بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام

منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است

جوشیده سال‌ها و نپختست این طعام

بگشای گر که زنده دلی وقت پویه چشم

بردار گر که کارگری بهر کار گام

در تیرگی چو شب پره تا چند می‌پری

بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام

ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن

خونابه می‌چکد همی از دست انتقام

فتوی دهی بغصب حق پیر زن ولیک

بی‌روزه هیچ روز نباشی مه صیام

وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است

شمشیر روز معرکه زشت است در نیام

درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب

این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام

از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت

سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوش‌خرام

چاهت چراست جای، گرت میل برتریست

حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام

چندی ز بارگاه سلیمان برون مرو

تا دیو هیچ‌گه نفرستد تو را پیام

عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز

آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام

پروین، شراب معرفت از جام علم نوش

ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام

پروین اعتصامی

ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود

ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود

گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود

ویرانه‌ی تن از چه ره آباد می‌کنی

معموره‌ی دلست که ویران نمی‌شود

درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی

کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود

دانش چو گوهریست که عمرش بود بها

باید گران خرید که ارزان نمی‌شود

روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست

وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود

دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار

دریا تهی ز فتنه‌ی طوفان نمی‌شود

دشواری حوادث هستی چو بنگری

جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود

آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود

از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود

همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای

دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود

تا زآتش عناد تو گرمست دیگ جهل

هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود

گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست

تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود

تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است

انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود

دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود

خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود

افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش

دیباچه‌ی رساله‌ی ایمان نمی‌شود

سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است

فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود

هر رهنورد را نبود پای راه شوق

هر دست دست موسی عمران نمی‌شود

کشت دروغ، بار حقیقت نمی‌دهد

این خشک رود، چشمه‌ی حیوان نمی‌شود

جز در نخیل خوشه‌ی خرما کسی نیافت

جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود

کار آگهی که نور معانیش رهبرست

بازرگان رسته‌ی عنوان نمی‌شود

آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت

از بهر خانه‌ی تو نگهبان نمی‌شود

اندرز کرد مورچه فرزند خویش‌را

گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود

آن‌کس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم

چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود

دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی

این درد با مباحثه درمان نمی‌شود

آن کو شناخت کعبه‌ی تحقیق را که چیست

در راه خلق خار مغیلان نمی‌شود

ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند

جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود

ما آدمی نیم، از ایراک آدمی

دردی کش پیاله‌ی شیطان نمی‌شود

پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب

از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود

پروین اعتصامی

آهوی روزگار

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است

آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود

بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است

در مهد نفس، چند نهی طفل روح را

این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است

هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید

آن‌کو فقیر کرد هوای را توانگر است

در رزمگاه تیره‌ی آلودگان نفس

روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است

در نار جهل از چه فکندیش، این دلست

در پای دیو از چه نهادیش، این سر است

شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام

خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است

تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای

در دست آز از پی فصد تو نشتر است

همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست

پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است

دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:

زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است

در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت

آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است

مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت

سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است

از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی

تا بر درخت بارور زندگی بر است

پروین اعتصامی

آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

که هر که در صف باغ است صاحب هنریست

بنفشه مژده‌ی نوروز می‌دهد ما را

شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست

بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است

بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست

جواب داد که من نیز صاحب هنرم

درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست

میان آتشم و هیچ‌گه نمی‌سوزم

هماره بر سرم از جور آسمان شرریست

علامت خطر است این قبای خون آلود

هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست

بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد

بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست

از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت

که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست

یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه

ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست

نه هر نسیم که اینجاست بر تو می‌گذرد

صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست

میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند

که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست

تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین

بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست

ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی

سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست

تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی

هنوز آنچه تو را می‌نماید آستریست

از آن، دراز نکردم سخن درین معنی

که کار زندگی لاله کار مختصریست

خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت

که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست

کسی‌که در طلب نام نیک رنج کشید

اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست

پروین اعتصامی

آرزوها 2

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن

روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی‌پر و بی‌بال بر گردون شدن

همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح

دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق

سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریک را با نور علم

در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن

مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن

پروین اعتصامی

آرزوها 1

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بی‌رنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

پروین اعتصامی

آرزوی پرواز

کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

بجرئت کرد روزی بال و پر باز

پرید از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جو کناری

نمودش بس‌که دور آن راه نزدیک

شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

ز رنج خستگی درماند در راه

گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد

نه فکرش با قضا دمساز گشتن

نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن

نه گفتی کان حوادث را چه نامست

نه راه لانه دانستی کدامست

نه چون هر شب حدیث آب و دانی

نه از خواب خوشی نام و نشانی

فتاد از پای و کرد از عجز فریاد

ز شاخی مادرش آواز در داد

کزین‌سان است رسم خودپسندی

چنین افتند مستان از بلندی

بدن خردی نیاید از تو کاری

به پشت عقل باید بردباری

ترا پرواز بس زودست و دشوار

ز نو کاران که خواهد کار بسیار

بیاموزندت این جرئت مه و سال

همت نیرو فزایند، هم پر و بال

هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است

هنوز از چرخ، بیم دستبرد است

هنوزت نیست پای برزن و بام

هنوزت نوبت خواب است و آرام

هنوزت انده بند و قفس نیست

بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست

نگردد پخته کس با فکر خامی

نپوید راه هستی را به گامی

ترا توش هنر می‌باید اندوخت

حدیث زندگی می‌باید آموخت

بباید هر دو پا محکم نهادن

از آن پس، فکر بر پای ایستادن

پریدن بی پر تدبیر، مستی است

جهان را گه بلندی، گاه پستی است

به پستی در، دچار گیر و داریم

ببالا، چنگ شاهین را شکاریم

من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج

ترا آسودگی باید، مرا رنج

تو هم روزی روی زین خانه بیرون

ببینی سحر بازی‌های گردون

از این آرامگه وقتی کنی یاد

که آبش برده خاک و باد بنیاد

نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ

نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ

مرا در دام‌ها بسیار بستند

ز بالم کودکان پرها شکستند

گه از دیوار سنگ آمد گه از در

گهم سرپنجه خونین شد گهی سر

نگشت آسایشم یک لحظه دمساز

گهی از گربه ترسیدم، گه از باز

هجوم فتنه‌های آسمانی

مرا آموخت علم زندگانی

نگردد شاخک بی بن برومند

ز تو سعی و عمل باید، ز من پند

پروین اعتصامی

برف و بوستان

به ماه دی، گلستان گفت با برف

که ما را چند حیران میگذاری

بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ

چه خواهد بود گر زین پس نباری

بسی گلبن، کفن پوشید از تو

بسی کردی بخوبان سوگواری

شکستی هر چه را، دیگر نپیوست

زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری

هزاران غنچه نشکفته بردی

نوید برگ سبزی هم نیاری

چو گستردی بساط دشمنی را

هزاران دوست را کردی فراری

بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس

ز ما ناید بجز تیمارخواری

هزاران راز بود اندر دل خاک

چه کردستیم ما جز رازداری

بهر بی توشه ساز و برگ دادم

نکردم هیچگه ناسازگاری

بهار از دکه ی من حله گیرد

شکوفه باشد از من یادگاری

من آموزم درختان کهن را

گهی سرسبزی و گه میوه‌داری

مرا هر سال، گردون میفرستد

به گلزار از پی آموزگاری

چمن یکسر نگارستان شد از من

چرا نقش بد از من مینگاری

به گل گفتم رموز دلفریبی

به بلبل، داستان دوستاری

ز من، گلهای نوروزی شب و روز

فرا گیرند درس کامکاری

چو من گنجور باغ و بوستانم

درین گنجینه داری هر چه داری

مرا با خود ودیعتهاست پنهان

ز دوران بدین بی اعتباری

هزاران گنج را گشتم نگهبان

بدین بی پائی و ناپایداری

دل و دامن نیالودم به پستی

بری بودم ز ننگ بد شعاری

سپیدم زان سبب کردن در بر

که باشد جامه ی پرهیزکاری

قضا بس کار بشمرد و بمن داد

هزاران کار کردم گر شماری

برای خواب سرو و لاله و گل

چه شبها کرده‌ام شب زنده‌داری

به خیری گفتم اندر وقت سرما

که میل خواب داری؟ گفت آری

به بلبل گفتم اندر لانه بنشین

که ایمن باشی از باز شکاری

چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم

که باید صبر کرد و بردباری

شکستم لاله را ساغر، که دیگر

ننوشد می بوقت هوشیاری

فشردم نرگس مخمور را گوش

که تا بیرون کند از سر خماری

چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی

بگفت ار راست باید گفت، یاری

ز برف آماده گشت آب گوارا

گوارائی رسد زین ناگواری

بهار از سردی من یافت گرمی

منش دادم کلاه شهریاری

نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن

نمیکردیم گر ما پرده‌داری

اگر یکسال گردد خشک‌سالی

زبونی باشد و بد روزگاری

از این پس، باغبان آید به گلشن

مرا بگذشت وقت آبیاری

روان آید به جسم، این مردگانرا

ز باران و ز باد نو بهاری

درختان، برگ و گل آرند یکسر

بدل بر فربهی گردد نزاری

بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم

نه بیهوده است این چشم انتظاری

نثارم گل، ره آوردم بهار است

ره‌آورد مرا هرگز نیاری

عروس هستی از من یافت زیور

تو اکنون از منش کن خواستگاری

خبر ده بر خداوندان نعمت

که ما کردیم این خدمتگذاری

پروین اعتصامی، دیوان اشعار، مثنویات، تمثیلات و مقطعات

قصر دل‌افروز روان محکم است

 قصر دل‌افروز روان محکم است

کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست

جان بتو هرچند دهد منعم است

تن ز تو هرچند ستاند گداست

روغن قندیل تو آبست و بس

تیرگی بزم تو بیش از ضیاست

منزل غولان ز چه شد منزلت

گر ره تو از ره ایشان جداست

جهل بلندی نپسندد، چه است

عجب سلامت نپذیرد، بلاست

آنچه که دوران نخرد یکدلیست

آنچه که ایام ندارد وفاست

دزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگ

دزد کی از دزد کند بازخواست

نزد تو چون سرد شود؟ آتش است

از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست

وقت گرانمایه و عمر عزیز

طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست

از چه همی کاهدمان روز و شب

گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست

گر که یمی هست، در آخر نمی‌است

گر که بنائی است، در آخر هباست

ما بره آز و هوی سائلیم

مورچه در خانهٔ خود پادشاست

خیمه ز دستیم و گه رفتن است

غرق شدستیم و زمان شناست

گلبن معنی نتوانی نشاند

تا که درین باغچه خار و گیاست

کشور جان تو چو ویرانه‌ایست

ملک دلت چون ده بی روستاست

شعر من آینهٔ کردار تست

ناید از آئینه بجز حرف راست

روشنی اندوز که دلرا خوشی است

معرفت آموز که جانرا غذاست

پایهٔ قصر هنر و فضل را

عقل نداند ز کجا ابتداست

پردهٔ الوان هوی را بدر

تا بپس پرده ببینی چهاست

به که بجوی و جر دانش چرد

آهوی جانست که اندر چراست

خیره ز هر پویه ز میدان مرو

با فلک پیر ترا کارهاست

اطلس نساج هوی و هوس

چون گه تحقیق رسد بوریاست

بیهده، پروین در دانش مزن

با تو درین خانه چه کس آشناست 

پروین اعتصامی

ای عجب! این راه نه راه خداست

ای عجب! این راه نه راه خداست

زانکه در آن اهرمنی رهنماست

قافله بس رفت از این راه، لیک

کس نشد آگاه که مقصد کجاست

راهروانی که درین معبرند

فکرتشان یکسره آز و هواست

ای رمه، این دره چراگاه نیست

ای بره، این گرگ بسی ناشتاست

تا تو ز بیغوله گذر میکنی

رهزن طرار تو را در قفاست

دیده ببندی و درافتی بچاه

این گنه تست، نه حکم قضاست

لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد

چند بر این لقمه تو را اشتهاست

نفس، بسی وام گرفت و نداد

وام تو چون باز دهد؟ بینواست

خانهٔ جان هرچه توانی بساز

هرچه توان ساخت درین یک بناست

کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن

پاک کن این خانه که جای خداست

پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است

موعظت دیو شنیدن خطاست

تا بودت شمع حقیقت بدست

راه تو هرجا که روی روشناست

تا تو قفس سازی و شکر خری

طوطیک وقت ز دامت رهاست

حمله نیارد بتو ثعبان دهر

تا چو کلیمی تو و دینت عصاست

ای گل نوزاد فسرده مباش

زانکه تو را اول نشو و نماست

طائر جانرا چه کنی لاشخوار

نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست

کاهلیت خسته و رنجور کرد

درد تو دردیست که کارش دواست

چاره کن آزردگی آز را

تا که بدکان عمل مومیاست

روی و ریا را مکن آئین خویش

هرچه فساد است ز روی و ریاست

شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی

این دل آلوده به کارت گواست

پای تو همواره براه کج است

دست تو هر شام و سحر بر دعاست

چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک

گوش تو بر بیهده و ناسزاست

بار خود از دوش برافکنده‌ای

پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست

نان تو گه سنگ بود گاه خاک

تا به تنور تو هوی نانواست

ورطه و سیلاب نداری به پیش

تا خردت کشتی و جان ناخداست

پروین اعتصامی