اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

حلقه بستند سر تربت من نوحه‌گران

حلقه بستند سر تربت من نوحه‌گران

دلبران زهره وشان گل برنان سیم بران

در چمن قافله‌ی لاله و گل رخت گشود

از کجا آمده‌اند این همه خونین جگران

ای که در مدرسه جوئی ادب و دانش و ذوق

نخرد باده کس از کارگه شیشه‌گران

خرد افزود مرا درس حکیمان فرنگ

سینه افروخت مرا صحبت صاحب نظران

بر کش آن نغمه که سرمایه آب و گل تست

ای ز خود رفته تهی شو ز نوای دگران

کس ندانست که من نیز بهائی دارم

آن متاعم که شود دست زد بی‌بصران

اقبال لاهوری، پیام مشرق

سرود

بهار تا به گلستان کشید بزم سرود

نوای بلبل شوریده چشم غنچه گشود

گمان مبر که سرشتند در ازل گل ما

که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود

به علم غره مشو کار می کشی دگر است

فقیه شهر گریبان و آستین آلود

بهار، برگ پراکنده را بهم بر بست

نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود

نظر به خویش فرو بسته را نشان این است

دگر سخن نسراید ز غایب و موجود

شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی

به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود

چه نقش‌ها که نبستم به کارگاه حیات

چه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبود

به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور

بنای بتکده افکند در دل محمود

به خاک هند نوای حیات بی‌اثر است

که مرده زنده نگردد ز نغمه داود

اقبال لاهوری، پیام مشرق

جهان عمل

هست این میکده و دعوت عام است اینجا

قسمت باده به اندازه‌ی جام است اینجا

حرف آن راز که بیگانه‌ی صوت است هنوز

از لب جام چکید است و کلام است اینجا

نشئه از حال بگیرند و گذشتند ز قال

نکته‌ی فلسفه درد ته جام است اینجا

ما درین ره نفس دهر برانداخته‌ایم

آفتاب سحر او لب بام است اینجا

ای که تو پاس غلط کرده‌ی خود می‌داری

آنچه پیش تو سکون است خرام است اینجا

ما که اندر طلب از خانه برون تاخته‌ایم

علم را جان بدمیدیم و عمل ساخته‌ایم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

عشق

فکرم چو به جستجو قدم زد

در دیر شد و در حرم زد

در دشت طلب بسی دویدم

دامن چون گرد باد چیدم

پویان پی خضر سوی منزل

بر دوش خیال بسته محمل

جویای می و شکسته جامی

چون صبح به باد چیده دامی

پیچیده به خود چو موج دریا

آواره چو گرد باد صحرا

عشق تو دلم ربود ناگاه

از کار گره گشود ناگاه

آگاه ز هستی و عدم ساخت

بتخانه‌ی عقل را حرم ساخت

چون برق به خرمنم گذر کرد

از لذت سوختن خبر کرد

سر مست شدم ز پا فتادم

چون عکس ز خود جدا فتادم

خاکم به فراز عرش بردی

زان راز که با دلم سپردی

واصل به کنار کشتیم شد

طوفان جمال زشتیم شد

جز عشق حکایتی ندارم

پروای ملامتی ندارم

از جلوه‌ی علم بی‌نیازم

سوزم، گریم، تپم، گدازم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

شبنم

گفتند فرود آی ز اوج مه و پرویز

بر خود زن و با بحر پر آشوب بیامیز

با موج در آویز، نقش دگر انگیز، تابنده گهر خیز

   

من عیش هم آغوشی دریا نخریدم

آن باده که از خویش رباید نچشیدم

از خود نرمیدم، ز آفاق بریدم، بر لاله چکیدم

  

گل گفت که هنگامه مرغان سحر چیست؟

این انجمن آراسته بالای شجر چیست؟

این زیر و زبر چیست؟ پایان نظر چیست؟ خار گل تر چیست؟

    

تو کیستی و من کیم این صحبت ما چیست؟

بر شاخ من این طایرک نغمه سرا چیست؟

مقصود نوا چیست؟ مطلوب صبا چیست؟ این کهنه سرا چیست؟

   

گفتم که چمن رزم حیات همه جائی است

بزمی است که شیرازه‌ی او ذوق جدائی است

دم گرم نوائی است، جان چهره گشائی است، این راز خدائی است

    

من از فلک افتاده تو از خاک دمیدی

از ذوق نمود است دمیدی که چکیدی

در شاخ تپیدی، صد پرده دریدی، بر خویش رسیدی

    

نم در رگ ایام ز اشک سحر ماست

این زیر و زبر چیست فریب نظر ماست

انجم به بر ماست، لخت جگر ماست، نور بصر ماست

    

در پیرهن شاهد گل سوزن خار است

خار است ولیکن ز ندیمان نگار است

از عشق نزار است، در پهلوی یار است، اینهم ز بهار است

    

بر خیز و دل از صحبت دیرینه بپرداز

با لاله‌ی خورشید جهان تاب نظر باز

با اهل نظر ساز، چون من به فلک تاز، داری سر پرواز

اقبال لاهوری، پیام مشرق

تنهائی

به بحر رفتم و گفتم به موج بی‌تابی

همیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟

هزار لولوی لالاست در گریبانت

درون سینه چو من گوهر دلی داری؟

تپید و از لب ساحل رمید و هیچ نگفت

به کوه رفتم و پرسیدم این چه بی‌دردیست؟

رسد به گوش تو آه و فغان غم زده‌ئی

اگر به سنگ تو لعلی ز قطره‌ی خونست

یکی در آبه سخن با من ستم زده‌ئی

به خود خزید و نفس در کشید و هیچ نگفت

ره دراز بریدم ز ماه پرسیدم

سفر نصیب، نصیب تو منزلی است که نیست

جهان ز پرتو سیمای تو سمن زاری

فروغ داغ تو از جلوه‌ی دلی است که نیست

سوی ستاره رقیبانه دید و هیچ نگفت

شدم به حضرت یزدان گذشتم از مه و مهر

که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست

جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل

چمن خوش است ولی در خور نوایم نیست

تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت

اقبال لاهوری، پیام مشرق

قطره‌ی آب

مرا معنی تازه‌ئی مدعاست

اگر گفته را باز گویم رواست

«یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جائی که دریاست من کیستم؟

گر او هست حقا که من نیستم»

ولیکن ز دریا برآمد خروش

ز شرم تنک مایگی رو مپوش

تماشای شام و سحر دیده‌ئی

چمن دیده ئی دشت و در دیده‌ئی

به برگ گیاهی به دوش سحاب

درخشیدی از پرتو آفتاب

گهی همدم تشنه کامان راغ

گهی محرم سینه چاکان باغ

گهی خفته در تاک و طاقت گداز

گهی خفته در خاک بی‌سوز و ساز

ز موج سبک سیر من زاده‌ئی

ز من زاده‌ئی در من افتاده‌ئی

بیاسای در خلوت سینه‌ام

چو جوهر درخش اندر آئینه‌ام

گهر شو در آغوش قلزم بزی

فروزان‌تر از ماه و انجم بزی

اقبال لاهوری، پیام مشرق

نغمه‌ی ساربان حجاز

ناقه‌ی سیار من

آهوی تاتار من

درهم و دینار من

اندک و بسیار من

دولت بیدار من

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست

   

دلکش و زیباستی

شاهد رعناستی

روکش حوراستی

غیرت لیلاستی

دختر صحراستی

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست

   

در تپش آفتاب

غوطه زنی در سراب

هم به شب ماهتاب

تند روی چون شهاب

چشم تو نادیده خواب

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست

   

لکه ابر روان

کشتی بی بادبان

مثل خضر راه دان

بر تو سبک هر گران

لخت دل ساربان

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست

    

سوز تو اندر زمام

ساز تو اندر خرام

بی خورش و تشنه کام

پا به سفر صبح و شام

خسته شوی از مقام

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست

    

شام تو اندر یمن

صبح تو اندر قرن

ریگ درشت وطن

پای ترا یاسمن

ای چو غزال ختن

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست

   

مه ز سفر پا کشید

در پس تل آرمید

صبح ز مشرق دمید

جامه‌ی شب بر درید

باد بیابان وزید

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست

    

نغمه‌ی من دلگشای

زیر و بمش جانفرای

قافله‌ها را درای

فتنه ربا فتنه‌زای

ای به حرم چهره سای

تیزترک گام زن منزل ما دور نیست

اقبال لاهوری، پیام مشرق

کرمک شبتاب

یک ذره‌ی بی‌مایه متاع نفس اندوخت

شوق این قدرش سوخت که پروانگی آموخت

پهنای شب افروخت

   

وامانده شعاعی که گره خورد و شرر شد

از سوز حیاتست که کارش همه زر شد

دارای نظر شد

   

پروانه‌ی بیتاب که هر سو تک و پو کرد

بر شمع چنان سوخت که خود را همه او کرد

ترک من و تو کرد

   

یا اخترکی ماه مبینی به کمینی

نزدیک‌تر آمد به تماشای زمینی

از چرخ برینی

   

یا ماه تنک ضو که به یک جلوه تمام است

ماهی که برو منت خورشید حرام است

آزاد مقام است

    

ای کرمک شب تاب سراپای تو نور است

پرواز تو یک سلسله‌ی غیب و حضور است

آئین ظهور است

   

در تیره شبان مشعل مرغان شب استی

آن سوز چه سوز است که در تاب و تب استی

گرم طلب استی

   

مائیم که مانند تو از خاک دمیدیم

دیدیم تپیدیم، ندیدیم تپیدیم

جائی نرسیدیم

   

گویم سخن پخته و پرورده و ته دار

از منزل گم گشته مگو پای به ره دار

این جلوه نگه‌دار

اقبال لاهوری، پیام مشرق

لاله

آن شعله‌ام که صبح ازل در کنار عشق

پیش از نمود بلبل و پروانه می‌تپید

افزونترم ز مهر و به هر ذره تن زنم

گردون شرار خویش ز تاب من آفرید

در سینه چمن چو نفس کردم آشیان

یک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشید

سوزم ربود و گفت یکی در برم بایست

لیکن دل ستم زده‌ی من نیارمید

در تنگنای شاخ بسی پیچ و تاب خورد

تا جوهرم به جلوه‌گه رنگ و بو رسید

شبنم به راه من گهر آب‌دار ریخت

خندید صبح و باد صبا گرد من وزید

بلبل ز گل شنید که سوزم ربوده‌اند

نالید و گفت جامه‌ی هستی گران خرید

وا کرده سینه منت خورشید می‌کشم

آیا بود که باز بر انگیزد آتشم؟

اقبال لاهوری، پیام مشرق

کبر و ناز

یخ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت

ما را ز مویه‌ی تو شود تلخ روزگار

گستاخ می‌سرائی و بی‌باک می‌روی

هر سال شوخ دیده و آواره‌تر ز پار

شایان دودمان کهستانیان نئی

خود را مگوی دخترک ابر کوهسار

گردنده و فتنده و غلطنده‌ئی به‌خاک

راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار

گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی

بر خویشتن مناز و نهال منی مکار

من می‌روم که در خور این دودمان نیم

تو خویش را ز مهر درخشان نگاه‌دار

اقبال لاهوری، پیام مشرق

نسیم صبح

ز روی بحر و سر کوهسار می‌آیم

ولیک می‌نشناسم که از کجا خیزم

دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار

ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم

به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می‌پیچم

که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم

خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من

به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم

چو شاعری ز غم عشق در خروش آید

نفس نفس به نواهای او در آمیزم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

سرود انجم

هستی ما نظام ما

مستی ما خرام ما

گردش بی‌مقام ما

زندگی دوام ما

دور فلک بکام ما می‌نگریم و می‌رویم

   

جلوه‌گه شهود را

بتکده‌ی نمود را

رزم نبود و بود را

کشکمش وجود را

عالم دیر و زود را می‌نگریم و می‌رویم

   

گرمی کار زارها

خامی پخته کارها

تاج و سریر و دارها

خواری شهریارها

بازی روزگارها می‌نگریم و می‌رویم

   

خواجه ز سروری گذشت

بنده ز چاکری گذشت

زاری و قیصری گذشت

دور سکندری گذشت

شیوه‌ی بت‌گری گذشت می‌نگریم و می‌رویم

   

خاک خموش و در خروش

سست نهاد و سخت کوش

گاه به بزم نا و نوش

گاه جنازه‌ئی به‌دوش

میر جهان و سفته گوش می‌نگریم و می‌رویم

    

تو به طلسم چون و چند

عقل تو در گشاد و بند

مثل غزاله در کمند

زار و زبون و دردمند

ما به نشیمن بلند می‌نگریم و می‌رویم

    

پرده چرا ظهور چیست؟

اصل ظلام و نور چیست؟

چشم و دل و شعور چیست؟

فطرت ناصبور چیست؟

این همه نزد و دور چیست می‌نگریم و می‌رویم

   

بیش تو نزد ما کمی

سال تو پیش ما دمی

ای به‌کنار تو یمی

ساخته‌ئی به شبنمی

ما به تلاش عالمی می‌نگریم و می‌رویم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

محاوره‌ی علم و عشق

علم:

نگاهم راز دار هفت و چار است

گرفتار کمندم روزگار است

جهان بینم به این سو باز کردند

مرا با آن‌سوی گردون چه کار است

چکد صد نغمه از سازی که دارم

به بازار افکنم رازی که دارم

عشق:

ز افسون تو دریا شعله‌زار است

هوا آتش گذار و زهردار است

چو با من یار بودی نور بودی

بریدی از من و نور تو نار است

به‌خلوت خانه‌ی لاهوت زادی

ولیکن در نخ شیطان فتادی

بیا این خاکدان را گلستان ساز

جهان پیر را دیگر جوان ساز

بیا یک ذره از درد دلم گیر

ته گردون بهشت جاودان ساز

ز روز آفرینش همدم استیم

همان یک نغمه را زیر و بم استیم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

افکار انجم

شنیدم کوکبی با کوکبی گفت

که در بحریم و پیدا ساحلی نیست

سفر اندر سرشت ما نهادند

ولی این کاروان را منزلی نیست

اگر انجم همانستی که بود است

ازین دیرینه تابی‌ها چه سود است

گرفتار کمند روزگاریم

خوشا آن‌کس که محروم وجود است

کس این بار گران را برنتابد

ز بود ما نبود جاودان به

فضای نیلگونم خوش نیاید

ز اوجش پستی آن خاکدان به

خنک انسان که جانش بی‌قرار است

سوار راهوار روزگار است

قبای زندگی بر قامتش راست

که او نو آفرین و تازه کار است

اقبال لاهوری، پیام مشرق