اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

بیر بت مه پیکری

آه کی، گؤردوم گئنه بیر بت مه پیکری،

مو- کمر و غنچه لب، گول رخ و شوخ– منظری

بیر صنمی شوخ و شنگ، سیم– بر و لاله رنگ،

زولف سیاهین گؤرن ناره یاخار عنبری

نافه‌ی آهوی چین سنده دیر، ای نازنین،

باد صبا تک عبث ائتمه منی سرسری

گئتدی الیمدن، اینان، ساقی، آماندیر، آمان،

باغریمی قان ائیلمه، وئر منه اول ساغری!

هیکل جان دیر بوس اؤز حیرض یمانی کیمی،

سانما کی، افسانه دیر، حفظ ائله بو گؤوهری

کؤنلومون آیینه سی ژنگ غم آلمیش گئنه،

دور، سنی تاری، گتیر نسخه‌ی اسگندری

پرده اوزوندن اگر سالسا منیم دیلبریم،

ترک قیلر بت پرست بتکده‌ی آذری

جام مئی عشقدن دایم اولور بی نصیب،

اولمایا تا عاشیقین مشقی روخ دیلبری

مات قالیر متصل بادییه‌یی تیهده،

اولمایا تا سالیکین خیضر کیمی رهبری

کاغذ زرکش گتیر، وئر منه زرین قلم،

تا کی، من انشاء قیلیم عشقده بو محضری

چونکی تامام ائیله‌دیم من بو طربخانه‌نی،

حاضر ائدین سیز او دم مانی‌یی صورتگری

اوندا منیم شکلیمی، صورت دیلداریمی،

نقش ائده بو صفحه ده، شاد ائده بو کافری

گئتدی نباتی اؤزو، قالدی سؤزو یادگار،

عاشیق اولانلار گزر، آختاری بو دفتری

سیّد ابوالقاسم نباتی

یار اینجیمیش

آه، بیلمم کی، نئچون بیزدن گئنه یار اینجیمیش،

بوی آیاق آلتیندا قالمیش، سانکی شاهمار اینجیمیش

بند ائدیب طرف بناگوشوندا مشکین زولفلرین،

یوخسا باد اسمیش، داغیلمیش لاله روخسار اینجیمیش

قویمادین بیر دم باخیم اول چشم مستین دؤورونه،

بیز نه قیلدیق تا کی، بیزدن چشم دیلدار اینجیمیش؟!

هارداسان، ای بینوا مجنون، ائشیت آوازیمی،

گل دخی بسدیر کی، سندن دشت و کوهسار اینجیمیش

کنج خلوتدن آیاق دیشقاری باسما بیرده سن،

قوی گولو الدن کی، سندن صحن گولزار اینجیمیش

ترک امید ائت تمام آشنا و دوستدن،

بیل یقین واضح کی، سندن یار و اغیار اینجیمیش

بو نه مذهب دیر، نه آیین، ای نباتی، بیر اوتان،

سن نه کافرسن کی، سندن جمله کفار اینجیمیش؟!

نباتی

ائیله مستم

ائیله مستم بیلمزم کیم، مئی نه دیر، مینا ندیر!

گول ندیر، بولبول ندیر، سونبول ندیر، صحرا ندیر!

اود توتوب جانیم سراسر یاندی، اما بیلمدیم

دیل ندیر، دیلبر ندیر، باشیمدا بو سئودا ندیر؟

بیلمدیم عمرومده هئچ بیر کفر و ایمان هانسی دیر،

احمد محمود کیمدیر، موسی و عیسی ندیر؟

شاهباز اؤوج وحدت، واحد و حی و قدیم،

خالیق ارض و سما اوْل فرد و بی‌همتا ندیر؟

صدر ائیوان جلالت، شمع بزم کاینات،

آفتاب عرش عزت "لافتا ایللا" ندیر!

طورحاتی قوی کناره، رقصه گل دیوانه وار،

گل، خرابات ایچره گؤر بو شوریش و غووغا ندیر!

دورد صافی گؤزله مک واختی دئییل، ساقی، آمان!

شیشه وئر، پئیمانه وئر، ساغر ندیر، صهبا ندیر!

دور، گؤزون قوربانییام، مستانه گل، ریندانه وئر،

چوخ دئمه جمشیددن، اسگندر و دارا ندیر!

لؤوحش لله، کیمدی بیلمم، عشق دیوانین یازان،

عاشیق و معشوق کیم دیر، وامیق و عذرا ندیر!

شاهید خلوت نیشینیم ائتدی روخسارین عیان،

عاشیق دیوانه، گل گؤر ظاهر و ایخفا ندیر!

یئتدی عمرون آخیره، سن بیر، نباتی، بیلمدین،

کیمدی بو گؤزدن باخان، یا دیلده بو گویا ندیر؟

سیّد ابوالقاسم نباتی

ای زن

ای زن، چه دلفریب و چه زیبایی

گویی گل شکفته‌ی دنیایی

گل گفتمت، ز گفته خجل ماندم

گل را کجاست چون تو دلارایی؟

گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید؟

تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار، غنچه و گل زاید

‌ای زن،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو، آیا کس

کی دیده نوبهار تماشایی؟

‌ای مادر خجسته‌ی فرخ پی

در جمع کودکان به چه مانایی؟

آن ماه سیمگون دل افروزی

کاندر میان عقد ثریایی

آن شمع شعله بر سر خود سوزی

بزمی به نور خویش بیارایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی

تا بر کسان نشاط بیفزایی

تا جان کودکان تو آساید

خود لحظه‌یی ز رنج نیاسایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما

آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر، مظهر پیکاری

شمشیری و نهفته به دیبایی

از خصم کینه توز، نیندیشی

و ز تیغ سینه سوز،‌ نپروایی

از کینه و ستیزه‌ی پی گیرت

دشمن،‌ شکسته جام شکیبایی

بر دوستان خود، سر و جان بخشی

بر دشمنان، گناه نبخشایی

چون چنگ نغمه ساز، فرو خواندی

در گوش مرد، نغمه‌ی همتایی

گفتی که: جفت و یار توام، اما

نی بهر عاشقی و نه شیدایی

ما هر دوایم رهرو یک مقصد

بگذر ز خودپرستی و خودرایی

دستم بگیر، از سر همراهی

جورم بکش،‌ به خاطر همپایی

زینت فزای مجمع تو، امروز

هر سو،‌ زنی است شهره به دانایی

دارد طبیب راد خردمندت

تقوای مرامی، ‌دم عیسایی

چونان سخن سرای هنرمندت

طوطی ندیده کس به شکرخایی

استاد تو، به دانش همچون آب

ره جسته در ضمایر خارایی

بشکسته‌اند نغمه سرایانت

بازار بلبلان ز خوش آوایی

امروز، سر بلندی و از امروز

صد ره فزون به موسم فردایی

این سان که در جبین تو می‌بینم

کرسی نشین خانه‌ی شورایی

بر سرنوشت خویش خداوندی

در کار خویش، آگه و دانایی

‌ای زن! به اتفاق، کنون می‌کوش

کز تنگنای جهل برون آیی

بند نفاق پای تو می‌بندد

این بند رابکوش که بگشایی

ننگ است در صف تو جدایی، هان

نام نکو، ‌به ننگ، نیالایی

تا خود ز خواهشم چه بیندیشی

تا خود به پاسخم چه بفرمایی

سیمین بهبهانی

من با توام

من با تو‌ام‌ای رفیق! با تو

همراه تو پیش می‌نهم گام

در شادی تو شریک هستم

بر جام می تو می‌زنم جام

من با تو‌ام‌ای رفیق! با تو

دیری ست که با تو عهد بستم

همگام توام،‌ بکش به راهم

همپای توام، بگیر دستم

پیوند گذشته‌های پر رنج

اینسان به توام نموده نزدیک

هم بند تو بوده‌ام زمانی

در یک قفس سیاه و تاریک

رنجی که تو برده‌ای ز غولان

بر چهر من است نقش بسته

زخمی که تو خورده‌ای ز دیوان

بنگر که به قلب من نشسته

تو یک نفری... نه! بی‌شماری

هر سو که نظر کنم، تو هستی

یک جمع به هم گرفته پیوند

یک جبهه‌ی سخت بی‌شکستی

زردی؟ نه! سفید؟ نه! سیه، نه

بالاتری از نژاد و از رنگ

تو هر کسی و ز هر کجایی

من با تو، تو با منی هماهنگ

سیمین بهبهانی

بستر بیماری

همراز من! ز ناله‌ی خود هر چند

چشم تو را نخفته نمی‌خواهم

یک امشبم ببخش که یک امشب

نالیدن نهفته نمی‌خواهم

بر مرغ شب ز ناله‌ی جانسوزم

امشب طریق ناله بیاموزم

تب،‌ای تب! از چه شعله کشی در من؟

آتش به خرمنم ز چه اندازی؟

شب،‌‌ای شب! از سیاهی تو آوخ

من رنگ بازم و تو نمی‌بازی

مردم ز درد، رنجه مرا بس کن

بس کن دگر، شکنجه مرا بس کن

عمری به سر رسید، سراسر رنج

حاصل ز عمر رفته چه دارم؟ هیچ

امشب اگر دو دیده فرو بندم

از بهر کودکان چه گذارم، هیچ

این شوخ چشم دختر گل پیکر

فردا که را خطاب کند مادر؟

راز درون تیره‌ی من داند

این سایه‌یی که بر رخ دیوار است

این سایه‌ی من است و به خود پیچد

او هم، چو من،‌ دریغ که بیمار است

آن پنجه‌های خشک، چه وحشت زاست

وان گیسوی پریش، چه نازیباست

پاشدیه‌ام به خاک و، نمی‌دانم

شیرین شراب جام چه کس بودم

بس ‌آرزو که در دل من پژمرد

آهنگ ناتمام چه کس بودم؟

در عالمی ز نغمه‌ی پر دردم

آشوب دردخیز به پا کردم

حسرت نمی‌برم که چرا جانم

سرمست از شراب نگاهی نیست

یا از چه روی، این دل غمگین را

الفت به دیدگان سیاهی نیست

شد خاک، این شرار و به دل افسرد

وان خاک را نسیم به یغما برد

زین رنج می‌برم که چرا چون من

محکوم این نظام فراوان است

بندی که من به گردن خود دارم

دیگر سرش به گردن ایشان است

آری! به بند بسته بسی هستیم

از دام غم نرسته بسی هستیم

همبندی‌های خسته و رنجورم

پوسیدنی است بند شما، دانم

فردا گل امید بروید باز

در قلب دردمند شما،‌ دانم

گیرم درخت رنگ خزان گیرد

تا ریشه هست، ساقه نمی‌میرد

سیمین بهبهانی

جیب بر

هیچ دانی ز چه در زندانم؟

دست در جیب جوانی بردم

ناز شستی نه به چنگ آورده

ناگهان سیلیِ سختی خوردم

من ندانم که پدر کیست مرا

یا کجا دیده گشودم به جهان

که مرا زاد و که پرورد چنین

سر پستان که بردم به دهان

هرگز این گونه‌ی زردی که مراست

لذت بوسه‌ی مادر نچشید

پدری، در همه‌ی عمر، مرا

دستی از عاطفه بر سر نکشید

کس، به غمخواری، بیدار نماند

بر سر بستر بیماری من

بی‌تمنایی و بی‌پاداشی

کس نکوشید پی یاریِ من

گاه لرزیده‌ام از سردی دی

گاه نالیده‌ام از گرمی‌ِ تیر

خفته‌ام گرسنه با حسرت نان

گوشه‌ی مسجد و بر کهنه حصیر

گاهگاهی که کسی دستی برد

بر بناگوش من و چانه‌ی من

داشتم چشم، که آماده شود

نوبتی شام شبی خانه‌ی من

لیک آن پست،‌ که با جام تنم

می‌رهید از عطش سوزانی

نه چنان همت والایی داشت

که مرا سیر کند با نانی

با همه بی‌سر و سامانی خویش

باز چندین هنر آموخته‌ام

نرم و آرام ز جیب دگران

بردن سیم و زر آموخته‌ام

نیک آموخته‌ام کز سر راه

ته سیگار چسان بردارم

تلخیِ دود چشیدم چو از او

نرم، در جیب کسان بگذارم

یا به تیغی که به دستم افتد

جامه‌ی تازه‌ی طفلان بدرم

یا کمین کرده و از بار فروش

سیب سرخی به غنیمت ببرم

با همه چابکی اینک، افسوس

دیرگاهی است که در زندانم

بی‌خبر از غم نکامی‌ِ خویش

روز و شب همنفس رندانم

شادم از اینکه مرا ارزش آن

هست در مکتب یاران دگر

که بدان طرفه هنرها که مراست

بفزایند هزاران دگر

سیمین بهبهانی

دنگ ...

دنگ...، دنگ....

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی در پی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذر است

می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه‌ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است.

لیک چون باید این دم گذرد،

پس اگر می‌گریم

گریه‌ام بی ثمر است.

و اگر می‌خندم

خنده‌ام بیهوده است.

دنگ...، دنگ....

لحظه‌ها می‌گذرد.

آنچه بگذشت، نمی‌آید باز.

قصه‌ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سر زمان ماسیده است.

تند بر می‌خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آنچه می‌ماند از این جهد به جای:

خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می‌ماند:

نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتی از کف رفت.

قصه‌ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

وا رهاینده از اندیشه من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.

پرده‌ای می‌گذرد،

پرده‌ای می‌آید:

می‌رود نقش پی نقش دگر،

رنگ می‌لغزد بر رنگ.

سهراب سپهری

دره‌ی خاموش

سکوت، بند گسسته است.

کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی.

در آسمان شفق رنگ

عبور ابر سپیدی.

نسیم در رگ هر برگ می‌دود خاموش.

نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.

کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.

ز خوف دره خاموش

نهفته جنبش پیکر.

به راه می‌نگرد سرد، خشک، تلخ، غمین.

چو مار روی تن کوه می‌خزد راهی،

به راه، رهگذری.

خیال دره و تنهایی

دوانده در رگ او ترس.

کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:

ز هر شکاف تن کوه

خزیده بیرون ماری.

به خشم از پس هر سنگ

کشیده خنجر خاری.

غروب پر زده از کوه.

به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.

غمی بزرگ، پر از وهم

به صخره سار نشسته است.

درون دره تاریک

سکوت بند گسسته است.

سهراب سپهری

دلسرد

قصه‌ام دیگر زنگار گرفت:

با نفس‌های شبم پیوندی است.

پرتویی لغزد اگر بر لب او،

گویدم دل: هوس لبخندی است.

خیره چشمانش با من گوید:

کو چراغی که فروزد دل ما؟

هر که افسرد به جان، با من گفت:

آتشی کو که بسوزد دل ما؟

خشت می‌افتد از این دیوار.

رنج بیهوده نگهبانش برد.

دست باید نرود سوی کلنگ،

سیل اگر آمد آسانش برد.

باد نمناک زمان می‌گذرد،

رنگ می‌ریزد از پیکر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف،

سرنگون خواهد شد بر سر ما.

گاه می‌لرزد باروی سکوت:

غول‌ها سر به زمین می‌سایند.

پای در پیش مبادا بنهید،

چشم‌ها در ره شب می‌پایند!

تکیه گاهم اگر امشب لرزید،

بایدم دست به دیوار گرفت.

با نفس‌های شبم پیوندی است:

قصه‌ام دیگر زنگار گرفت.

سهراب سپهری

جان گرفته

از هجوم نغمه‌ای بشکافت گور مغز من امشب:

مرده‌ای را جان به رگ‌ها ریخت،

پا شد از جا در میان سایه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده

و به خاک روزهای رفته بسپرده؟

لیک پندار تو بیهوده است:

پیکر من مرگ را از خویش می‌راند.

سرگذشت من به زهر لحظه‌های تلخ آلوده است.

من به هر فرصت که یابم بر تو می‌تازم.

شادی‌ات را با عذاب آلوده می‌سازم.

با خیالت می‌دهم پیوند تصویری

که قرارت را کند در رنگ خود نابود.

درد را با لذت آمیزد،

در تپش‌هایت فرو ریزد.

نقش‌های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود.

چشم می‌لغزید بر یک طرح شوم.

می‌تراوید از تن من درد.

نغمه می‌آورد بر مغزم هجوم.

سهراب سپهری

خراب

فرسود پای خود را چشمم به راه دور

تا حرف من پذیرد آخر که: زندگی

رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،

پایان شام شکوه‌ام.

صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:

این خانه را تمامی پی روی آب بود.

پایم خلیده خار بیابان.

جز با گلوی خشک نکوبیده‌ام به راه.

لیکن کسی، ز راه مددکاری،

دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:

کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،

اما به کار روز نشاطم شتاب بود.

آبادی‌ام ملول شد از صحبت زوال.

بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست

تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

سهراب سپهری

غمی غمناک

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می‌کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم‌ها.

سایه‌ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم‌ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی‌خبر آمد تا با دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است:

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟

قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟

صخره‌ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.

سهراب سپهری

رو به غروب

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.

کوه خاموش است.

می‌خروشد رود.

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می‌گذرد.

جلوه‌گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک.

جغد بر کنگره‌ها می‌خواند.

لاشخورها، سنگین،

از هوا، تک تک، آیند فرود:

لاشه‌ای مانده به دشت

کنده منقار ز جا چشمانش،

زیر پیشانی او

مانده دو گود کبود.

تیرگی می‌آید.

دشت می‌گیرد آرام.

قصه رنگی روز

می‌رود رو به تمام.

شاخه‌ها پژمرده است.

سنگ‌ها افسرده است.

رود می‌نالد.

جغد می‌خواند.

غم بیاویخته با رنگ غروب.

می‌تراود ز لبم قصه سرد:

دلم افسرده در این تنگ غروب.

سهراب سپهری

سراب

آفتاب است و، بیابان چه فراخ!

نیست در آن نه گیاه و نه درخت.

غیر آوای غرابان، دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.

در پس پرده‌ای از گرد و غبار

نقطه‌ای لرزد از دور سیاه:

چشم اگر پیش رود، می‌بیند

آدمی هست که می‌پوید راه.

تنش از خستگی افتاده ز کار.

بر سر و رویش بنشسته غبار.

شده از تشنگی‌اش خشک گلو.

پای عریانش مجروح ز خار.

هر قدم پیش رود، پای افق

چشم او بیند دریایی آب.

اندکی راه چو می‌پیماید

می کند فکر که می‌بیند خواب.

سهراب سپهری