اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

سودای بتان دین من است

روزگاریست که سودای بتان دین من است

غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان بین باید

وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش

زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست

که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

حافظ

رسید مایده از آسمان به اهل صیام

زهی حلاوت پنهان در این خلای شکم

مثال چنگ بود آدمی نه بیش و نه کم

چنانک گر شکم چنگ پر شود مثلا

نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه بم

اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو

ز سوز ناله برآید ز سینه‌ات هر دم

هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز

هزار پایه برآری به همت و به قدم

شکم تهی شو و می نال همچو نی به نیاز

شکم تهی شو و اسرار گو به سان قلم

چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد

به جای عقل تو شیطان به جای کعبه صنم

چو روزه داری اخلاق خوب جمع شوند

به پیش تو چو غلامان و چاکران و حشم

به روزه باش که آن خاتم سلیمان است

مده به دیو تو خاتم مزن تو ملک به هم

وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت

فراز آید لشکرت بر فراز علم

رسید مایده از آسمان به اهل صیام

به اهتمام دعاهای عیسی مریم

به روزه خوان کرم را تو منتظر می باش

از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم

مولوی، دیوان شمس

آمد شهر صیام

 

آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید

دست بدار از طعام مایده جان رسید

جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست

قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید

لشکر والعادیات دست به یغما نهاد

ز آتش والموریات نفس به افغان رسید

البقره راست بود موسی عمران نمود

مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید

روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست

تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید

صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او

زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید

نفس چو محتاج شد روح به معراج شد

چون در زندان شکست جان بر جانان رسید

پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید

چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید

زود از این چاه تن دست بزن در رسن

بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید

عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول

دست بشو کز فلک مایده و خوان رسید

دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو

آن سخن و لقمه جو کان به خموشان رسید

مولوی، دیوان شمس

دوباره مژده های گل

جان زخود رمیده را، مژده یار می رسد

بر دل و جان عاشقان صبر و قرار می رسد

ز مشرق سپیده آن، طلایه دار می رسد

طلایه دار مشرقی، سپیده وار می رسد

آب زنید راه را، زان که نگار می رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد

رسید مژده سحر، شبان انتظار را

شکست خنده های گل سکوت شام تار را

سرود لاله می برد ز جان ما قرار را

و جاودانه می کند شکوه روزگار را

راه دهید یار را، آن مه ده چهار را

کز رخ نور بخش او نور نثار می رسد

گل ستاره می چکد ز حجم سبز آسمان

دوباره مژده های گل، دوباره بوی ارغوان

شکفته باغ آرزو، ز خنده های ناگهان

ترانه ساز می کند به شاخه مرغ نغمه خوان

چاک شده است آسمان غلغله ایست در جهان

عَنبر و مشک می دمد، سنجق یار می رسد

تا دل سبز آسمان، بانگ و ترانه می رود

سرود عاشقانه مان به هر کرانه می رود

بنفشه سوی نسترن، چه عاشقانه می رود!

خزان باغ لاله ها ز یادمان نمی رود

تیر روانه می رود، سوی نشانه می رود

ما چه نشسته ایم پس، شه ز شکار می رسد

عطر نسیم صبحدم ز باغ و داغ می رسد

ز کوی یار مرهمی به درد و داغ می رسد

نوبت غصّه می رود، گاه فراغ می رسد

تیرگی شبانه را طرفه ایاغ می رسد

رونق باغ می رسد، چشم و چراغ می رسد

غم به کناره می رود، مه به کنار می رسد

باده خوشگوار را، باغ به جام می کند

لاله که باده می کشد، عیش مدام می کند

زیر و زبر زمانه را به یک پیام می کند

حجت خویش را به ما باز تمام می کند

باغ سلام می کند، سرو قیام می کند

سبزه پیاده می رود، غنچه سوار می رسد

ز جام نور، لاله ها دوباره آب می خورند

فصل گل است و عاشقان، باده ناب می خورند

باده ناب ناب را چه بی حساب می خورند

به شور و شوق روی گل، مست وخراب می خورند

خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند

روح خراب و مست شد، عقل خمار می رسد

به گل نشسته ناگهان، نهال آرزوی ما

پر از شراب نور شد، سبوی ما سبوی ما

به سر رسید عاقبت تمام های و هوی ما

ز راه عشق می رسد نگار مشک بوی ما

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما، گرد و غبار می رسد

«میلاد مسعود حضرت حجت خجسته باد»

فجر ماه

امشب زمین و آسمان ها غرق نور است

ذرات عالم را سراپا شوق و شور است

امشب تمام کهکشان ها در خروشند

زیبا رخان آسمانی نقره پوشند

بر طاق ها رنگین کمان نور بستند

از عرش تا دروازه های دور بستند

در بزم هستی شور و حالی جاودانه است

آهنگ سبز یک سرود عاشقانه است

افلاکیان در انتظار یک ظهورند

در اضطراب لحظه پاک حضورند

درهای رحمت را ملائک باز کردند

مرغان عاشق، تا خدا پرواز کردند

هر ذره را در دل هزاران پیچ و تاب است

شور و شرار و شعله های التهاب است

دریا، نوایی خوش ز رقص موج دارد

هر قطره ای در سر هوای اوج دارد

از بهر دیداری زمین در انتظار است

هر دیده در راه است و هر دل بی قرار است

بانگ طرب خیزد ز خاک لاله زاران

هر لاله می خواند سرود نو بهاران

لبخند نرگس صد هزاران راز دارد

بوی وصال و شور یک اعجاز دارد

از خاک می جوشد زلال زندگانی

بر پاست در افلاک بزم شادمانی

گل های عشق و مهر و ایمان فرش راه است

آری! جهان در انتظار فجر ماه است

ماهی درخشان بر جبین عالم پاک

تاج سر، هستی، نگین عرش و افلاک

عطرگل روی محمد(ص) را نشان است

دین خدا را همچو گنجی شایگان است

او ارمغان بی نظیر ملک هستی است

اسطوره عدل و نشان حق پرستی است

او آیه ای ز آیات پاک ذوالجلال است

دریای عشق و مظهر عدل و کمال است

گنجینه اسرار حق، فجر رهایی ست

آیینه انوار پاک کبریایی ست

او برفرازد پرچم عدل خدا را

احیا کند آیین پاک مصطفی(ص) را

ماهی فروزان از زلال نور سرمد

منجی عالم، قائم آل محمد(ص)

می آید و با او طلوعی جاودانی ست

پایان ظلمت ها و فصل شادمانی ست

«میلاد مسعود حضرت حجت خجسته باد»

خدا کند که بیایی

امام زمان 

ای موعود! ای بر رواق چشم نشسته! ای حجت! ای زیباتر از تمام گل ها! ای امید روشنایی در دل تار شب ظلمانی دروغ، بیداد، شکنجه، فریاد، غم، آتش و انفجار! در گرگ و میش سحرگاه، پایان دروغ را انتظار مى‏کشیم! آن روز که بیایى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است، آغاز و فرجام خویش را در تو مى‏جوییم، این گریه را پایانى است اگر، اشک راه خود را بداند و بر هر دامانى نریزد.

پوست را مغز و سال را روز و زیستن را کام و بودن را نام تویى. من کیستم؟ تو کیستى؟ من اینک نه آنم که بودم! تو اما، تو همچنان آنى که بودى:

این مــن نـه منم اگر منی هست تویی

ور در بر مــــن پیرهنـــــی هست تویی

در راه غمت نه تن به من ماند و نه جان

گر زان که مرا جان و تنـی هست تویی

مگذار که بگویم در تن من، امید را به خاک سپردند و سنگى صنوبرى شکل بر سر آن نهادند؛ هیچیم هیچ، بى‏تو اى همه کس، همه چیز، همه جا، همه وقت، همه عمر...

بی تو هیچم هیچ همچون سال بی ایام خویش

بی تو پوچم پوچ همچون پوست بی بادام خویش

ای تو همچون غنچه عطر عصمتم را پاسدار

ای پناهم داده در خلوتگه آرام خویش

ای تو روشن تر ز هر مقیاس با دیدار تو

دیده ام صد کهکشان خورشید را در شام خویش

ای تو در من هر چه هستی ای تو در من هر چه شور

خون تاکستان هستی کرده ام در جام خویش

عطر نرگس های چشمم با نسیم هر نگاه

تا بهار سبز چشمت می برد پیغام خویش

در تو خواهم خفت همچون قطره در دریای ژرف

در تو خواهم جست هم آغاز و هم فرجام خویش

در خزان عمرم و در سینه پروردم بهار

در شگفتم از شکفتن های بی هنگام خویش

دلى داریم به پریشانى دود؛ سرى داریم به حیرانى رود؛ چشمى به گریانى ابر؛ غمى به وفادارى بخت. نه اقبال خوشایندى، نه مرگ ظفرمندى.

رفتن، یعنى غیبت، آمدن، یعنى ظهور. بودن یعنى انتظار. کار یعنى سالنامه عمر را ورق زدن. سیاست، یعنى به لبخند تو خندیدن. حکومت، یعنى زیر پاى تو فرش گستردن. عاشورا، یعنى غم هاى تو. محرم، یعنى دمیدن مهتاب فراق. این است معناى حقیقى کلمات.

دل کویری ام را بسرایم یا نگاه آبی عنایتت را که مواج ترین انتظار دریایی ام در برهوت تنهایی من است؟ دریا! بیا و تنهایی کویری ام را از من بگیر و از دلم، ساحلی بساز که می خواهم تا همیشه، زیرنوازش دست های مواج تو باشم...

من از تبار تشنه غروب هاى انتظار

که سبز مى‏تپد دلم به شوق دیدن بهار

بیا میان ذهن این همیشه‏هاى شب به دوش

نهال روشن سپیده را، تو مهربان، بکار

بیا براى آسمانِ خسته سکوت پوش

نوید بال بالِ آبى پرنده‏اى بیار

بیا بخوان دوباره قصه قشنگ آسمان

به گوش بالِ بسته کبوتران این دیار

تمام لحظه‏هاى ما، غبار غم گرفته‏اند

مگر به یمن چشم تو فرو نشیند این غبار 

... و تو سلام بر تو آن دم که از مشرق انتظار، طلوع می کنی، تا تفسیر خلقت انسانی باشی! سالیانی است باد، بر گلدسته کوه، اذان تو را مویه می کند و موج، در سینه دریا، از بی قراری تو سر بر صخره می کوبد. خاک، گوش به زنگ موسیقی قدم هایت مانده و آتش در هرم عطش تو، شعله می سراید.

ای ترجمه آسمان به زبان خاک!

ای شرح بی نهایت آب و ای شأن نزول آفتاب!

آیا هروله انسان را در عطش عدالت می بینی و آیا سعی عاشقان را در وادی انتظار درمی یابی؟!

صبح بى تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد

بى تو حتى مهربانى حالتى از کینه دارد

بى تو مى‏گویند تعطیل است کار عشقبازى

عشق اما کى خبر از شنبه و آدینه دارد

جغد بر ویرانه مى‏خواند به انکار تو اما

خاک این ویرانه‏ها بویى از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دورى بگویم یادم آمد

عشق با آزار خویشاوندى دیرینه دارد

در هواى عاشقان پر مى‏کشد با بى قرارى

آن کبوتر چاهى زخمى که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگى را مى‏گشاید

آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

ای خلاصه رسالت انسان! ای تفسیر بعثت پیامبران! ای محصول خلوت حرا! ای نتیجه پیوند غدیر! ای مسند مستند فاطمه علیهاالسلام! ای پاسخ سکوت مجتبی علیه السلام! ای امتداد رگ بریده حسین علیه السلام! ای حنجر توفانی سجاد علیه السلام! ای منشور دانش باقرالعلوم علیه السلام! ای پایان نامه مکتب صادق علیه السلام! ای پنجره رهایی امام کاظم علیه السلام! ای نهایت خشنودی رضا علیه السلام! ای تصویر کرامت جوادالائمه علیه السلام! ای تعبیر هدایت امام هادی علیه السلام! ای یگانه میراث امام حسن عسگری!

دریاب این سرگردانی عالم را و به فریاد عدالت متروک، در این غفلت ستان زمین برس! زمین، سراسر، کربلای عطش است و نینوای جنون!

سلام بر تو که آخرین پاسخ خداوند به اولین نیاز خلقتی! سلام بر تو که چشم خدایی در میان آفریده هایش و مگر چشم خدا را حجابی است؟ مگر می توان چیزی را از چشم خدا پنهان کرد؟

آه، با خیالات کودکانه مان، چه زشتی ها را از چشم مردم پنهان کردیم و پنداشتیم که از چشم تو نیز... آه، چه مکان هایی را خلوت و به دور از نگاه غیر یافتیم و به آلودگی گناه رضایت دادیم؛ غافل از آنکه...!

آه! فدای چشم هایت شوم؛ چند قرن است این همه سیاهی و آلودگی و ستم را می بینی و می سوزی؟ آخر تو غیرت اللّه هم هستی. حال می فهمم چرا گفته اند چشمانت سرخ نامه است. وای که دود این همه ستم و بی عدالتی وگناه، با آن چشمان آسمانی ات چه کرد!

«السلام علیک یا عین الله فی خلقه»

ای آخرین بازمانده سلسله نور! بیا که بی نفس گرمت، جرعه جرعه اندوه سر می کشیم و دامن دامن اشک می ریزیم.

بیا ای نامت، یادآور سال ها رنج و انتظار!

بیا ای آخرین یادگار، ای گل همیشه بهار!

اگر تو بیایی، تمام پنجره های بسته، به روی وسعت بی کرانه اشراق باز خواهد شد.

اگر تو بیایی، آینه های غبار آلود، سرشار از سخاوت باران می شوند.

اگر تو بیایی، چهار فصل پاییزی دل هامان، پرشکوفه می شود.

اگر تو بیایی، زمین تمام ثروت های نهفته اش را نثار قدومت می کند.

اگر تو بیایی، هیچ اشک غربتی بر گونه ها نمی چکد و صدای هیچ دادخواهی بی پاسخ نمی ماند.

اگرتو بیایی، هیچ بغضی در گلو نمی شکند و هیچ حنجره ای از غم فراقت مویه سر نمی دهد.

بیا که دیده‌ام از انتظار لبریز است

کویر سینه تفتیده‌ام عطش­خیز است

شکوه رویش سُکرآور بهارانى

که بی‌طراوت رویت، بهار، پاییز است

به باغ عاطفه، عطر نگاه تو جاری است

مشام جان ز شمیم تو عطرآمیز است

همیشه خاطر ما آشیان یاد تو باد

که در هوای تو پرواز، خاطرانگیز است

بخوان که نغمه تو معجز مسیحایی است

نوای گرم تو شورآور و شکربیز است

ز کوچه­سار دیار دلم عبور نکرد

به غیر دوست که این کوچه کوی پرهیز است

بیا و بر دل آلوده‌ام نگاهی کن

که پیش عفو تو کوه گناه ناچیز است 

تنظیم و گردآوری مطالب: بهزاد.ن