اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

زندگی نامه عماد خراسانی

عماد خراسانی در سال 1300 در روستای کاهو از توابع مشهد به دنیا آمد و از دوازده سالگی به سرودن شعر پرداخت. کوهی که عماد اکثر اوقات بربلندای آن شعر می سرود به کوه عماد مشهور است که مشرف به تمام روستا می باشد. دیوان اشعار او چندین بار چاپ شده است. مجموعه ای از اشعارش نیز با عنوان ورقی چند از دیوان عماد خراسانی با مقدمه مهدی اخوان ثالث منتشر شده است. دیوان کامل عماد نیز انتشار یافته است. او آثار زیبایی را نیز به لهجه خراسانی سروده است.

دم غنیمت دان که دنیا آرزویی بیش نیست          نیستی چوگان چو گیرد چرخ گویی بیش نیست

عماد خراسانی یکی از مشهورترین غزل سرایان معاصر است، که بسیاری از غزل های او در حافظه دوستداران شعر کلاسیک معاصر نقش بسته است. عماد شاعر عاشقانه هاست؛ عشق در شعر او کیفیتی خاص و عمری پایدار دارد، از این روست که وقتی از عشق سخن می گوید از ژرفای روح و جان خویش بانگ بر می آورد. عماد در اکثر قالب های کلاسیک شعر فارسی اشعار زیبا و ارزشمندی آفریده است. غزل های ناب و قطعات و مسمط های ترکیبی و مثنوی های زیبا، مجموعه اشعار او را کامل می کنند. عماد به شعر ایرج میرزا و ساده گویی و صداقت وی علاقه و توجهی بارز نشان داده است. خود عماد نیز زبانی روان، گویا و گیرا و زنده و پر احساس دارد که در عین حال فصیح و شیواست.

مهدی اخوان ثالث در مقدمه ورقی چند از دیوان عماد می گوید: «سخن عماد اغلب فصیح و بلیغ و بلند است و اگر فتوری در کلامش دیده می شود از آن جهت است که او بعد از سرودن و فرود آمدن از حال سرایش و تغنی در موالید طبع خود کمتر تجدید نظر و آرایش روا می دارد». در مجموع اشعار عماد اشعاری است که از درون جان وی می تراود و زبان دل اوست و نافذ در دل و جان همگان.

عماد خراسانی در روز دوشنبه 28 بهمن ماه سال 1382 شمسی دار فانی را وداع گفت و پیکر وی در مشهد تشییع و با انتقال به توس، در جوار آرامگاه فردوسی و مهدی اخوان ثالث، یار دیرینش، به خاک سپرده شد.

دریای غم

نه به دل شوری و شوقی نه به سر مانده هوایی

تو هم ای مرگ مگر مرده ای ای داد، کجایی

هر چه خواهم که سر خویش کنم گرم به کاری

گل به چشمم گل آتش شود و باده بلایی

مرگ از من چه بگیرد به جز از رنج و اسارت

غم طوفان چه خورد مرغک بی برگ و نوایی

هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم

انعکاس غم ما هست گرش هست صدایی

باده و مطرب و گل نیک بود لیک عزیزان

بهر هجران که شنیده است به جز مرگ دوایی

ما که رفتیم به دریای غم و باده ولی نیست

این همه جور سزای دل پر خون ز وفایی

جمله چون است و چرا هر ورق از دفتر هستی

باز گویند که ما را نرسد چون و چرایی

هر چه کردم که بدانم چه سبب گشت غمش را

نه من و نی دل و نی عقل رسیدیم به جایی

بندگی گر چه نکرد است عمادت تو خدا باش

که ستم نیست به ناکام خوش از کامروایی

عماد خراسانی

غم جانانه اگر بگذارد

اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد

نخورم می،  غم جانانه اگر بگذارد

گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم

حسرت گوشه ی میخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان

هوس گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم

حیرت این همه افسانه اگر بگذارد

همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت

یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او

لیک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد

شیخ هم رشته ی گیسوی بتان دارد دوست

هوس سبحه ی صد دانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد

چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد

عماد خراسانی

مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا

مادر از بهر غم و رنج جهان زاد مرا

درس غم داد در این مدرسه استاد مرا

دل من پیر شد از بس که جفا دید و جفا

ندهد سود دگر قامت شمشاد مرا

آنچه می خواست دلم چرخ جفا پیشه نداد

و آنچه بیزار از آن بود دلم، داد مرا

غم مگر بیشتر از اهل جهان بود که چرخ

دید و سنجید و پسندید و فرستاد مرا

در دلم ریخت بس بر سر هم غم سر غم

دل مخوانید، خدا داده غم آباد مرا

زندگی یک نفسم مایه ی شادی نشده است

آه اگر مرگ نخواهد که کند شاد مرا

ترسم از ضعف، پریدن ز قفس نتوانم

گر که صیاد، زمانی کند آزاد مرا

آرزوی چمنم کم کمک از خاطر رفت

بس در این کنج قفس بال و پر افتاد مرا

یک دل و این همه آشوب و غم و درد عماد

کاشکی مادر ایام نمی زاد مرا

عماد خراسانی

بیا ساقی ببر ما را

به کوی بی نشانی عزم سیر است و سفر ما را

ببر ای کشتی می تا بدان جا بی خبر ما را

چراغ راه ما کن چشم جادو، روی آتشگون

بیا ساقی ببر ما را، بیا ساقی ببر ما را

به هشیاری در این وادی رهی پیدا نشد ای دل

مگر مستی نماید راه اقلیمی دگر ما را

زدم بر کوچه ی مستی چو هر جا روی بنهادم

به سنگی خورد پا هر لحظه در این رهگذر ما را

به صحرای جنون باید زدن ای عشق، امدادی

بس است ای عقل، بی جا هر چه دادی درد سر ما را

گهی شمعم گهی پروانه، این شب ها نمی دانی

چه بازی هاست با جان تا شبی گردد سحر ما را

نمی دانم چرا خلق من شوریده سر کردی

چرا یک مشت آب و گل، عبث کردی هدر ما را

قیامت پیش چشم ما دگر وزنی نخواهد داشت

مگر ای عشق آشوبی روی از سر بدر ما را

نگار آمد ز فرط رنج و غم نشناختیم او را

بهار آمد، نیامد سر برون از زیر پر ما را

عمادا طبع تسکین بخش و جام می غنیمت دان

و گرنه کشت خواهد هجر آن بیدادگر ما را

عماد خراسانی

دشمن جان

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی

ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

دم به دم حلقه این دام شود تنگ تر و من

دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم

سر پر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان

تو شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم

ساز بشکسته ام و طائر پر بسته نگارا

عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم

نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی

پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم

سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را

یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم

آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند

جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم

گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی

نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم

که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست

آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم؟

عماد خراسانی

غمی خواهم

ز شادی ها به جان آمد دلم یا رب غمی خواهم

بشد سالی که بی غم می گذارم ماتمی خواهم

نیم من اهل عیش و نوش و مستی با پری رویان

به ویران کلبه ای با اهل دردی عالمی خواهم

مرا بیگانه کردی با جهانت آشنایی کو؟

به غم ها محرمی خواهم، پریشان همدمی خواهم

به زیبایان بی غم خاطرم الفت نمی گیرد

بتی کو را بود یا بوده الفت با غمی خواهم

لب خندان گل ها گر چه روح افزاست اما من

گلی کو را به نرگس گاه باشد شبنمی خواهم

عماد خراسانی

هنوز

دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز

مرغ پر سوخته در پنجه باز است هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید

دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز

گر چه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق

یار عاشق کش و بیگان نواز است هنوز

خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد

غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز

گرچه هر لحظه مدد می دهدم چشم پر آب

دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز 

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز

گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت

در این خانه به امید تو باز است هنوز

این چه سوداست عمادا که تو در سر داری؟

وین چه سوزی است که در پرده ساز است هنوز

عماد خراسانی

صیاد من بهار که فصل شکار نیست

ما عاشقیم و خوشتر از این کار کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست

دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست

فصل بهار فصل جنون است و این سه ماه

هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست

دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود

اما چه سود ز آن که به یک گل بهار نیست

امید شیخ بسیته به تسبیح و خرقه است

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست

بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش

صیاد من بهار که فصل شکار نیست

عماد خراسانی

چه میپرسی؟

چه میپرسی؟ مپرس از من نگارا حال زار من

نبیند کس به خواب آن هم الهی روزگار من

چه باشد حال مجنونی که از لیلی جدا باشد

چه میپرسی ز کارم هجر رویت ساخت کار من

چرا با بلبل بی آشیانت سرگران کردی

گل من کم زن آتش بر دل امیدوار من

خزانم را به لطف اول بهاری ساخت خرّم

دگر بار از خزان افسرده تر کردی بهار من

فغان کز بهر خرمن سوختن بود از بدِ طالع

اگر برقی زمانی کرد روشن شام تار من

مرا هم اختیاری، آبرویی بود و سامانی

نمی دادند ارگ در دست این دل اختیار من

من از این بخت خواب آلود می بینم که خواهد کرد

صبا دور از سر کوی پری رویان غبار من

بیا روشن کن ای خورشید خوبان شام دلگیرم

چه حاصل اشکباری بعد من، شمع مزار من!

مخواه از این پریشان تر عمادا خویش را دیگر

نمی گویم مپرس از من نگارا حال زار من

عماد خراسانی

رشته ی امید

چون لاله مرا بی تو به کف جام مدام است

هر چند که می بی رخ دلدار حرام است

فرق من و آن زاهد مغرور ببینید

من در پی جام می و او در پی نام است

من زلف به کف دارم و او رشته ی تسبیح

انصاف بده رشته ی امّید کدام است

سیم است؟ حریر است؟ بلور است؟ تن تو

آن بازوی عریان تو ای مه به چه نام است؟

من بی تو خورم خون دل خویش، خوش آن کو

یک دست به گیسو و دگر دست به جام است

ز آن روز که از گردش گردون شدم آگاه

تا نیم شبم گوشه ی میخانه مقام است

یک روز به بام آمدی و دل چو کبوتر

عمریست که بر بام تو در طوف مدام است

ای سلسله مو مرغ گرفتار تو داند

صد گلشن جاوید در این حلقه ی دام است

حیف است ز فردوس کند یاد عمادا

آن را که فلک هم ره و معشوق به کام است

عماد خراسانی

یکیست

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکیست

حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست

این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است

گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست

هر کسی قصه ی شوقش به زبانی گوید

چون نکو می نگرم حاصل افسانه یکیست

این همه قصه ز غوغای گرفتاران است

ورنه از روز ازل دام یکی، دانه یکیست

ره هر کس به فسونی زده آن شوخ ار نه

گریه ی نیم شب و خنده ی مستانه یکیست

گر ز من پرسی از آن لطف که من می دانم

آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند

بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست

عشق آتش بود و خانه خرابی دارد

پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست

گر به صحرای جنونت ببرد عشق، عماد

بی وفائیّ و وفاداری جانانه یکیست

عماد خراسانی