اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

تبریک عید سعید نوروز

عید باستانی نوروز مبارک باد

در آستانه ی بیداری دوباره ی طبیعت، نو شدن زمین و جشن شکوفه ها عید باستانی نوروز را به تمامی هم وطنان عزیز و گرامی تبریک عرض نموده سالی پر بار، موفقیت آمیز، با صحت و سلامتی در کنار خانواده برایتان آرزومندم. امیدوارم بهار زیبای عمرتان هرگز پاییزی نشده و موفق و موید باشد.

زندگی نامه ی علی آقا واحد

نام:  علی آقا

نام خانوادگی: اسکندر اوف

تخلص: واحد

تاریخ و محل تولد: 1895 میلادی، روستای ماساچیر در حومه باکو

تاریخ و محل وفات: 1965 میلادی، شهر باکو

علی آقا در یک خانواده روستائی زاده شد. بعد از چند سال تحصیل، مدرسه را ترک کرده و در شهر باکو برای امرار معاش به بقالی و سپس نجاری و خراطی مشغول شد. به دلیل استعداد و شوقی که به ادبیات داشت، روزنامه ها و نشریات مختلفی را که در باکو چاپ و منتشر می شدند مطالعه می کرد. اشعاری را که سروده بود برای دوستانش می خواند و بر اثر تشویق همین دوستان، مدتی را در نزد شاعر بزرگ باکو، عبدالخالق یوسف به فراگیری فنون شعر پرداخت. در جلسات ادبی که در منزل استادش برگزار می شد شرکت می کرد و از محضر ادبا و شعرائی چون آقاداداش منیری و صمد منصوری و عبدالخالق بهره می جست. اشعار خود را نیز در همین مجالس عرضه می کرد. تخلس واحد را نیز در همین مجلس ادبی به او دادند.

واحد در شعر و شاعری، در حدی بود که به وی{یادگار فضولی} می گفتند. اشعار او ورد زبان ها بود.   

بو فخر دیر منه واحد، کی خلق شاعری یَم           

بؤیوُک فضولی لرین خاک پای نیْن بیری یَم

 اوجالتدی عؤمروُموُ نَشو و نماسی اؤلکه میزین

نَه قَدَر وار بو جهان، هرگز اؤلمَرَم دئییرَم

«ترجمه» این برای من افتخاری است ای واحد که شاعر خلق هستم، یکی از خاک پاهای فضولی هستم، ترقی و پیشرفت کشورمان، عمر مرا طولانی کرد، می گویم هر قدر این جهان است، نمی میرم.

و به راستی که واحد در بین اقوام ترک زبان جهان همیشه زنده است، چرا که اشعارش را مردم ازبر هستند و هنرمندان دنیای موسیقی بر شعر های واحد آهنگ می سازند و خوانندگان ترک زبان اشعارش را می خوانند.

علی آقا واحد برای اولین بار یکی از اشعار خود را در روزنامه ی اقبال باکو به چاپ رساند و بعد از آن همه ناشرین مجلات و روزنامه ها طالب چاپ اشعار وی شدند.

واحد در جوانی عاشق دختری به نام زلفیه شد. ولی زلفیه علی جوان را با همه ی احساسات پرخروش و عواطفی که مختص انسان هائی با روحیات شاعرانه است تنها گذاشت. علی بعد از شکست در عشق زندگی را طور دیگر می دید. و برای بیان دنیای تجرد خود به سرودن شعر روی می آورد.

دیندیر مَدی ای دل سَنی جانان، عجب اولدی

ائتدین نَه قَدَر ناله و افغان، عجب اولدی

یوُز دفع دئدیم وصل تمناسینه دوُشمَه

یاندیْردی سنی محنت هجران، عجب اولدی 

«ترجمه» ای دل، جانان با تو حرف نزد عجیب شد، هر قدر ناله و افغان کردی عجیب شد، صدبار گفتم که تمنای وصل نباش، تو را رنج دوری سوزاند عجیب شد(عَجَب اولدی به معنی خوب شد هم بکار می رود). 

واحد به شهریار، شاعر بزرگ جنوب آذربایجان ارادتی خاص داشت و همیشه آرزوی دیدار وی را داشت ولی افسوس که سیاست های آن زمان مانع از تحقق آرزوی علی آقا واحد شد. واحد شخصی وطن دوست است.

اوُرَگیمده او قَدَر سئوگی واریْمدیْر وطنه

نئجه کی بولبول شیدا اولور عاشق، وطنه

«در دلم آنقدر مهر به وطن وجود دارد، همانطور که بلبل شیدا عاشق وطنش می شود»

دوران زندگی شاعر شاعر با تحولات و رخدادها و دگرگونی های مختلف سیاسی و اجتماعی سپری شده است. قسمت های شمالی ارس و نواحی قفقاز که در اثر بی لیاقتی های شاهان قاجار از دامن ایران جدا و به روسیه ی تزاری الحاق شده، در ایام جوانی شاعر، دستخوش تحولات اجتماعی و سیاسی غیر قابل پیش بینی می شود. انقلاب بلشویکی لنین به دیار واحد می رسد و حکومت دیکتاتوری کمونیسم با نام اتحاد جماهیر شوروی همه سرزمین های روسیه و قفقاز را تحت تسلط خود در می آورد. با آغاز جنگ جهانی دوم و خود نمائی های استالین سبب حمله ی ارتش آلمان به  شوروی و اشغال اراضی آن می شود. در چنین شرایطی جوانان جمهوری خود مختار آذربایجان... نیز به جبهه های جنگ با آلمان نازی اعزام می شوند. واحد هر روز خبر کشته شدن هم ولایتی های خود را می شنود و در تقبیح هیتلر چنین می گوید:

بیلدی عالم هیتلرین خائنلیگین، ادنا لیغیْن

یاغدیْریْر میلیونلا دونیا خلقی نفرت دوُشمنه

حاضیْریْق واحد، صداقتله وطن اوغروندا بیز

هر زمان گؤستَرمَگه  قطعی جسارت دوشمنه

«ترجمه» دنیا خیانت و پستی هیتلر را فهمید، میلیون ها خلق عالم نفرت خود را بر سر دشمن می ریزد، ای واحد، با صداقت در راه وطن ما حاضریم، هرزمانی جسارت خود را به دشمن نشان دهیم.

بعد از پایان جنگ استالین استبداد را به حدی رساند که هیچ کس جز به خواست حکومت مرکزی قادر به تفکر و بیان نبود و صاحبان فکر و قلم حق ابراز نظر در امور اجتماعی مخالف میل حکومت استالین  را نداشتند. در چنین اوضاع سیاسی علی آقا واحد در روزنامه ها و مجلات ترکی زبان فعالیت می کرد و چاپ اشعارش تضمینی برای فروش نشریه بود. و از آنجائیکه تعریف و تمجید از سیاست های حکومتی در رسانه ها، باعث ایجاد یک تفکر همگون با حاکمیت در جامعه می شود، علیهذا حکومت کمونیستی نیز سیاستی را در مدیریت رسانه ای پیش گرفته بود که تعریف و تمجید از استالین و خط فکری و سیاست های وی، به ابزاری برای ترقی و ارتقاء مقام و مال اندوزی برای دنیا طلبان شده بود و اکثر نویسندگان و ادبا قلم خود را در خدمت مجیز گویی به استالین و مداحی از حاکمیت کمونیستی به کار گرفته بودند. در چنین حالی واحد هرگز نخواست شعر خود را به دروغ و تملق آلوده کند و بر اثر همین رفتار کار خود را در مطبوعات از دست داد و علیرغم مراجعات مکرر ماموران حکومتی حاضر به همکاری و تعریف از حکومت کمونیستی و  استالین در نشریات نشد. یکی از کسانی که به دستور استالین  در جمع هیئات حاکمه ی باکو منصوب شده بود فردی به نام میر جعفر باقر اوف بود که به مرد خون آشام و جلاد معروف بود. وی چنان کرده بود که واحد تحت فشار مالی قرار گرفته و زندگی را به سختی می گذراند.

دولتیم سیم و زریم اولماسا «واحد» خوش دور

گنج طبعیم  دولودور گوهر اشعاریله   

«ترجمه» اگر ثروت و سیم و زرم نباشد، واحد خوش است، گنجینه ی طبع من از گوهر اشعار پُر است.

علی آقا واحد در هفتاد سالگی به سال 1965 میلادی چشم از جهان فرو بست. او تا آنجا مورد غضب عمال  حکومت کمونیستی شوروی قرار داشت که وقتی در اتاق مخروبه اش جان سپرد دوستداران و علاقمندانش از ترس مامورین حکومتی جنازه اش را مخفیانه به قبرستان انتقال دادند. چون خوف این را داشتند که به دلیل کینه ورزی اجازه ی دفن جنازه ی واحد را در باکو ندهند. جسم او رفت ولی روحش از این شاد بود که اشعارش در این جهان خواهند زیست تا ذوق های ادبی را سیراب کنند.

پرفسور بیگدلی در مرگ شاعر می نویسد:

خبر مرگ استاد غزل «واحد» را شنیدم و به خانه اش رفتم. جنازه اش در داخل یک تابوت چوبی قرار داشت که با یک جاجیم کهنه پوشانده شده بود. محل زندگی واحد یک اتاق تنگ و تاریک و محقر بود. بعد از دیدن جنازه اش و با تأثر و تأسف فراوان این شعر را برایش سرودم:

واحدی داخما دا یاتمیْـش گؤردوُم

گنجی ویرانه دَه باتمیْـش گؤردوُم

آیـیْن اؤرتموُشدوُ بولود چهرَه سینی

گوُنَشی مغربَه چاتمیْـش گؤردوُم

بو وفاسیْـز فَـلَـکین هرزَه ا َلین

یوسفی درهَمَه ساتمیـْش گؤردوُم

یئنَه باخدیْم، کیمی گؤردوُم هامیْ سیـْن

بیر دَرین ماتَـمَـه باتمیـْش گؤردوُم

گؤی گؤلوُ، خان آرازی، میل دوُزوُنـوُ

بـوُسـبـوُتـوُن شَـنلیگین آتمیـْش گؤردوُم

بیگدلی واحدیـمـیـز اؤلمـَز دی

شاعری، شعری یـاتـمـامـیـْش گؤردوُم

«ترجمه» واحد را در داخل دخمه در حال خواب دیدم، گنج را در ویرانه فرو رفته دیدم، چهره ی ماه را ابر پوشانده بود، آفتاب را به مغرب رسیده دیدم، دست هرزه ی این فلک بی وفا، یوسف را به دِرهَم فروخته دیدم، دوباره نگاه کردم هر کس را که دیدم، همه را، دریک ماتم عمیق فرو رفته دیدم، اهالی گؤی گؤل، خان آراز و میل دوزو(هر سه نام سه محله ی قدیمی شهر باکو هستنند)، همگی شادی خود را دور انداخته دیدم، بیگدلی واحد ما هرگز نمی میرد، شاعر و شعر را بیدار دیدم(یاتمامیش=نخوابیده– بیدار)

 

نمونه ای از شعرهای واحد:

ای گول، سنی آخر، بیلیرم اویره دن اولدو

سالدین منی هیجرانه، بو بیلمم، نه دن اولدو؟

دوزدوم نه قده ر زحمته، هر نازینی چکدیم

کونلوم غمی - عشقینله اسیرئ - محن اولدو

سن بویله وفاسیزدا دئییل دین، بیلیرم من

ظنیمجه، سنی بو ایشه تحریک ائدن اولدو

رسوایئ- جاهان ائیله دین آخر منی، گئتدین

ایندی منه بیگانه گلیب طعنه زن اولدو

بیر واخت پیشیمان اولاجاقسان بو عمل دن

سندن بو ایشین، بلکه حسابین چکه ن اولدو

گزدین، گوزلیم، غیرایله، من دردینی چکدیم

گلدی نه بلا باشیما، بو غصه دن اولدو

واحید او گولون وصلینه بیگانه یئتیشدی

دردین چکه ن عالمده بیر آنجاق حسن اولدو 

 

موسیقی نشئه سی مین سوگیلی جانانه دگر

اثر ناله نی عارف ایچون جانه دگر

موسیقی اهلینه انصاف ایله قیمت قویماق

لحن داود ایله مین تخت سلیمانه دگر

بیخبرلر نه بیلیر لهجه خواننده نه دیر

اهل حال اولسا، بو سؤز قدرده میلیانه دگر

پرده غم داغیلیر تاره دگنده مضراب

طره دلبره هردم نئجه کی شانه دگر

موسیقیله اولار هر خسته یه عالمده علاج

بو طبابت نئچه مین چاره لقمانه دگر

بیزه بو علم حرام اولموش ایدی کئچمیشده

یعنی شیطان ایشی دیر، رخنه سی ایمانه دگر

یاشاشین قرمزی شهرتلی وطن قانونی

بوسخاوت نئچه مین حاتم دورانه دگر

قیلدی هر یئرده بنا موسیقی مکتب لرینی

نغمه نین فایده سی ایندی هر انسانه دگر

خلقیمیز موسیقی علمین اوخویور مین لر جه

ئولکه میزچون بو شرف مهر درخشانه دگر

موسیقیله منی دفن ایله سه لر واحد اگر

قبریمین تورپاغی مین روضه رضوانه دگر 

 

سالدی هیجران اودونا اول بت مه پاره منی

ائیله دی زولفوتک هیجرینده گونو قاره منی

درد طغیانیمه بیجا یئره زحمت چکمه

تاری شاهددی طبیب اؤلدورو بو یاره منی

قیلدی کونلوم قوشونو حلقه زولفونده اسیر

وار خیالی چکه منصور کیمی داره منی

سرکویوندا وطن قیلمیش ایدیم دیلدارین

اوزدو وصلیندن الیم ائیله دی آواره منی

من تک عالمده غم و درده گرفتار اولسون

کیم کی حسرت قویوب اول مهوش دلداره منی

سن بو حسنیله زلیخای جهانسان ای مه

نولا عشقین چکه یوسف کیمی بازاره منی

واحدا زولف نیگاریم اینجه لدی تنیم

کیم گؤرو بنزه دیر اول زولفده بیر تاره منی 

 

منبع: به نقل از وبلاگ azarsas.blogfa.com با اندکی ویرایش و خلاصه گویی

آذربایجان

چوخ کچمیشم بو داغلاردان

دورنا گوزلی بولاقلاردان

ائشیتمیشم اوزاقلاردان

ساکت آخان آرازلاری

سینامیشام دوستی، یاری ... 

ائل بیلیرکی، سن منیمسن

یوردوم، یووام، مسکنیمسن

آنام، دوغما وطنیمسن!

آیریلارمی کونول جاندان؟

آذربایجان، آذربایجان! 

من بیر اوشاق، سن بیر آنا،

اودور کی، باغلیام سانا

هانکی سمته، هانکی یانا

هی اوچسام دا یووام سنسن،

ائلیم، گونوم، اوبام سنسن! 

فقط سندن گن دوشنده،

آیریلیق مندن دوشنده،

ساچلاریما دن دوشنده،

بوغار آیلار، ایللر منی،

قیناماسین ائللر منی 

داغلارینین باشی قاردیر،

آغ ئورپگین بولوتلار دیر،

بویوک بیر کچمیشین واردیر،

بیلینمه ییر یاشین سنین

نه لر چکمیش باشین سنین 

دوشدون اوغورسوز دیللره،

نحس آیلارا، نحس ایللره،

نسل لردن نسل لره

کچن بیر شهرتین واردیر

اوغلون، قیزین بختیاردیر ... 

هی باخیرام بو دوزلره،

آلاگوزلی گونددوزلره،

قارا خاللی آغ اوزلره،

کونول ایستر شعر یازا،

گنجله شیرم یازا- یازا ... 

بیر طرفین بحر خزر،

یاشیل باش صونالار گزر،

خیالیم دولانار گزر،

گاه موغانی، گاه ائلداری،

منزل اوزاق، عمر یاری! 

سیرا داغلار، گن دره لر،

اورک آچان منظره لر،

جیران قاچار، جویور مه لر،

نه چوخدور اویلاغین سنین!

آرانین، یایلاغین سنین! 

کچ بو داغدان، بو آراندان،

آستارادان، لنکراندان،

آفریقادان، هندوستاندان

قوناق گلیر بیزه قوشلار،

ظلم الیندن قورتولموشلار ... 

بویرلرده لیمون ساری،

اگیر، سالیر بوداقلاری

داغلارینین دوم آغ قاری

یارانمیشدر قارلی قیشدان،

بیر سنگردیر یارانیشدان 

لنکرانین گلی رنگ- رنگ،

یوردوموزین قیزلاری تک،

دمله چایی، توک ویر گورک،

آنامین دلبر گلینی!

یادلارا آچما الینی! 

ساری سنبل بیزیم چورک،

پامبوغمیز چیچک- چیچک،

هر اوزومدن بیر شیره چک

سحر- سحر آج قارینا

قوت اولسون قوللارینا 

مین قازاخدا کوهلن آتا،

یالمانینا یاتا- یاتا

آت قان تره باتا- باتا

گوگ یایلاقلار بئلینه قالخ،

کپز داغدان گوگ گوله باخ! 

ای آزادگون، آزاد انسان،

دویونجا ایچ بو بهاردان!

بیزیم خاللی خالچالاردان

سر چنارلار کولگه سنه

آلقیش گونش ئولکه سنه! 

کونلوک کچیر قاراباغدان،

گاه بو داغدان، گاه اوداغدان،

آخشام اوستو قوی اوزاقدان

هوالانسین خانین سسی،

قارا باغین شکسته سی 

گوزل وطن، معنان درین،

بشیگیسن گوزللرین!

عاشق دییه ر سرین- سرین،

سن گونشین قوجاغیسان،

شعر، صنعت اوجاغیسان 

ئولمز کونول، ئولمز اثر،

نظامی لر، فضولی لر!

الین قلم، سینه ن دفتر،

دی گلسین هرنه یین واردیر،

دییلن سوز یادگاردیر 

بیر دون بیزیم باکی یه باخ،

ساحللری چراغ- چراغ،

بوروقلارین هایقیراراق

نعره سالیر بوز چوللره،

ایشیقلانیر هر داغ، دره 

نازلاندیقجا سرین کولک،

ساحللره سینه گرک،

بیزیم باکی- بیزیم اورک!

ایشیقدادیر قوت سوزی،

سحرلرین اولکر گوزی 

گوزل وطن! اوگون کی، سن

آل بایراقلی بیر سحردن

الهام آلدین، یاراندیم من

گولور تورپاق، گولور انسان

قوجا شرقین قاپیسی سان! 

دینله منی، گوزل وطن!

بیرسوز گلیر اورگیمدن:

خلقیمیزین عشقیله سن

گوله جکسن هر بیز زمان،

آذربایجان، آذربایجان! 

شعر: صمد وورغون، 1935 میلادی ایلی

چشم خماریم گلدی

شمعی صوندور دخی پروانه کی یاریم گلدی

گوله باخ آغلا بولوت نازلی نگاریم گلدی

گئجه بایرام ائدرم جانیمی قربان سنه یار

سروریم، تاجی سریم، باغلی باهاریم گلدی

قامتین سرو سنین، جنتی گزدیم تایی یوخ

چاکری اولدوغوم اول شاهی سواریم گلدی

حسنونون شمعینه پروانه دئییب دؤندی کوله

آتشیم صؤندورن اول لاله عذاریم گلدی

دئدیم ای نازلی ملک سئو بو نظامینی دئدی:

سنینم عهد ائله دی چشم خماریم گلدی

شاعر: نظامی گنجوی نین غزللرین دن

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم

بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست

نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه صد بادیهٔ درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این ، برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم

ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

یار این طایفه خانه برانداز مباش

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش

غافل از لعب حریفان دغا باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را

در کمین تو بسی عیب شماران هستند

سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

وحشی بافقی

تصنیف مرغ سحر

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن

زآه شرربار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ

نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را

پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!

شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله‌بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!

دست طبیعت! گل عمر مرا مچین

جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این

بیشتر کن

مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد

عهد و وفا پی‌سپر شد

نالهٔ عاشق، ناز معشوق

هر دو دروغ و بی‌اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب

زارع از غم گشته بی‌تاب

ساغر اغنیا پر می ناب

جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن

از قویدستان حذر کن

از مساوات صرفنظر کن

ساقی گلچهره! بده آب آتشین

پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!

ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد

کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

ملک‌الشعرای بهار

مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد

مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد

بس مرغ دل که پای به دام بلا نهاد

بی چون اگر گناه شمارد نگاه را

پس در رخ تو این همه خوبی چرا نهاد

نوشینی لبت ز ظلمت خط گشت آشکار

خضرش لقب به چشمهٔ آب بقا نهاد

از جان برید هر که به زلفت کشید دست

وز سر گذشت آن که در این حلقه پا نهاد

تا داد کام خاطر بیگانه لعل تو

صد داغ رشک بر جگر آشنا نهاد

هر کس که خواست زان لب شیرین مراد دل

جان عزیز بر سر این مدعا نهاد

تا از وفای خویش ندیدیم هیچ خیر

خیرش مباد آن که بنای وفا نهاد

تا آرزوی دیدن او را برم به خاک

تیغ جفا به گردن من از قفا نهاد

تا بوی او به ما نرساند ز تاب زلف

چندین هزار بند به پای صبا نهاد

روزی که در جهان غم و شادی نهاد پای

شادی به سوی او شد و غم رو به ما نهاد

آخر فروغی از ستم پاسبان او

زان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد

فروغی بسطامی

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی

همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی

مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد

که: درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

عراقی

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد

دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد

نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت

صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد

شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم میسوخت

دود سودای توام قصد سویدا میکرد

نه کسی حال من سوخته دل می‌پرسید

نه کسی درد من خسته مداوا میکرد

پیش سلطان خیال تو مرا غم میکشت

خدمتش تن زده از دور تماشا میکرد

دست برداشته تا وقت سحر خاطر من

از خدا دولت وصل تو تمنا میکرد

هردم از غصهٔ هجران تو میمرد عبید

باز امید وصال تواش احیا میکرد

عبید زاکانی

کاش یارب

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی

نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد

هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من

هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است

تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود

بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید

کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید

بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او

به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما

نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل

شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم

به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی

شهریار

نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند

نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند

تا که در بر شاهد آزادی و قانون گرفتند

لاله از خاک جوانان می دمد بر دشت و هامون

یا درفش سرخ بر سر انقلابیون گرفتند

خرم آن مردان که روزی خائنین در خون کشیدند

زان سپس آن روز را هر ساله عید خون گرفتند

با دمی پنهان چو اخگر عشق را کانون بیفروز

کوره افروزان غیرت کام از این کانون گرفتند

خوف کابوس سیاست جرم خواب غفلت ما

سخت ما را در خمار الکل و افیون گرفتند

کار با افسانه نبود رشته تدبیر می تاب

آری ارباب غرائم مار با افسون گرفتند

خاک لیلای وطن را جان شیرین بر سر افشان

خسروان عشق درس عبرت از مجنون گرفتند

شهریارا تا محیط خود تنزل کن بیندیش

کاین قبا بر قامت طبع تو ناموزون گرفتند

شهریار

علی ای همای رحمت

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

شهریار

ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده‌ایم

ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده‌ایم

سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده‌ایم

گر به طوفان می‌سپارد یا به ساحل می‌برد

دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده‌ایم

محتسب گر فاسقان را نهی منکر می‌کند

گو بیا کز روی مستوری نقاب افکنده‌ایم

عارف اندر چرخ و صوفی در سماع آورده‌ایم

شاهد اندر رقص و افیون در شراب افکنده‌ایم

هیچکس بی‌دامنی تر نیست لیکن پیش خلق

باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم

سعدیا پرهیزگاران خودپرستی می‌کنند

ما دهل در گردن و خر در خلاف افکنده‌ایم

رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس

گر برو غالب شویم افراسیاب افکنده‌ایم

سعدی

گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد

گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد

ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد

گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی

صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد

لعلست یا لبانت قندست یا دهانت

تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد

صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا

لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد

زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی

حقا که در دهانش این انگبین نباشد

گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی

با یار مهربانت باید که کین نباشد

گر جان نازنینش در پای ریزی ای دل

در کار نازنینان جان نازنین نباشد

ور زان که دیگری را بر ما همی‌گزیند

گو برگزین که ما را بر تو گزین نباشد

عشقش حرام بادا بر یار سروبالا

تردامنی که جانش در آستین نباشد

سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد

الا گرش برانی علت جز این نباشد

سعدی

هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست

هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست

عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست

نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

گو به نزدیک مرو کفت پروانه پرست

گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست

خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست

آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس

آدمی خوی شود ور نه همان جانورست

شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ

بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌ترست

من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم

هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست

خصم آنم که میان من و تیغت سپرست

من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر

بند پایی که به دست تو بود تاج سرست

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست

ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست

سعدی