اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان

 یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ می‌زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید

 آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

 که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

 آن زمان که تنگ می‌بندید

بر کمرهاتان کمربند،

 در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

 آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه‌تان بر تن؛

 یک نفر در آب می‌خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

 باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

 آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابش افزون

می‌کند زین آب‌ها بیرون

 گاه سر، گه پا

آی آدم‌ها!

 او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،

می‌زند فریاد و امید کمک دارد

 آی آدم‌ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

 پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

«آی آدم‌ها»…

 و صدای باد هر دم دل‌گزاتر،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آب‌های دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

«آی آدم‌ها»…

 شاعر: نیما یوشیج

شیر

شب آمد مرا وقت غریدن است

گه کار و هنگام گردیدن است

به من تنگ کرده جهان جای را

از این بیشه بیرون کشم پای را

حرام است خواب

بر آرم تن زردگون زین مغاک

بغرم بغریدنی هولناک

که ریزد ز هم کوهساران همه

بلرزد تن جویباران همه

نگردند شاد

نگویند تا شیر خوابیده است

دو چشم وی امشب نتابیده است

بترسیده است از خیال ستیز

نهاده ز هنگامه پا در گریز

نهم پای پیش

منم شیر ،سلطان جانوران

سر دفتر خیل جنگ آوران

که تا مادرم در زمانه بزاد

بغرید و غریدنم یاد داد

نه نالیدنم

بپا خاست، برخاستم در زمن

ز جا جست، جستم چو او نیز من

خرامید سنگین، به دنبال او

بیاموختم از وی احوال او

خرامان شدم

برون کردم این چنگ فولاد را

که آماده‌ام روز بیداد را،

درخشید چشم غضبناک من

گواهی بداد از دل پاک من

که تا من منم

به وحشت بر خصم ننهم قدم،

نیاید مرا پشت و کوپال، خم

مرا مادر مهربان از خرد

چو می‌خواست بی‌باک بار آورد

ز خود دور ساخت

رها کرد تا یکه تازی کنم

سرافرازم و سرفرازی کنم

نبوده به هنگام طوفان و برف

به سر بر مرا بند و دیوار و سقف

بدین گونه نیز

نبوده ست هنگام حمله‌وری

به سر بر مرا یاوری، مادری

دلیر اندر این سان چو تنها شدم

همه جای قهار و یکتا شدم

شدم نره شیر

مرا طعمه هر جا که آید به دست

مرا خواب آن‌جا که میل من است

پس آرامگاهم به هر بیشه‌یی

ز کید خسانم نه اندیشه‌یی

چه اندیشه‌یی است؟

بلرزند از روز بیداد من

بترسند از چنگ فولاد من

نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب

که بس بدترم ز آتش و کوه و آب

کجا رفت خصم؟

عدو کیست با من ستیزد همی؟

ظفر چیست کز من گریزد همی؟

جهان آفرین چون بسی سهم داد

ظفر در سر پنجه‌ی من نهاد

وزان شأن داد

روم زین گذر اندکی پیشتر

ببینم چه می‌آیدم در نظر

اگر بگذرم از میان دره

ببینم همه چیزها یکسره

ولی بهتر آنک:

از این ره شوم، گرچه تاریک هست

همه خار زار است و باریک هست

ز تاریکیم بس خوش آید همی

که تا وقت کین از نظرها کمی

بمانم نهان

کنون آمدم تا که از بیم من

بلغزد جهان و زمین و زمن

به سوراخ‌هاشان، عیان هم نهان

بلرزد تن سست جانوران

از آشوب من

چه جای است اینجا که دیوارش هست

همه سستی و لحن بیمارش هست؟

چه می‌بینم این سان کزین زمزمه

ز روباه گویی رمه در رمه

خر اندر خر است

صدای سگ است و صدای خروس

بپاش از هم پرده‌ی آبنوس

که در پیش شیری چه‌ها می‌چرند

که این نعمت تو که‌ها می‌خورند؟

روا باشد این

که شیری گرسنه چو خسبیده است

بیابد به هر چیز روباه دست؟

چو شد گوهرم پاک و همت بلند

بباید پی رزق باشم نژند؟

بباید که من

ز بی‌جفتی خویش تنها بسی

بگردم به شب کوه و صحرا بسی؟

بباید به دل خون خود خوردنم

وزین درد ناگفته مردنم؟

چه تقدیر بود؟

چرا ماند پس زنده شیر دلیر

که اکنون بر آرد در این غم نفیر؟

چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت

درین ره مگر بیشه‌اش را نیافت

کز او دور شد؟

چرا بشنوم ناله‌های ستیز

که خود نشنود چرخ دورینه نیز،

که ریزد چنین خون سپهر برین

چرا خون نریزم؟ مرا همچنین

سپهر آفرید

از این سایه پروردگان مرغ‌ها

بدرم اگر ،‌گردم از غم رها

صداشان مرا خیره دارد همی

خیال مرا تیره دارد همی

در این زیر سقف

یکی مشت مخلوق حیله‌گرند

همه چاپلوسان خیره‌سرند

رسانند اگر چند پنهان ضرر

نه ماده‌اند اینان و نه نیز نر

همه خفته‌اند

همه خفته بی‌زحمت کار و رنج

بغلتیده بر روی بسیار گنج

نیارند کردن از این ره‌گذر

ندارند از حال شیران خبر

چه‌اند این گروه؟

بریزم اگر خونشان را به کین

بریزد اگر خونشان بر زمین

همان نیز باشم که خود بوده‌ام

به بیهوده چنگال آلوده‌ام

وز این گونه کار

نگردد در آفاق نامم بلند

نگردم به هر جایگاه ارجمند

پس آن به مرا چون از ایشان سرم

از این بی هنر روبهان بگذرم

کشم پای پس

از این دم ببخشیدتان شیر نر

بخوابید ای روبهان بیشتر!

که در ره دگر یک هماورد نیست

به‌جز جانورهای دلسرد نیست

گه خفتن است

همه آرزوی محال شما

به خواب است و در خواب گردد روا

بخوابید تا بگذرند از نظر

بنامید آن خواب‌ها را هنر

ز بی‌چارگی 

بخوابید این‌دم که آلام شیر

نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر

فکندن هر آن را که در بندگی است

مرا مایه‌ی ننگ و شرمندگی است

شما بنده‌اید!

شاعر: نیما یوشیج

شب همه شب

شب همه شب شکسته خواب به چشمم

گوش بر زنگ کاروانستم

با صداهای نیم زنده ز دور

هم عنان گشته هم زبان هستم.

     

جاده اما ز همه کس خالی است

ریخته بر سر آوار آوار

این منم مانده به زندان شب تیره که باز

شب همه شب

گوش بر زنگ کاروانستم.

شاعر: نیما یوشیج، تجریش، آبان1337

«ری را»

«ری را»... صدا می‌آید امشب

از پشت «کاچ» که بند آب

برق سیاه تابش تصویری از خراب

در چشم می‌کشاند؛

گویا کسی است که می‌خواند...

     

اما صدای آدمی این نیست.

با نظم هوش ربایی من

آوازهای آدمیان را شنیده‌ام

در گردش شبانی سنگین؛

زاندوه‌های من

سنگین‌تر.

و آوازهای آدمیان را یک‌سر

من دارم ازبر.

    

یکشب درون قایق دلتنگ

خواندند آنچنان؛

که من هنوز هیبت دریا را

در خواب

 می‌بینم.

    

ری را. ری را...

دارد هوا که بخواند.

درین شب سیا.

او نیست با خودش،

او رفته با صدایش اما

خواندن نمی‌تواند.

شاعر: نیما یوشیج 1331

گل زودرس

آن گل زودرس چو چشم گشود

به لب رودخانه تنها بود

گفت دهقان سالخورده که: حیف که چنین یکه بر شکفتی زود

لب گشادی کنون بدین هنگام

که ز تو خاطری نیابد

سود

گل زیبای من ولی مشکن

کور نشناسد از سفید کبود

نشود کم ز من بدو گل گفت

نه به بی‌موقع آمدم پی جود

کم شود از کسی که خفت و به راه

دیر جنبید و رخ به من ننمود

آن که نشناخت قدر وقت درست

زیرا این طاس لاجورد چه جست؟

شاعر: نیما یوشیج

هنوز از شب...

هنوز از شب دمی باقی است،

می‌خواند در او شبگیر

و شب‌تاب، از نهان‌جایش، به ساحل می‌زند سوسو.

     

به مانند چراغ من که سوسو می‌زند در پنجره‌ی من

به مانند دل من که

هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او

به مانند خیال عشق تلخ من که می‌خواند

      

و مانند چراغ من که سوسو می‌زند در پنجره‌ی من

نگاه چشم سوزانش-امیدانگیز- با من

در این تاریک منزل می‌زند سوسو

شاعر: نیما یوشیج

هست شب!

هست شب یک شبِ دم کرده و خاک

رنگِ رخ باخته است؛

باد، نو باوه‌ی ابر، از بر کوه

سوی من تاخته است.

     

هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،

هم ازین روست نمی‌بیند اگر گمشده‌ای راهش را.

     

با تنش گرم، بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ

با دل سوخته‌ی من ماند

به تنم خسته که می‌سوزد از هیبت تب!

هست شب؛ آری، شب.

شاعر: نیما یوشیج

فرق است

بودم به کارگاه جوانی

دوران روزهای جوانی مرا گذشت

در عشق‌های دلکش و شیرین

(شیرین چو وعده‌ها)

یا عشق‌های تلخ کز آنم نبود کام

فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام

    

آمد مرا گذار به پیری

اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده‌ام

فکری است باز در سرم از عشق‌های تلخ

لیک او نه نام داند از من نه من از او

فرق است در میانه که در غره یا به سلخ.

شاعر: نیما یوشیج

شب است!

شب است،

شبی بس تیرگی دمساز با آن؛

به روی شاخ انجیر کهن«وگ‌دار» می‌خواند، به هر دم

خبر می‌آورد طوفان و باران را؛ و من اندیشناکم.

      

شب است،

جهان با آن، چنان

چون مرده ای‌در گور؛

و من اندیشناکم باز:

- اگر باران کند سرریز از هر جای؟

- اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را...؟

     

در این تاریکی آور شب

چه اندیشه و لیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

چو صبح از کوه سر بر کرد، می‌پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟

شاعر: نیما یوشیج