اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

فغان ائیله‌میسن

دیدیم: ای غنچه دهن، کونلومی قان ائیله‌میسن!

دیدی: «بی‌جا یئره عشقمده فغان ائیله‌میسن»!

دیدیم: انصاف ائیله اینجیتمه منی عاشقینم...

دیدی: «گئت!،سرّیمی دنیایه عیان ائیله‌میسن»

دیدیم: آغلاتما منی سرو بویون شوقینده!

دیدی: «گوز یاشینی بیهوده روان ائیله‌میسن»

دیدیم: آخر گوزلیم، باغ و بهاریم سنسن

دیدی: «سن عمرینی حسرتله خزان ائیله‌میسن»

دیدیم: آز چکمه‌میشم گوزلرینین حسرتینی

دیدی: «اؤز کونلونی یئر سیز نگران ائیله‌میسن»

دیدیم: عشقینده اسیرم، منه بس خیری نه‌دیر؟

دیدی: «اولده بو سوداده زیان ائیله‌میسن»

دیدیم: عشق آتشی نیلر منه؟ قورخان ده‌گیلم

دیدی: «بیچاره یانارسان! نه گومان ائیله میسن»؟

دیدیم: ای گل! من ازلدن‌ده گوزه‌ل عاشقیم

دیدی: «سن روحینی عشق‌ائیله جوان ائیله‌میسن»

دیدیم: هر گون سر کوی‌ینده دولانماقدر ایشیم

دیدی: «واحد، نه گوزه‌ل یئرده مکان ائیله‌میسن»

علی آقا واحد

دلِ آزرده

دلِ آزرده چون شمع شبستان تو می‌سوزد

چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو می‌سوزد

متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه!

که دارم آتشی در دل که دامان تو می‌سوزد

خطا از آهِ آتش‌بار من بود ای امید جان!

که هر دم رشته‌های سست پیمان تو می‌سوزد

خیالش می‌نشیند در تو امشب ای دلِ عاشق!

مکن این آتش افشانی، که مهمان تو می‌سوزد

کنارت را نمی‌خواهم، که مقدار تو می‌کاهد

کتاب عشق مایی، برگ پایان تو می‌سوزد

نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟

که پرهیز حیا را برق سوزان تو می‌سوزد

گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛

مگر از تابشم، ای نازنین! جان تو می‌سوزد؟

سراب دل‌فریب عشق و امیدی، چه غم داری؟

که چون من تشنه کامی در بیابان تو می‌سوزد

چه سودی برده‌ای، سیمین ز شعر و سوز و ساز او؟

غزل سوزنده کمتر گو، که دیوان تو می‌سوزد...

سیمین بهبهانی

غرور

سال‌ها پیش از این به من گفتی

که "مرا هیچ دوست می‌داری"؟

گونه‌ام گرم شد ز سرخی شرم

شاد و سرمست گفتمت: آری!

باز دیروز جهد می‌کردی

که ز عهد قدیم یاد آرم

سرد و بی‌اعتنا تو را گفتم

که "دگر دوستت نمی‌دارم!"

ذره‌های تنم فغان کردند

که، خدا را! دروغ می‌گوید

جز تو نامی ز کس نمی‌آرد

جز تو کامی ز کس نمی‌جوید

تا گلویم رسید فریادی

کاین سخن در شمار باور نیست

جز تو، دانند عالمی که مرا

در دل و جان هوای دیگر نیست

لیک خاموش ماندم و آرام:

ناله‌ها را شکسته در دل تنگ

تا تپش‌های دل نهان ماند،

سینه‌ی خسته را فشرده به چنگ

در نگاهم شکفته بود این راز

که "دلم کی ز مهر خالی بود"؟

لیک تا پوشم از تو، دیده‌ی من

برگلِ رنگ رنگِ قالی بود

دوستت دارم و نمی‌گویم

تا غرورم کشد به بیماری!

ز آن‌که می‌دانم این حقیقت را

که دگر دوستم... نمی‌داری...

سیمین بهبهانی

دختر ترنج

محبوبِ من! نگاه دو چشم تو

آشوب زای و وسوسه انگیزست

مطبوع و دلپذیر و طرب افزاست

خورشید گرم نیمه‌ی پاییزست

از روزن دو چشم تو می‌بینم

آن عالمی که دلکش و دلخواه است

افسوس می‌خورم که چرا دستم

از دامن امید تو کوتاه است

آیینه‌ی ‌دو چشم درخشانت

راز مرا به من بنماید باز؛

یعنی شعاع مهر که در من هست

از چشم تو به سوی من آید باز...

این حال التهاب به چشمت چیست؟

گویی نگاه گرم تو تب دارد

می‌بوسدم به تندی و چالکی

ای وای... دیدگان تو لب دارد!

محبوبِ من! دریغ نمی‌دانی:

هرگز مرا به سوی تو راهی نیست

حاصل ز بی‌قراری و مشتاقی

غیر از نگاهِ گاه به گاهی نیست...

من دامن سیاه شبانگاهم

تو شعله‌ی سحرگهِ خورشیدی

از من به غیر دود نخواهد ماند

خورشید من! به من ز چه خندیدی؟

من دختر ترنج و پریزادم

ای عاشق دلیر جهانگیرم

مگشا به تیغ تیز، غلافم را

کز وی برون نیامده می‌میرم

من قطره‌های آبم و تو آتش

من با تو سازگار نخواهم شد

تنها دمی چو با تو درآمیزم

چیزی به جز بخار نخواهد شد

اما، نه، هر چه هستم و هستی باش

دیگر نمانده طاقت پرهیزم

آغوش گرم خویش دمی بگشای

تا پیش پای وصل تو جان ریزم...

سیمین بهبهانی

نیلوفر آبی

کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم

خاطری می‌خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره‌ام دستی ز مهر،

کاش، چون آیینه، بر صورت غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جان‌فرساتر است!

کاش جان می‌دادم اما انتظاری داشتم

شاخه‌ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی

لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده‌ام، از خود گریزم نیست، کاش

حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم

نغمه‌ی سر داده در کوهم، به خود برگشته‌ام

که به سوی غیر خود راه فراری داشتم،

محنت و رنج خزان این گونه جان‌فرسا نبود

گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب

اعتبار از پایه‌ی بی‌اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود

چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است

همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...

سیمین بهبهانی

دریا

آه، ای دل! تو ژرف دریایی:

کس چه داند درون دریا چیست

بس شگفتی که در نهان تو هست

وز برون تو هیچ پیدا نیست

تیغ خورشید با بُرندگیش

دل دریای تیره را نشکافت

موج مهتاب آن غبار سفید

اندرین راز سبز، راه نیافت

روی دریا دوید بوسه‌ی باد

لیک، از وی اثر به جای نماند

چلچراغ ستارگان در او

شب شکست و سحر به جای نماند

آه، ای دل! تو ژرف دریایی

هیچ کس درنیافت راز تو را

کس ز سُکرِ نگاه، باده نریخت

ساغر دلکش نیاز تو را

سوختی... سوختی ز گرمیِ عشق،

همه چون یخ فسرده‌ات گفتند!

هر تپش از تو جان سختی داشت،

خلق، خاموش و مرده‌ات گفتند!

با همه تیرگی که در دریاست،

بس کسان رخت سوی او بردند

باز دریا هزار مونس داشت،

گر چه نگشوده راز وی، مُردند!

خون شد این دل ز درد تنهایی،

کس چرا سوی او نمی‌آید؟

آه! دریاست دل، چرا در او

کس پی جست و جو نمی‌آید؟

سیمین بهبهانی