اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

ایها الناس ویرون رای منه

ایها الناس ویرون همتلن رای منه

منی وادارایلیون شرکت ایدوم انجمنه

شاعرم شعریله هر مطلبی تحریر ایده‌رم

قاری‌یم آیه‌نی اوز شائنیمه تفسیر ایده‌رم

سیل یخان ایولری بیر هفته‌ده تعمیر ایده‌رم

لادیمز حکمیمه مستاجر اولا یا سکنه

ایها الناس ویرون رای منه

قویمارام شهریده بیر ذره کثافت اثری

گرک آسفالت اولونا شهریمیزین کوچه‌لری

گوره‌سوز اوندا که آیا سوزیمون وار کسری

من فقط ماهه باش اگسم اگرم انجمه‌نه

ایها الناس ویرون رای منه

قویمارام شهریمیزین بودجه‌سی گیتسون هدره

قویمارام ظلم اولا بیر مو قدری بیر نفره

ییرم شام نهارا یاغ دوگی صبحانه کره

اوزه‌رم باشنی هر کیم سولسه هل پسنه

ایها الناس ویرون رای منه

ایشی ترتیبه سالوم شهره ویروم نظم و نظام

مد امروزیله تعمیر اولا مسجدله حمام

ناقصاتی ایلیوم بیر ایلین عرضینده تمام

هامی بیر دفعه دیسون احسن او رای حسنه

ایها الناس ویرون رای منه

نیه گورکان آلا قبرین بیرینه اللی تومن

نیه دینمور بو جماعت ایشه یوخ بیر یتیشن

بله اولسا قوجا دنیانی دوتار اولماز الن

اُلی گر اوز باشنا اولسا تریخلار کفنه

ایها الناس ویرون رای منه

نه روا شایع اولا شهریده مشروب و زنا

دولدورا تکیه و مسجدلری تذویر و ریا

قویمارام رایج اولا بیر بله تنزیل و ربا

خلق ایچینده گنه مرسوم اولی قرض‌الحسنه

ایها الناس ویرون رای منه

چوره‌گی میوه‌نی بازاردا فراوان ایده‌رم

هویجین آغ کلمین قیمتین ارزان ایده‌رم

اتی قصاب باها ساتسا اونی تاوان ایده‌رم

باسارام ایگنه‌یین‌لر قوسار آتدان تبنه

ایها الناس ویرون رای منه

شاعرم منده قویون صنف رجاله قوشولوم

کارت و پارت و پلوویله پولوم اولسون خوش اولوم

سوخولوم باند ریاستلره غمدن قوتولوم

نولی بش گون قویاسوز سرور اولام مرد و زنه

ایها الناس ویرون رای منه

قویمارام کتلیه آشپز قوخوموش کفته ویره

بیری اصنافی سویوب جنسین آلا سفته ویره

اوغلانا شوخ مه‌مه قزلار اُپوشی مفته ویره

بوسه‌نین هر جوتی قاخسون گرک آتمیش تومنه

ایها الناس ویرون رای منه

منی شهر اهلی تانور من بو ایشین ماهری‌یم

رئسا تک تکی موسا اولا من سامری‌یم

نابلد کی دگولم شهریویزین شاعری‌یم

یوخ خیانت نظریم دولته دینه وطنه

ایها الناس ویرون رای منه

سویرم منده چاتام منصبه آدیم یکله

یاغلی مجانی پلولارییه قارنیم دیکله

ساری رنگیم دورولا بو تیشی قیشلارکوکله

یاخشیلیق دوره سیدی سن منه یان منده سنه

ایها الناس ویرون رای منه

من اگر رای آپارام خوش سیزون احوالیزه

مرحبا طالعوزه شانسوزا اقبالویزا

جد و جهدیله یتورم سیزی آمالویزه

دده سوز سیز منه عورتلریویز مثل ننه

ایها الناس ویرون رای منه

حاضرم هر ایشوز اولسا دیمیون دال چاتارام

بله فکر ایلمیون سیزلری گوزدن آتارام

یری گورمز گوزوم اوندا باشیمی دوز دوتارام

دیمرم گیچدی سودان ایشکیم ایندی منه نه

ایها الناس ویرون رای منه

گله لازمدی حمامدا سو پولی بش قرانا

تا گیده سطح نظافت یوخاری خلق اویانا

شهر حسرت قالا قیللی ... کیرلی دابانا

یاسمن گونده ورا شانه او زلف سمنه

ایها الناس ویرون رای منه

نولی بش گونده کریمی اولا بیر جمعه آقا

داراشا بوغلی پشیک تک بالا قیماقه یاغا

بولیسوز هر ایشیویزده دوشرم من قباقا

ملکم ایندی من اوندا دونرم اهریمنه

ایها الناس ویرون رای منه

کریمی مراغه‌ای

باد ما را با خود خواهد بُرد

در شب کوچک من، افسوس

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره‌ی ویرانی‌ست

     

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم

من به نومیدی خود معتادم

گوش کن

وزش ظلمت را می‌شنوی؟

    

در شب اکنون چیزی می‌گذرد

ماه سرخ‌ست و مشوش

و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است

ابرها، همچون انبوه عزاداران

لحظه‌ی باریدن را گویی منتظرند

   

لحظه‌ای

و پس از آن، هیچ.

پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد

و زمین دارد

باز می‌ماند از چرخش

پشت این پنجره یک نامعلوم

نگران من و تست

  

ای سراپایت سبز

دستهایت را چون خاطره‌ای سوزان، در دستان عاشق من

بگذار

و لبانت را چون حسی گرم از هستی

به نوازش لب‌های عاشق من بسپار

باد ما با خود خواهد برد

باد ما با خود خواهد برد

فروغ فرخزاد

غـزل

«امشب به قصه‌ی دل من گوش می‌کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی»  هـ. ا. سایه 

   

چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه‌های وسوسه مغشوش می‌کنی

دست مرا که ساقه‌ِی سبز نوازش است

با برگ‌های مرده هم‌آغوش می‌کنی

گمراه‌تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می‌نشانی و مدهوش می‌کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت، که مرا نوش می‌کنی

تو دره‌ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می‌فشاری و خاموش می‌کنی

در سایه‌ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می‌کنی؟

فروغ فرخزاد

شعر سفر

همه شب با دلم کسی می‌گفت

«سخت آشفته‌ای ز دیدارش

صبحدم با ستارگان سپید

می‌رود، می‌رود، نگهدارش»

    

من به بوی تو رفته از دنیا

بی‌خبر از فریب فرداها

روی مژگان نازکم می‌ریخت

چشم‌های تو چون غبار طلا

تنم از حس دست‌های تو داغ

گیسویم در تنفس تو رها

می‌شکفتم ز عشق و می‌گفتم

«هر که دلداده شد به دلدارش

ننشیند به قصد آزارش

برود، چشم من به دنبالش

برود، عشق من نگهدارش»

     

آه، اکنون تو رفته‌ای و غروب

سایه می‌گسترد به سینه‌ی راه

نرم نرمک خدای تیره‌ی غم

می‌نهد پا به معبد نگهم

می‌نویسد به روی هر دیوار

آیه‌هایی همه سیاه سیاه

فروغ فرخزاد

روی خاک

هرگز آرزو نکرده‌ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

هم‌نشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبوده‌ام

با ستاره آشنا نبوده‌ام

روی خاک ایستاده‌ام

با تنم که مثل ساقه‌ی گیاه

باد و آفتاب و آب را

می‌مکد که زندگی کند

     

باروَر ز میل

باروَر ز درد

روی خاک ایستاده‌ام

تا ستاره‌ها ستایشم کنند

تا نسیم‌ها نوازشم کنند

     

از دریچه‌ام نگاه می‌کنم

جز طنین یک ترانه نیستم

جاودانه نیستم

      

جز طنین یک ترانه آرزو نمی‌کنم

در فغان لذتی که پاک‌تر

از سکوت ساده‌ی غمی‌ست

آشیانه جستجو نمی‌کنم

در تنی که شبنمی‌ست

روی زنبق تنم

بر جدار کلبه‌ام که زندگی‌ست

با خط سیاه عشق

یادگارها کشیده‌اند

مردمان رهگذر:

قلب تیرخورده

شمع واژگون

نقطه‌های ساکت پریده رنگ

بر حروف درهم جنون

        

هر لبی که بر لبم رسید

یک ستاره نطفه بست

در شبم که می‌نشست

روی رود یادگارها

پس چرا ستاره آرزو کنم؟

       

این ترانه‌ی منست

- دلپذیر دلنشین

پیش از این نبوده بیش از این

فروغ فرخزاد

آفتاب می‌شود

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

چگونه قطره قطره آب می‌شود

چگونه سایه‌ی سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می‌شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می‌شود

شراره‌ای مرا به کام می‌کشد

مرا به اوج می‌برد

مرا به دام می‌کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می‌شود

     

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

    

به راه پرستاره می‌کشانی‌ام

فراتر از ستاره می‌نشانی‌ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه‌های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه‌های آسمان

کنون به گوش من دوباره می‌رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده‌ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

      

کنون که آمدیم تا به اوج‌ها

مرا بشوی با شراب موج‌ها

مرا بپیچ در حریر بوسه‌ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره‌ها جدا مکن

      

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می‌شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می‌شود

به روی گاهواره‌های شعر من

نگاه کن

تو می‌دمی و آفتاب می‌شود

فروغ فرخزاد

گذران

تا به کی باید رفت

از دیاری به دیاری دیگر

نتوانم، نتوانم جستن

هر زمان عشقی و یاری دیگر

کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می‌کردیم

از بهاری به بهار دیگر

آه، اکنون دیریست

که فرو ریخته در من، گوئی،

تیره آواری از ابر گران

چو می‌آمیزم، با بوسه‌ی تو

روی لبهایم، می‌پندارم

می‌سپارد جان عطری گذران

    

آن‌چنان آلوده‌ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می‌لرزد

چون ترا می‌نگرم

مثل این‌ست که از پنجره‌ای

تک‌درختم را، سرشار از برگ،

در تب زرد خزان می‌نگرم

مثل این‌ست که تصویری را

روی جریان‌های مغشوش آب روان می‌نگرم

شب و روز

شب و روز

شب و روز

        

بگذار

که فراموش کنم.

تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا

می گشاید در

برهوت آگاهی؟

    

بگذار

 که فراموش کنم.

فروغ فرخزاد

دوز و کلک انتخابات

ماه مشروطه در این ملک طلوعیدن کرد

انتخابات دگر بار شروعیدن کرد

شیخ در منبر و محراب خشوعیدن کرد

حقّه و دوز و کلک باز شیوعیدن کرد

وقت جنگ و جدل و نوبت فحش و کتک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

صاحب الرایا! رو صبح نشین روی خرک

رایها پیش نه و داد بزن های جگرک

پوت قند آید از بهر تو و توپ بَرَک

می‌دود پیشتر و می‌دهدت بیشترک

هر که عقلش کم و فضل و خردش کمترک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

این وکالت نه به آزادی و خوش تعلیمی است

نه به دانستن تاریخ و حقوق و شیمی است

بلکه در تنبلی و کم دلی و پر بیمی است

یا به پوتین و کلاه و فکل و تعلیمی است

یا به عمّامه و تسبیح و به تحت الحنک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

تو برو جا به دل مردم بازاری کن

گه ز خود گاه ز من یاد به هشیاری کن

گر وکالت به من افتاد تو پاداری کن

ور به اسم تو در آمد تو ز من یاری کن

اسم ما هر دو اگر بود دگر یک به‌یک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

حضرت آقا خوش باش که فالت فال است

از زر و سیم دگر جیب تو مالامال است

هر که آقاست نکو طالع و خوش اقبال است

که نمایندگی مجلس و قیل و قال است

گاه میرآخور و بیرونی و چوب و فلک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

طرفه عهدی‌ست که هر گوشه کنی روی فراز

گله‌ی دزدان بینی همه با عشوه و ناز

نه ادارات مبّراست نه محراب نماز

هر که دزد است به هر جای بود محرم راز

هر که دزدی نکند همسر خار و خسک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

نوبهارا بود اندر سخنانت نمکی

اُف بر او کآورد اندر سخنان تو شکی

هر چه داری ده و بستان ز وکالت کمکی

ملک‌هایی که تو بینی همه دارد درَکی

این وکلات ده پر فایده‌ی بی‌درک است

انتخابات شد و اوّل دوز و کلک است

ملک الشعرای بهار

آن روزها

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان‌های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه‌های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر

آن  بام‌های بادبادک‌های بازیگوش

آن کوچه‌های گیج از عطر اقاقی‌ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلک‌های من

آوازهایم، چون حبابی از هوا لبریز، می‌جوشید

چشمم  به روی هرچه می‌لغزید

آن‌را چو شیر تازه می‌نوشد

گویی میان مردمک‌هایم

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشت‌های ناشناس جستجو می‌رفت

شب‌ها به جنگل‌های تاریکی فرو می‌رفت

        

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون، خیره می‌گشتم

پاکیزه برف من، چو کرکی نرم،

آرام می‌بارید

بر نردبام کهنه‌ی چوبی

بر رشته‌ی سست طناب رخت

بر گیسوان کاج‌های پیر

و فکر می‌کردم به فردا، آه

فردا-

حجم سفید لیز.

          

با خش و خش چادر مادر بزرگ آغاز می‌شد

و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در

- که ناگهان خود را رها می‌کرد در احساس سرد نور-

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جام‌های رنگی شیشه.

فردا ...

         

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی‌پروا

دور از نگاه مادرم خط‌های باطل را

از مشق‌های کهنه‌ی خود پاک می‌کردم

چون برف می‌خوابید

در باغچه می‌گشتم افسرده 

در پای گلدان‌های خشک یاس

گنجشک‌های مرده‌ام را خاک می‌کردم

        

آن روزها رفتند

آن روزهای جذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روزها هر سایه رازی داشت

هر جعبه‌ی سر بسته گنجی را نهان می‌کرد

هر گوشه‌ی صندوق‌خانه، در سکوت ظهر،

گویی جهانی بود

هرکس ز تاریکی نمی‌ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

ان انتظار آفتاب و گل

آن رعشه‌های عطر

در اجتماع ساکت و محجوب نرگس‌های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار می‌کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه‌های سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدم‌ها پهن می‌شد، کش می‌آمد، باتمام

لحظه‌های راه می‌آمیخت

و چرخ می‌زد، در ته چشم عروسک‌ها

بازار مادر بود که می‌رفت با سرعت به سوی حجم‌های رنگی سیال

و باز می‌آمد

با بسته‌های هدیه با زنبیل‌های پر

بازار باران بود که می‌ریخت، که می‌ریخت، که می‌ریخت

       

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای  جسم

آن روزهای آشنایی‌های محتاطانه، با زیبایی رگ‌های آبی رنگ

دستی که  با یک گل

از پشت دیواری صدا می‌زد

یک دست دیگر را

و لکه‌های کوچک جوهر، بر این دست مشوش، مضطرب، ترسان

و عشق،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می‌کرد

در ظهرهای گرم دودآلود

ما عشق‌مان را در غبار کوچه می‌خواندیم

ما با زبان ساده‌ی گل‌های قاصد آشنا بودیم

ما قلب‌هامان را به باغ مهربانی‌های معصومانه می‌بردیم

و به درختان قرض می‌دادیم

و توپ، با پیغام‌های بوسه در دستان ما می‌گشت

و عشق بود، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می‌کرد

و جذب‌مان می‌کرد، در انبوه سوزان نفس‌ها و تپش‌ها و تبسم‌های دزدانه

        

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می‌پوسند

از تابش خورشید، پوسیدند

و گم شدند آن کوچه‌های گیج از عطر اقاقی‌ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابان‌های بی‌برگشت

و دختری که گونه‌هایش را

با برگ‌های شمعدانی رنگ می‌زد، آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

فروغ فرخزاد