مگر، ای بهتر از جان! امشب از من بهتری دیدی
که رخ تابیدی و در من به چشم دیگری دیدی؟
ز اشک من چه میدانی گرانیهای دردم را؟
ز توفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی
به یاد آور که میخواهم در آغوشت سپارم جان
در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی
الا ای دیدهی جانان! ز افسونها چه مینالی؟
نکردی خویشتن بینی، کجا افسونگری دیدی؟
مرا ماندهست عقلی خشک و دامانی تر از دنیا
بسوز، ای آتش غم! هر کجا خشک و تری دیدی
تو را حق میدهم، ای غم که دست از من نمیداری
که با کمتر کسی این سان دل غم پروری دیدی
مرا، ای باغبان دل! اگر سوزی، سزاوارم
که در گلشن نهال خشک بیبرگ و بری دیدی
تهیدستی، نصیب شاخه، از جور خزان آمد
میان باغ اگر گنجینهی بادآوری دیدی
ز سیمین یاد کن، و ز نام او در دفتر گیتی
اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی
سیمین بهبهانی
رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش
ما را چه گنه بود؟ خطا کرد کمندش
با آن همه دلداده دلش بستهی ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش
نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسون کار؟
ترسم رسد از دیدهی بدخواه گزندش
شد آب، دل از حسرت و، از دیده برون شد
آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش
در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فریباست!
چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش
گر باد بیارامد و گر موج نخیزد
دل نیز شکیبد، مخراشید به پندش
سیمین طلب بوسهیی از لعل لبی داشت
ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش
سیمین بهبهانی
چهرهام تازه چو برگ گل ناز است هنوز
نگهم غنچهی نشکفتهی راز است هنوز
به درنگی دل ما شاد کن، ای چنگیِ عشق!
که بسی نغمه درین پردهی ساز است هنوز
از من و صحبت من زود چنین دست مدار
که مرا قصهی جانسوز، دراز است هنوز
دامن از ما مکش، ای دوست! چو خورشید غروب
که به دامان توام دست نیاز است هنوز
سرد مهری مکن، ای شمع فروزان امید!
بوسهام آتش پرهیز گداز است هنوز
نفسی در بر من باش، که عطر نفسم
چون شمیم گل تر، روح نواز است هنوز
من خداوند وفایم، ز برم روی متاب
ای بسا سر که به خاکم، به نماز است هنوز
به سر گیسوی سیمین دل دیوانه ببند
ز آنکه این سلسله دیوانه نواز است هنوز...
سیمین بهبهانی
هوای وصل و غم هجر و شور مینا مُرد
برو! برو! که دگر هر چه بود در ما، مُرد
لب خموش مرا بین که نغمه ساز تو نیست
به نای من- چه کنم- نغمهیهای گویا مُرد
به چشم تیرهی من راز عاشقی گم شد
میان لالهی او شمع شام فرسا مُرد
به دامن تو نگیرد شرار ما، ای دوست!
درون سینهی ما آتش تمنّا مُرد
ستارهی سحری بود عشق بیثمرم
میان جمع درخشید، لیک تنها مُرد
ندید جلوهی او چشم آشنایی را
گلی دمید به صحرا و، هم به صحرا مُرد
دریغ و درد! مگر داستان عشقم بود
شکوفهیی که شبانگه شکفت و فردا مُرد؟
ز دیدهی کس و ناکس نهان نماند، دریغ!
چو آفتاب به گاه غروب، رسوا مُرد
سیمین بهبهانی
برگ پاییزم، ز چشم باغبان افتادهام،
خوار در جولانگهِ باد خزان افتادهام
اشک ابرم کاینچنین بر خاک ره غلتیدهام
واژگون بختم، ز چشم آسمان افتادهام
قطرهیی بر خامهی تقدیر بودم، رو سیاه
بر سپیدیهای اوراق زمان افتادهام
جای پای رهروِ عشقم، مرا نشناخت کس
بر جبین خاک، بی نام و نشان افتادهام
روزگاری شمع بودم، سوختم، افروختم
غرق اشک خود؟، کنون چون ریسمان افتادهام
کوه پا بر جا نِیم، سرگشتهام، آوارهام
پیش راه باد، چون ریگ روان افتادهام
شاخهی سر درهمام، گر بر بلندی خفتهام
جفت خاک ره، چون نقش سایبان افتادهام
استوارم سخت، چون زنجیر و، رسوا پیش خلق:
همچنان از این دهان در آن دهان افتادهام
قطرهیی بیرنگ بودم، نور عشق از من گذشت
بر سپهر نام، چون رنگین کمان افتادهام
آه، سیمین، نغمههای سینه سوز عشق را
این زمان آموختندم کز زبان افتادهام!
سیمین بهبهانی
ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است
ز شهر عشقم و، دیوانگی شمار من است
منم ستارهی شام و تویی سپیدهی صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظار من است
چو برکه، از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگر چه آیت غم چهر پرشیار من است
مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و، مردار کی شکار من است؟
دریغ، سوختم از هجر و، باز مُرد حسود
درین خیال که دلدار در کنار من است
درخت تشنهام و، رسته پیش برکهی آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است؟
به شعلهیی که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بیقرار من است
چو آتشی که گذارد به جای خاکستر
ز عشق، این دل افسرده یادگار من است
سیمین بهبهانی
من به رغم دل بیمهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خندهیی کردم و دل بُردم و با لطفِ نگاهی
تا بمیری ز حسد وعدهی دیدار گرفتم!
دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟
گلهیی نیست اگر دامن اغیار گرفتم
بعد ازین ساختهام با، نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامنِ این چار با ناچار گرفتم
لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو، به گفتار گرفتم!
من کجا یاد تو از خاطر سودا زده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟
تا رُخت شمع فروزندهی بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشهی دیوار گرفتم
گله کردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی،ای دوست، به یاری ز تو اقرار گرفتم؟
سیمین بهبهانی
بودم شراب ناب به مینای زرنگار
مستی ده و لطیف و فرحبخش و خوشگوار،
رنگم به رنگ لالهی خودروی دشتها
بویم چو بوی وحشی گلهای کوهسار
او، از رهی دراز به نزدیک من رسید
آزرده جان و تشنه و تبدار و خسته بود
در دیدهاش تلاطم اندوه، آشکار،
بر چهرهاش غبار ملالت نشسته بود
چشمش به من افتاد و به ناگاه خنده زد؛
من همچو گل ز خندهی خورشید وا شدم
پُر کرد جامی از می و شادان به لب نهاد
آه از دمی که با لب او آشنا شدم
نوشید او مرا و درنگی نکرد و، من
آمیختم به گرمیِ کام و گلوی او؛
مستی شدم، ز جان و تن او برآمدم،
چون آتش دمیده بر افروخت روی او،
زان خستگی که در تن او بود اثر نماند،
سرمست، خندهها زد و گُلْ از گُلشنش شکفت،
مینای بیشراب مرا گوشهیی فکند؛
زان پس میان قهقهه فریاد کرد و گفت:
هر چند کام تشنهی من ناچشیده بود
زین خوبتر شراب گوارای دیگری،
زان پیشتر که رنج خمارم فرا رسد
باید شراب دیگر و مینای دیگری
سیمین بهبهانی
ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب
با خاطرهها آمدهای باز به سویم؟
گر آمدهای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایهی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودا زده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بیمهر! به سر داشت
من او نیم این دیدهی من گنگ و خموش است
در دیدهی او آن همه گفتار، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگیِ شامگهان بود
من او نیم آری، لب من این لب بیرنگ
دیریست که با خندهیی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خندهی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت
بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و، ندانم که به ناگاه
چون دید و چهها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم، گور ویم، بر تن گرمش
افسردگی و سردیِ کافور نهادم
او مرده و در سینهی من، این دل بیمهر
سنگیست که من بر سر آن گور نهادم
سیمین بهبهانی
اگر دستی کسی سوی من آرد
گریزم از وی و دستش نگیرم
به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
سیاه و دلکش و مستش نگیرم
به رویم گر لبی شیرین بخندد
به خود گویم که: این دام فریب است
خدایا حال من دانی که داند؟
نگون بختی که در شهری غریب است
گهی عقل آید و رندانه گوید
که: با آن سرکشیها رام گشتی
گذشت زندگی درمان خامیست
متین و پخته و آرام گشتی
ز خود پرسم به زاری گاه و بیگاه
که: از این پختگی حاصل چه دارم؟
به جز نفرت به جز سردی به جز یأس
ز یاران عاقبت در دل چه دارم؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدی دل ببندم؟
سحرگه با دو چشم گریه آلود
بر آن رؤیای بیحاصل بخندم؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت؟
مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت؟
مرا آن سادگیها، چون ز کف رفت؟
کجا شد آن دل خوش باور من؟
چه شد آن اشکها کز جور یاران
فرو میریخت، از چشم تر من؟
چه شد آن دل تپیدنهای بیگاه
ز شوق خندهیی، حرفی، نگاهی...؟
چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
ز تاب گردش چشم سیاهی؟
خداوندا شبی همراز من گفت
که: نیک و بد در این دنیا قیاسیست
دلم خون شد ز بیدردی خدایا
چو مینالم، مگو از ناسپاسیست
اگر دردی در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادی عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادی هم در آن نیست
سیمین بهبهانی
ای سایهی او ز من چه خواهی؟
دست از من رنجدیده بردار
بر خاطر خستهام ببخشای
بگذار مرا به خویش، بگذار
هر جا نگرم، به پیش چشمم
آن چشم چو شب سیاه آید
وانگه به نظر در آن سیاهی
آن چهرهی بیگناه آید
برقی جهد از دو دیدهی او
سوزد دل رنجدیدهام را
چشمک زند و زود، چو بیند
این اشک به رخ دویدهام را
گاهی، به شتاب پیشم آید
بر سینهی من نهد سر خویش
بر آتش سینهام زند آب
با اشک دو دیدهی تر خویش
گه بوسه رباید از لب من
آن سایهی دلکش خیالی
بیخود شوم و به خود چو آیم
او رفته و جای اوست خالی
آنگه دود از پیش خیالم
تا دامن او به دست گیرد
اصرار کند که اعترافی
زان دیدهی نیمه مست گیرد
خواهد که در آن دو چشم، بیند
اقرار به عشق و بیقراری
وانگه فکند به گردنش دست
از شادی و از امیدواری
این سایه که هر کجاست با من
جز جلوهی او در آرزو نیست
با من شب و روز و گاه و بیگاه
او هست و هزار حیف، او نیست
دانی که چه نغز و دلپذیرست
آنگه که سه تار نغمه ریزد؟
یک روز دل من آن چنان بود
یعنی که هزار نغمه میزد
یک شب، بر جمع نکته سنجان
جانم به نگاهی آشنا شد
غم آمد و در دلم درآویخت
شادی ز روان من جدا شد
یکباره چه شد؟ دلم فرو ریخت
از دیدن آن دو نرگس مست
گفتی که سه تار نغمه پرداز
بر خاک ره اوفتاد و بشکست
سیمین بهبهانی
شب گذشت و سحر فراز آمد
دیدهی من هنوز بیدار است
در دلم چنگ میزند، اندوه
جانم از فرط رنج، بیمار است
شب گذشت و کسی نمیداند
که گذشتش چه کرد با دل من
آن سر انگشتها که عقل گشود
نگشود، ای دریغ، مشکل من
چیست این آرزوی سر در گم
که به پای خیال میبندم؟
ز چه پیرایههای گوناگون
به عروس محال میبندم؟
همچو خاکسترم به باد دهد
آخر این آتشی که جان سوزد
دامن اما نمیکشم کاتش
سوزدم، لیک مهربان سوزد
سیمین بهبهانی
این نگاهی که آفتاب صفت
گرم و هستی ده و دل افروزست
باز در عین حال چون مهتاب
دلفریب و عمیق و مرموزست
لیک با این همه دل انگیزی
همچو تیز از چه روی دلدوزست؟
با چنان دلکشی که میدانم
از نگاهت چرا گریزانم؟
چشمهای سیاه چون شب تو
بیخبر از همه جهانم کرد
حال گمگشتگان به شب دانی؟
چشمهای تو آن چنانم کرد
محو و سرگشتهی نگاه توام
این نگاهی که ناتوانم کرد
ناچشیده شراب مست شدم
بیخبر از هر آنچه هست شدم
چون زبان عاجز ایدت ز کلام
نگه از دیدهی سیاه کنی
رازهای نهان مستی و عشق
آشکارا به یک نگاه کنی
لب ببند از سخن که میترسم
وقت گفتار اشتباه کنی
کی زبان تو این توان دارد؟
چشم مست تو صد زبان دارد
سیمین بهبهانی
همچو دودی کز آتشی خیزد
از تن خویشتن جدا گشتم
سر خوش و شادمان از این سودا
که ز بندی گران رها گشتم
نگهی سوی پیکر افکندم
سرد و آرام، روی بستر بود
از غم چند لحظه پیش هنوز
چهرهاش خسته، دیدهاش تر بود
نرم و آرام از شکاف دری
چنگ انداختم به پیکر شب
جان پر موج و نرم من لرزید
در سکوت خیال پرور شب
پر کشیدم و میان تاریکی
سرخوش و بیشکیب و بیآرام
گه در آمیختم به نالهی جغد
گه به بانگ خروس بیهنگام
همره کاروانیان نسیم
از دل شهر شب گذر کردم
گوشهی خوابگاه عاشق خود
جا گرفتم بر او نظر کردم
عاشق شوخ چشم خود سر من
روی بستر غنوده بود به ناز
فتنهی چشم او نهان شده بود
زیر مژگان دلفریب دراز
بانگ بر او زدم که: سنگین دل
خفتهیی؟ گور خوابگاه تو باد
دیده بر هم نهادهیی آرام؟
خاک در دیدهی سیاه تو باد
چون سپند از میان بستر جست
از سر او پرید خواب گران
دیدگان دریده از بیمش
در پیام شد به هر طرف نگران
گفتمش از پی چه میگردی؟
این منم! انتقام خونینم
آمدم تا به سان سایهی مرگ
دست در گردن تو بنشینم
پنجههای اثیریِ سردم
میدود در دو زلف چون شب تو
وین لب مرگزای ناپیدا
میزند داغ مرگ، بر لب تو
بانگ زد: ای خیال، ای کابوس
رحم کن، پوزش مرا بپذیر
گفتمش: رحم برای تو ای بیرحم؟
هیچگه، هیچگه، بمیر، بمیر
دست او شمعدان مرمر را
کرد پرتاب سوی گفتهی من
تا مگر بگسلد ز هم بدرد
پیکر از نظر نهفته من
خنده کردم، چنان هراس انگیز
که ز رخ رنگ زندگیش پرید
نالهی دلخراش جانکاهش
موج زد، بر جگر خراش کشید
پیکرش خسته بر زمین افتاد
در میان خموشیِ شب تار
گوش کردم، نمیکشید نفس
دل او باز مانده بود از کار
نرم و آرام از شکاف دری
چنگ انداختم به پیکر شب
جان پر موج و نرم من لرزید
در سکوت خیال پرور شب
باز گشتم، به سوی کلبهی خویش
کلبه تاریک بود و ماه نبود
خواستم در شوم به پیکر باز
هر چه کردم تلاش، راه نبود
سیمین بهبهانی
گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و هوش من شوی؟
فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی
سوزد تنم در آتش تب ای خیال او
ترسم بسوزمت چو همآغوش من شوی
بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوی
ای اشک، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف، خطاپوش من شوی
مینوشمت به عشق قسم ای شرنگ غم
کز دست او اگر برسی، نوش من شوی
گر سر نهد به شانهی من آفتاب من
ای آفتاب، جلوهگر از دوش من شوی
سیمین ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوی؟
سیمین بهبهانی