دشتها آلوده است!
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعهی دلها را
علف هرزهی کین پوشانده است!
هیچ کس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست!
و همه مردم شهر، بانگ برداشتهاند
که چرا سیمان نیست!؟
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست!
و زمانی شدهاست که به غیر از انسان،
هیچ چیز ارزان نیست
هیچچیز ارزان نیست!
شاعر: حمید مصدق
پای پیاده دوشورم چوللره،
خار مغیلان گورورم، قورخمورام
سیر ائدیرم بر و بیابانلاری،
غول بیابان گورورم، قورخمورام
گاه اولورام بحرده زورقنشین،
دالغالی طوفان گََورورم، قورخمورام
گه چیخیرام ساحله هر یاندا مین،
وحشی غران گورورم، قورخمورام
گاه شفق تک دوشورم داغلارا،
یانقیلی وولقان گورورم، قورخمورام
گه انیرم سایه تک اورمانلارا،
ییرتیجی حیوان گورورم، قورخمورام
اوزقویورام گاه نیستانلارا،
بیر سوری آسلان گورورم، قورخمورام
مقبرهلیکده ائلهرم گه مکان،
قبرده خورتدان گورورم، قورخمورام
منزل اولور گه منه ویرانهلر،
جن گورورم، جان گورورم، قورخمورام
بو کرهی ارضده من مختصر،
مختلف الوان گورورم، قورخمورام
خارجی ملکوندهده حتی گزیب،
چوخ تحف انسان گورورم، قورخمورام
لیک بو قورخمازلیقایله، دوغروسی!
آی داداش، واللهی، باللهی، تاللهی!
هاردا مسلمان گورورم، قورخورام
بیسبب قورخمئیورام وجهی وار:
نیلهییم آخر بو یوخ اولموشلارین
فیکرینی قان- قان گورورم، قورخورام
قورخورام، قورخورام، قورخورام! ...
شاعر: مرحوم میرزه علیاکبر صابر
تنها خداست که میداند «بهترین»
در زندگیتان چگونه معنا میشود!
من در سال نو آن بهترین را برایتان آرزو میکنم.
عید باستانی نوروز مبارک
بو چرخ فلک ترسینه دوران ائدیر ایندی!
فعله ده اؤزون داخل انسان ائدیر ایندی!
اولماز بو کی، هر امره دخالت ائده فعله،
دولتلی اولان یئرده جسارت ائده فعله،
آسوده نفس چکمگه حالت ائده فعله،
یا این کی حقوق اوسته عداوت ائده فعله،
بو چرخ فلک ترسینه دوران ائدیر ایندی!
فعله ده اؤزون داخل انسان ائدیر ایندی!
فعله، منه بیر سؤیله، نهدن حرمتین اولسون؟
آخر نه سبب سؤز دئمگه قدرتین اولسون؟
ال چک، بالا، دولتلیلره خدمتین اولسون،
آز– چوخ سنه وئردیکلرینه منتین اولسون،
بو چرخ فلک ترسینه دوران ائدیر ایندی!
فعله ده اؤزون داخل انسان ائدیر ایندی!
دولتلی آماندیر، اؤزونو سالما بلایه!
فعله سؤزی حق اولسادا، باخما او صدایه،
یول وئرمه نفس چکمگه هرگز فقرایه!
اؤز شأنینی پوچ ائیلهمه هر بی سر و پایه!
بو چرخ فلک ترسینه دوران ائدیر ایندی!
فعله ده اؤزون داخل انسان ائدیر ایندی!
آلدانما، فقیرین اولاماز عقلی، ذکاسی،
چون یوخدور اونون سن کیمی پاکیزه لباسی،
یوخ ثروتی، یوخ دولتی، یوخ شالی، عباسی،
وار کهنه چوخاسی، دخی بیر تکجه قباسی،
بو چرخ فلک ترسینه دوران ائدیر ایندی!
فعله ده اؤزون داخل انسان ائدیر ایندی!
ایسترسن اگر اولماغا آسوده جهاندا،
تا اولمیاسان غملره آلوده جهاندا،
فعله اوزونه باخما بو بیهوده جهاندا،
اؤز فکرینی چک، اول دخی فرسوده جهاندا
بو چرخ فلک ترسینه دوران ائدیر ایندی!
فعله ده اؤزون داخل انسان ائدیر ایندی!
گؤر ملتینین دردینی، آختارما دواسین!
ال چکمه یتیمین باشینا، کسمه صداسین،
زنهار، قویوب دهرده بیر خیر بناسین،
یاد ائیلمه، شاد ائیله مه ملت فقراسین...
بو چرخ فلک ترسینه دوران ائدیر ایندی!
فعله ده اؤزون داخل انسان ائدیر ایندی!
شاعر: مرحوم میرزه علیاکبر صابر
کبیسه به معنای بزرگ است یعنی سالی که تعداد روزهایش از بقیه سالها بیشتر است. فایده سال کبیسه این است که باعث میشود همیشه در یک موقع خاصی و مشخصی، سال نو فرا برسد که برای ما ایرانیان اول فروردین است.
یکی از علتهای نابسامانی و گردش زمانی در گاهشماریها نابسامانی و کوتاهی در «کبیسه کردن» است. واژه کبیسه به معنی پر و افزوده میباشد.
در زبان فارسی و نیز زبان عربی این واژه تنها برای سال کبیسه به کار میرود بدین معنی که در گاهشماریهای خورشیدی سال را 365 روز می آورند در صورتیکه زمان گردش زمین به دور خورشید 365 روز و 5 ساعت و 48 دقیقه و 46 ثانیه است. برای همسان کردن، ساعت های افزون را هر چهار سال یک روز به شمار آورده و در سال چهارم یک روز به ماه اسفند، که 29 روز است میافزایند.
اندوه تو شد وارد کاشانهام امشب
مهمان عزیز آمده در خانهام امشب
صد شکر خدا را که نشسته است به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانهام امشب
من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانهام امشب
بگشا لب افسونگرت ای شوخ پریچهر
تا شیخ بداند ز چه افسانهام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بیخبر از گریه مستانهام امشب
یک جرعهی آن مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانهام امشب
شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانهام امشب
تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانهام امشب
امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانهام امشب
از من بگریزید که می خوردهام امشب
با من منشینید که دیوانهام امشب
بیحاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانهام امشب
شاعر: فروغی بسطامی
یار بیپرده کمر بست به رسوایی ما
ما تماشایی او، خلق تماشایی ما
قامت افراخته میرفت و به شوخی میگفت
که بتی چهره نیفروخت به زیبایی ما
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما
قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم
گو عدو کور شو از حسرت بینایی ما
جان بیاسود به یک ضربت قاتل ما را
یعنی از عمر همین بود تنآسایی ما
حالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشق
پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما
هر کجا جام می آن کودک خندان بخشد
باده گو پاک بشو دفتر دانایی ما
نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم
تا کجا صرف شود مایهی عقبایی ما
شب ما تا به قیامت نشود روز که هست
پردهی روز قیامت شب تنهایی ما
مگرش زلف تو زنجیر نماید ور نه
در همه شهر نگنجد دل صحرایی ما
دل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکند
سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما
ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست
ورنه کی خاسته مردی به توانایی ما
شاعر: فروغی بسطامی
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جانفشانی ما
گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم
الحق که جای رشک است بر کامرانی ما
سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم
یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما
در عالم محبت الفت بههم گرفته
نامهربانی او با مهربانی ما
در عین بیزبانی با او به گفتگوییم
کیفیت غریبی است در بیزبانی ما
صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم
تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما
تا بینشان نگشتیم از وی نشان نجستیم
غافل خبر ندارد از بینشانی ما
اول نظر دریدیم پیراهن صبوری
آخر شد آشکارا راز نهانی ما
تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم
مانند اهل دانش پیش معانی ما
تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی
کاری نیامد آخر از کاردانی ما
شاعر: فروغی بسطامی
ای زلف تو برهمزن فرزانگی ما
وین سلسله سرمایهی دیوانگی ما
سر بر دم تیغ تو نهادیم به مردی
کس نیست در این عرصه به مردانگی ما
با ما نشدی محرم و از خلق دو عالم
سودای تو شد علت بیگانگی ما
آن مرغ اسیریم به دام تو که خوردند
مرغان گلستان غم بیدانگی ما
گفتم که کسی نیست به بیچارگی من
گفتا که بتی نیست به جانانگی ما
گفتم که بود قاتل صاحبنظران، گفت
چشمی که بود منشاء مستانگی ما
عالم همه را سوخت به یک شعله فروغی
شمعی که بود باعث پروانگی ما
شاعر: فروغی بسطامی
«سعدی» که هوای باغ و بستان میکرد
در روی زمین سفر فراوان میکرد
گر از «کرونا» شنیده بود اوصافی
خود را به حصار خانه زندان میکرد!
شاعر: رضا اسماعیلی
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامهتان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
«آی آدمها»…
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
«آی آدمها»…
شاعر: نیما یوشیج
دختر بدرالدجی امشب سه جا دارد عزا
گاه میگوید پدر، گاهی حسن، گاهی رضا
فرا رسیدن آخر صفر ایام سراسر حزن و اندوه را به تمامی شیفتگان و دلداگان حضرات معصومین علیهم السلام تعزیت و تسلیت عرض مینمایم.