اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

زندگی‌نامه حکیم ابوالقاسم فردوسی

فردوسی 

حکیم فردوسی در "طبران طوس" در سال 329 هجری به دنیا آمد. پدرش از دهقانان طوس بود و از نظر مادی دارای ثروت و موقعیت قابل توجهی بود. از احوال او در عهد کودکی و جوانی اطلاع درستی در دست نیست ولی مشخص است که در جوانی با درآمدی که از املاک پدرش داشته به کسی محتاج نبوده است؛ اما اندک اندک آن اموال را از دست داده و به تهیدستی گرفتار شده است.

فردوسی از همان ابتدای کار که به کسب علم و دانش پرداخت، به خواندن داستان هم علاقمند شد و مخصوصاً به تاریخ و اطلاعات مربوط به گذشته ایران عشق می ورزید. همین علاقه به داستان‌های کهن بود که او را به فکر به نظم در آوردن شاهنامه انداخت. چنان که از گفته خود او در شاهنامه بر می‌آید، مدت‌ها در جستجوی این کتاب بوده است و پس از یافتن دستمایه‌ی اصلیی داستان‌های شاهنامه، نزدیک به سی سال از بهترین ایام زندگی خود را وقف این کار کرد. او خود می‌گوید:

بسی رنج بردم بدین سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نیابد گزند

فردوسی در سال 370 یا 371 به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار هم خود فردوسی ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم بعضی از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان ایران علاقه داشتند او را یاری می کردند ولی به مرور زمان و پس از گذشت سال‌هایی، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود دچار فقر و تنگدستی شد.

اَلا ای برآورده چرخ بلند

چه داری به پیری مرا مستمند

چو بودم جوان برترم داشتی

به پیری مرا خوار بگذاشتی

به جای عنانم عصا داد سال

پراکنده شد مال و برگشت حال

بر خلاف آن چه مشهور است، فردوسی سرودن شاهنامه را صرفاً به خاطر علاقه خودش و حتی سال‌ها قبل از آن که سلطان محمود به سلطنت برسد، آغاز کرد؛ اما چون در طی این کار رفته رفته ثروت و جوانی را از دست داد، به فکر افتاد که آن را به نام پادشاهی بزرگ کند و به گمان اینکه سلطان محمود چنان که باید قدر او را خواهد شناخت، شاهنامه را به نام او کرد و راه غزنین را در پیش گرفت.

اما سلطان محمود که به مدایح و اشعار ستایش آمیز شاعران بیش از تاریخ و داستان‌های پهلوانی علاقه داشت، قدر سخن فردوسی را ندانست و او را چنانکه شایسته‌اش بود تشویق نکرد. علت این که شاهنامه مورد پسند سلطان محمود واقع نشد، درست معلوم نیست. برخی گفته‌اند که به سبب بدگوئی حسودان، فردوسی نزد محمود به بی دینی متهم شد(در واقع اعتقاد فردوسی به شیعه که سلطان محمود آن را قبول نداشت هم به این موضوع اضافه شد) و از این رو سلطان به او بی اعتنائی کرد.

ادامه مطلب ...

زندگی‌نامه محمدتقی بهار

بهار 

خاندان پدری بهار خود را از نسل میرزا احمد صبور کاشانی(درگذشته‌ی ۱۲۲۹)، قصیده‌سرای سرشناس عهد فتحعلی شاه می‌دانند و به همین جهت پدر بهار تخلص صبوری را برگزید.

بهار در چهارسالگی به مکتب رفت و در شش سالگی فارسی و قرآن را به خوبی می‌خواند. از هفت سالگی نزد پدر را آموخت و اولین شعر خود را در همین دوره سرود. اصول ادبیات را نزد پدر فراگرفت و سپس تحصیلات خود را نزد میرزا عبدالجواد ادیب نیشابوری تکمیل کرد. در بیست سالگی به صف مشروطه طلبان خراسان پیوست و به انجمن سعادت خراسان راه یافت. اولین آثار ادبی- سیاسی او در روزنامه خراسان بدون امضا به چاپ می‌رسید که مشهورترین آنها مستزادی است خطاب به محمدعلی شاه.

بهار در ۱۳۲۸، روزنامه نوبهار را که ناشر افکار حزب دموکرات بود، منتشر ساخت و به عضویت کمیته ایالتی این حزب درآمد. این روزنامه پس از چندی به دلیل مخالفت با حضور قوای روسیه در ایران و مخاصمه با سیاست آن دولت، به امر کنسول روس تعطیل شد. او بلافاصله روزنامه تازه بهار را تأسیس کرد. این روزنامه در محرم ۱۳۳۰ به امر وثوق الدوله، وزیر خارجه تعطیل و بهار نیز دستگیر و به تهران تبعید شد. در ۱۳۳۲ به نمایندگی مجلس سوم شورای ملی انتخاب شد. یک سال بعد دوره سوم نوبهار(روزنامه) را در تهران منتشر کرد و در ۱۳۳۴ انجمن ادبی دانشکده و نیز مجله دانشکده را بنیان گذاشت که به اعتقاد او مکتب تازه ای در نظم و نثر پدید آورد. علاوه بر بهار عده‌ای از اهل قلم مانند عباس اقبال آشتیانی، غلامرضا رشید یاسمی، سعید نفیسی و تیمورتاش با این مجله همکاری داشتند.

انتشار نوبهار بارها ممنوع و دوباره آزاد شد. یکی از معروفترین قصیده‌های بهار، «بث‌الشکوی»، در ۱۳۳۷ به مناسبت توقیف نوبهار(روزنامه) سروده شده است. کودتای ۱۲۹۹ بهار را برای سه ماه خانه نشین کرد و در همین مدت، یکی از به یادماندنی‌ترین قصیده‌های خود، «هیجان روح»، را سرود. چندی بعد که زندانیان رژیم کودتا آزاد شدند، و قوام‌السلطنه نخست‌وزیر شد، بهار به نمایندگی مجلس چهارم انتخاب شد. از این دوره با سیدحسن مدرس رهبر فراکسیون اقلیت همراهی می‌کرد. بهار در این دوره نزد هرتسفلد زبان پهلوی می‌آموخت.

در مجلس پنجم بهار در صف مخالفان جمهوری رضاخانی جای گزید و معتقد بود که موافقت سردارسپه با جمهوری، اسباب تردید مردم شده است و مردم نتیجه چنین جمهوری را دیکتاتوری رضاخان می‌بینند. بعدها بهار در این دوره خطر مخالفت با سردار سپه را دریافت و اشعاری ظاهراً در تحسین جمهوری سرود. در پایان دورهٔ ششم مجلس، با استقرار سلطنت رضاشاه، دیگر زمینه‌ای برای فعالیت سیاسی بهار وجود نداشت و او هوشمندانه از سیاست کناره‌گرفت. وی پیش از آن در تیر ماه ۱۳۰۵ به عضویت شورای عالی معارف منصوب شده بود که این سمت را تا ۱۳۲۲ حفظ کرد.

بهار در این دوران به فعالیت علمی و آموزشی روی آورد و در کنار استادانی چون عباس اقبال آشتیانی، بدیع‌الزمان فروزانفر، صادق رضازاده شفق در سال تحصیلی ۱۳۰۷-۱۳۰۸ در "دارالمعلمین عالی" به تدریس پرداخت. در ۱۳۰۸، به اتهام مخالفتهای پنهان با رضاشاه، برای مدتی به زندان افتاد و تا ۱۳۱۲ چند بار به حبس و تبعید محکوم شد. در ۱۳۱۲ از زندان آزاد و به اصفهان تبعید شد و در ۱۳۱۳ با وساطت محمدعلی فروغی برای شرکت در جشنهای هزاره فردوسی به تهران فراخوانده شد.

ادامه مطلب ...

یک گل ز باغ دوست

یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند

تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمی‌کند

روشن نمی‌شود ز رمد، چشم سالکی

تا از غبار میکده، دارو نمی‌کند

گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست

گفتند: او به دردکشان خو نمی‌کند

گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما

خوش می‌کشد پیاله و خوش بو نمی‌کند

رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت:

تب را کسی علاج، به طنزو نمی‌کند

آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام

در صد هزار سال، ارسطو نمی‌کند

کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس

هیچ اکتفا، به شوهری او نمی‌کند

آن کو نوید آیهٔ «لا تقنطوا» شنید

گوشی به حرف واعظ پرگو نمی‌کند

زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او

کاری کند که کافر هندو نمی‌کند 

شیخ بهایی

الهی، الهی!

الهی الهی، به حق پیمبر

الهی الهی، به ساقی کوثر

الهی الهی، به صدق خدیجه

الهی الهی، به زهرای اطهر

الهی الهی، به سبطین احمد

الهی، به شبیر الهی! به شبر

الهی به عابد! الهی به باقر

الهی به موسی، الهی به جعفر

الهی الهی، به شاه خراسان

خراسان چه باشد! به آن شاه کشور

شنیدم که می‌گفت زاری، غریبی

طواف رضا، چون شد او را میسر:

من اینجا غریب و تو شاه غریبان

به حال غریب خود، از لطف بنگر

الهی به حق تقی و به علمش

الهی به حق نقی و به عسکر

الهی الهی، به مهدی هادی

که او مؤمنان راست هادی و رهبر

که بر حال زار بهائی نظر کن!

به حق امامان معصوم، یکسر 

شیخ بهایی

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را

آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من

خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم

در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم

حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن

آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم

گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم

می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!

پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید

بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی 

شیخ بهایی

ایرج میرزا کیست؟

ایرج میرزا 

ایرج زاده ی ۱۲۵۱ خورشیدی در شهر تبریز، درگذشته ۲۲ اسفند ۱۳۰۴ خورشیدی در شهر تهران است. ایرج میرزا در خانواده ای شاعر پیشه به دنیا آمد. ملقب به «جلال‌الممالک» و فخرالشعرا بود، از جمله شاعران برجسته ایرانی در عصر مشروطیت(اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی) است. اشعار ایرج میرزا اثر عمیقی بر شعر دوره مشروطیت داشت. اشعار ایرج میرزا در قالب‌های گوناگون سروده شده و ارزشمندترین اشعار او مضامین انتقادی، اجتماعی، احساسی و تربیتی دارند.

او فرزند صدرالشعرا غلامحسین‌میرزا، نوه ایرج پسر فتحعلی‌شاه و نتیجه فتحعلی شاه قاجار بود. تحصیلاتش در مدرسه دارالفنون تبریز صورت گرفت و در همان مدرسه مقدمات عربی و فرانسه را آموخت. وقتی امیرنظام گروسی مدرسه مظفری را در تبریز تاسیس کرد، ایرج میرزا سمت معاونت آن مدرسه را یافت و در این سمت مدیریت ماهنامه ورقه(نخستین نشریه دانشجویی تبریز) را برعهده گرفت. در نوزده سالگی لقب«ایرج بن صدر الشعرا» یافت. لیکن بزودی از شاعری دربار کناره گرفت و به مشاغل دولتی مختلفی از جمله کار در وزارت فرهنگ(معارف آن‌زمان) پرداخت. سپس به استخدام اداره گمرک درآمد و پس از مشروطیت هم در مشاغل مختلف دولتی از جمله وزارت کشور در سمت فرماندار آباده و معاونت استانداری اصفهان خدمت کرد. ایرج میرزا به زبان‌های فارسی و عربی و فرانسوی مهارت داشت و روسی و ترکی نیز می‌دانست.

ایرج به طیفی از شاهزادگان قاجار تعلق داشت که در حکمرانی بر کشور سهم موثری نداشتند. ولی تعلق خاطر خود را به نسب و اشرافیت خود حفظ کرده بودند. ایرج نیز مانند پدرش صدرالشعرا، گاه دچار فقر و تنگدستی می‌شد و به همین لحاظ همفکری و همدردی با تهیدستان و روح اعتراض به نابرابری‌های اجتماعی در وی زنده بود. او به واسطه خصلت ولخرجی، سفرهای مداوم و تغییر مکرر شغل، برخلاف میل باطنی خود گاه مجبور به مدیحه سرایی اعیان و اشراف می‌شد ولی به نحو ملایم اما موثر از این کار ابراز دلتنگی و بیزاری می‌نمود.

کسانی که از نزدیک با ایرج حشر و نشر داشته‌اند، نقل کرده‌اند که او در زندگی روزمره مردی متین و موقر بوده و در جمع به لفظ قلم سخن می‌گفته است. ولی هنگام حضور در محافل خصوصی و در میان دوستان، این حریم به یکباره از میان می‌رفت و به بذله‌گویی مبدل می‌شد. یک پروفسور خاورشناس روسی که در زمان حیات ایرج او را ملاقات نموده در باره او می‌گوید: مردی بود سیاه سوخته و لاغراندام و متوسط القامه و در رفتار و گفتار شکیبا و بردبار. اشعار ایرج وقتی خودش آنها را می‌خواند، جان می‌گرفت... .

ایرج هنگامی که به سن نوجوانی رسید تحت تعلیم و تربیت استاد قرار گرفت تا پارسی را بیاموزد سپس به مدرسه دارالفنون تبریز جهت یادگیری زبان فرانسه رفته و نیز در حوزه ای که آشتیانی ها ترتیب داده بودند منطق، معانی و بیان را آموخت و در اوایل سن 14 سالگی، برای تحصیل علم او را نزد مرحوم میرزای عارف و نزد، مسیو لامپر فرانسوی، فرستادند. همچنین او در این سنین شعر نیکو می سرود و امیرنظام در زمینه شعر او را بسیار ترغیب و تشویق می کرد و خط تحریر و نستعلیق را به خوبی فرا گرفت هنگام افتتاح مدرسه مظفری در تبریز توسط امیرنظام، سمت معاونت آنجا را به عهده گرفت و در اواخر ولیعهدی مظفرالدین شاه در معارف و دارالفنون به سمت جانشینی منصوب شد و مظفرالدین شاه لقب امیرالشعرایی به وی اعطا کرد. ایرج میرزا خدماتی شامل تاسیس کابینه ایالتی، اداره موزه و... را انجام داد و یکی از مسائل مهمی که در زندگی ایرج به پیشرفت او کمک شایانی کرد آشنایی او با امیرنظام گروسی بود. امیرنظام مانند پدری دلسوز و مهربان برای ایرج بود و از هیچ گونه کمک و همراهی دریغ نداشت به او نامه های دلگرم کننده می نوشت هدایای مختلف برای او می فرستاد و از همه مهمتر او را با فرزند خود هم درس کرد و در محافل اهل فضل و کمال او را معرفی کرده و خلاصه تا آخر عمر یاری غم خوار و رفیقی شفیق برای ایرج بود.

اشعار ایرج در ابتدا جز تعدادی قصیده مدیحه سرایی نبود و خود این چنین نمی پسندیده و اشعار خوب و کامل او در نیمه دوم عمر او سرود شده، آن موقع که در دستگاه دولتی مشغول کار بود، بیشتر اشعار انتقادی و اجتماعی می سرود. ایرج در سفرهایی که همراه امین الدوله به اروپا داشت و آشنایی او با زبان فرانسه به او کمک فراوانی کرد تا وی را مردی آزاد فکر و متجدد و ترقی خواه بار آورد، در نتیجه او در ابزار عقاید خود بسیار شجاعانه و بی باکانه سخن می گفت، اشعارش دارای روانی و سادگی خاصی بود تا همگان گفته هایش را دریابند. به رسم و رسومات خرافی و نقص های اجتماعی، تعارفات بیهوده خرده می گرفت و از آنها به دور بود. آموزگاری دلسوز، توانا و اندیشمند بود. نه برای پاداش گرفتن و نه برای مقام گرفتن و ستایش شدن شعر می سرود و از طریق زحمت و تلاش مجدانه به جایی رسیده بود. به تعلیم و تربیت کودکان بسیار اهمیت می داد و در این حین علاقه وافری به زنده کردن ادبیان غنی فارسی داشت از جمله کارهای او که برای کودکان و نوجوانان سروده است می توان به: شوق درس خواندن، مهر مادر، کلاغ و روباه، پسر بی هنر و... اشاره کرد. یکی از پسران ایرج به نام

جعفر قلی میرزا در زمان حیات پدر به دلیل نامعلومی خودکشی کرد و پدر حساس خود را داغدار و ماتم زده ساخت. ایرج یک پسر دیگر به نام خسرو و یک دختر دیگر به نام ربابه نیز از خود به جای گذاشت. وفات ایرج ناگهانی و بسیار تاثر انگیز در روز دوشنبه 27 شعبان سال 1344 هجری قمری که مطابق با یکی از آخرین روزهای ماه اسفند سال 1304 هجری شمسی بود اتفاق افتاد و علت آن را سکته قلبی نگاشته اند.

مهمترین آثار و اشعار ایرج میرزا عبارتند از:

1- دیوان اشعار

2- مثنوی‌های زهره و منوچهر(ناتمام)

3- مثنوی عارف‌نامه

4- ادبیات ایرج

شوق لقای دلدار

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار

از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان! خدا را؛ پیوسته متصل ساز

ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد

ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم

راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد

غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم

این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم

بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی

در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

شیخ بهایی

مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه

تاکی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود، از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه‌ی عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد

در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم، پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم، من که روم خانه به خانه

عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید

دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید

تا غنچه‌ی بشکفته‌ی این باغ که بوید

هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهایی که دلش زار غم توست

هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شیخ بهایی

یار حرام اۏلسون منه وارلېق، سنینله اۏلماسام

یار حرام اۏلسون منه وارلېق، سنینله اۏلماسام،

عشقیوین اکسیریله باشدان آیاغا دۏلماسام،

جسمیمی جانېم باهاسېنا الیمدن وئرمه‌سم،

دوشمسم زارو، خزان یاپراقلارې تک سۏلماسام

حؤرمتین ساخلاماز ایسم، اکدیڲین دانه‌لرین،

باخچاسېندان کؤنلۆمۆن هرزه آلاغې یۏلماسام

هر گئجه گۆندۆز دیلینده دۆزگۆنۆن بو شعروار:

یار حرام اۏلسون منه وارلېق، سنینله اۏلماسام

دوزگون

جمالین یوسف کنعانه بنزر

بویون سرو سهی زولفون معنبر

جمالین یوسف کنعانه بنزر

قاشین عاشیق لرین قصدینه گویا

خم اولموش تیغ سر افشانه بنزر

آچاندا گوزلرین آلیر بو جانی

یاتاندا فتنه دورانه بنزر

باخاندا نازیله تیر نگاهین

کونولده خنجر برانه بنزر

دیلون بولبول ساچین سونبول اوزون گول

کج اولموش کیپریگین پیکانه بنزر

مه رخسارین ای حور بهشتی

گولستاندا گل خندانه بنزر

ویریب باد صبا زولفون داغیتمیش

گول اوزده دسته ریحانه بنزر

لب لعل شفا بخشین عزیزیم

بعینه چشمه حیوانه بنزر

خالین هندو صفت کونج لبینده

اوتورموش تخت آرا سولطانه بنزر

سنین کوینده عاشیقلر فغانی

چمنده بولبول خوش خوانه بنزر

گوزوم یاشی فراقوندن اوزومه

سراسر لولوء غلطانه بنزر

اگر چه عاشیقین چوخدور ولیکن

اینانما هئچ بیری حیرانه بنزر

حیران خانم

کوسموشم(عاصم)

دوزموشوم اول قدر هجرانه دوزومدن کوسموشم

اوزموشم امید وصلتدن اوزومدن کوسموشم

اویموشام ایللر بو ظاهربین گوزون فتواسینه

اَیری لر دوز گورموشم، از بس گوزومدن کوسموشم

گورموشم چون مصلحت چنگنده طبعیم رام اولور

ائلدن الهام آلدیغیم شیرین سوزومدن کوسموشم

تکجه عاصم سونمه ییر سینه مده عشقین آتشی

سانما بئش گونلوگ سمندر تک کوزومدن کوسموشم

عاصم اردبیلی

کوسموشم(واقف)

مهربانلیق گورمه ییب بیر مه لقادن کوسموشم

گونده یوز آل ائیله ین قلبی قارادان کوسموشم

شأنینه دئدیم شیرین سوز، بیر شی اوندان دادمادیم

بو سببدن آغزی شکر دلربادان کوسموشم

بیر قدح می ایسته دیم، سیندیردی کونلوم شیشه سین

داش باغیرلی ساقی صاحب جفادان کوسموشم

چون اومان یئردن کوسرلر بیر مثل دیر خلق آرا

کوسدوگیم بیجا دگیل دیر آشنادان کوسموشم

گوردوم اول که، بناسین یارلیق ائتمگ دگیل

واقفا، اصلی بودیر من بو بنادان کوسموشم

واقف

کوسموشم(نباتی)

جانا اود ووردوم اؤزوم، پروانه لردن کوسموشم

تا کی مجنون اولموشام، دیوانه لردن کوسموشم

بیر غلط سؤزدور کی دئیرلر گنج اولور ویرانه ده

گنج یوخ، ویرانه چوخ، ویرانه لردن کوسموشم

حاصیلیم اولدو تجرددن ندامت گوشه سی

ایندی او باش آغریدان افسانه لردن کوسموشم

من ائشیتدیم، او گولون مئیخانه لردی منزیلی

اصلی یوخ گؤردوم گلیب مئیخانه لر دن کوسموشم

خانیمانیمدان منی سالدی نباتی دربه در

عقله باخ مجنون کیمی بیگانه لردن کوسموشم

نباتی

تب عشق

چشم سیه یار دل پیر ایلن اوینار

آهوی خطا دیدیه باخ شیر ایلن اوینار

سالمیش اوزه تک خالینی یاندیرسین حریفی

لیلاج دغل بازدی تدبیر ایلن اوینار

آئینه ده اؤز عکسینه یاریم اولوب عاشیق

صورتگره باخ چکدیگی تصویر ایلن اوینار

صبریم کسیلیر عُمر آزالیر محنتیم آرتار

فوج مژه تا غمزه، پی پیر ایلن اوینار

روحیم اوچار از بس کی سیزیلدار دلِ زاریم

مطرب کیمی دستگاه بم و زیر ایلن اوینار

اویناتماغا یوخ زولفون اگر اولما مکدّر

دیوانه اولان حلقه ی زنجیر ایلن اوینار

مستانه گؤزون اوینادا قاش، ائتمه ملامت

میخانه ده هر کیم قالا شمشیر ایلن اوینار

تؤک خنجر ناز ایله قیزیل قانیمی، دورما

صیاد هاچان توتدوغو نخجیر ایلن اوینار؟

چوخ ائیلمه پیچ و خم و دستاریله بازی

قورخام دیه لر فتنه دی تزویر ایلن اوینار

اوینار تب عشق ایله وجودوم گئجه گوندوز

صراف دی گویا غم اکسیر ایلن اوینار

صراف

شاهد قدسی

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده در این فکر جگر سوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب از این بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

حافظ