اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

بهاریه

بگریست ابر تیره به دشت اندر

وز کوه خاست خنده‌ی کبک نر

خورشید زرد، چون کله دارا

ابر سیه چو رایت اسکندر

بر فرق یاسمین، کله خاقان

بر دوش نارون، سَلَبِ قیصر

قمری به کام کرده یکی بربط

بلبل به‌نای برده یکی مِزهَر

نسرین به سر به‌بسته ز نو دستار

لاله به کف نهاده ز نو ساغر

نوروز فر خجسته فراز آمد

در موکبش بهار خوش دلبر

آن یک طراز مجلس و کاخ بزم

این یک طراز گلشن و دشت و در

آن بزم را طرازد چون کشمیر

این باغ را بسازد چون کشمر

هر بامداد، باد برآید نرم

وز روی گل به لطف کشد معجر

خوی کرده گل ز شرم همی خندد

چون خوبرو عروس بر شوهر

بر خار بن بخندد و سیصد گل

چون آفتاب سر زند از خاور

مانند کودکان که فرو خندند

آنگه کشان پذیره شود مادر

قارون هر آنچه کرد نهان در خاک

اکنون همی ز خاک برآرد سر

زمرد همی برآید از هامون

لؤلؤ همی بغلتد در فرغر

پاسی ز شب چو درگذرد گردد

باغ از شکوفه چون فلک از اختر

غران همی برآید ابر از کوه

چون کوس برکشیده یکی لشگر

برف از ستیغ کوه فرو غلتد

هر صبح که آفتاب کشد خنجر

هر گه درختی از که بدرخشد

وز بیم خویش ناله کند تندر

گویی به روز رزم همی نالد

از بیم تیغ شاه، دل کافر

حیدر امیر بدر و شه صفین

دست خدا و بازوی پیغمبر

ملک الشعرای بهار

در مدح امیرمومنان

ای نگار روحانی، خیز و پرده بالا زن

در سرادق لاهوت کوس لا و الا زن

در ترانه‌ی معنی دم ز سر مولا زن

وان گه از غدیر خم باده‌ی تولا زن

    

تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی

     

در خم غدیر امروز باده‌ای به جوش آمد

کز صفای او روشن جان باده‌نوش آمد

وان مبشر رحمت باز در خروش آمد

کن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد

     

با هیولی توحید در لباس انسانی

        

حیدر احد منظر، احمد علی سیما

آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا

در جمال او ظاهر سر علم الاسما

بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا

         

ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی

      

خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان

قلزم صفا را فُلک، فُلک صدق را سکان

اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان

ممکنی است بی‌ایجاب، واجبی است بی‌امکان

      

ثانی ایست بی‌اول، اولی است بی‌ثانی

      

در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را

کز پی کمال دین شو پذیره حیدر را

پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را

برد بر سر منبر حیدر فلک‌فر را

       

شد جهان دل روشن زان دو شمس نورانی

       

گفت: بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را

هم به جان بیاویزید گوهر تولا را

پوزش آورید از جان، این ستوده مولی را

این وصی برحق را، این ولی والا را

      

با رضای او کوشید در رضای یزدانی

      

اوست کز خم لاهوت نشئه‌ی صفا دارد

در خریطه‌ی تجرید گوهر وفا دارد

در جبین و جان پاک نور کبریا دارد

در تجلی ادراک جلوه‌ی خدا دارد

      

در رخش بود روشن رازهای رحمانی

     

کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند

کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند

به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند

حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند

       

شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی

       

پور موسی جعفر، آیت‌اله، اعظم

آن‌که هست از انفاسش زنده عیسی مریم

در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم

آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم

      

می‌کند به درگاهش صبح و شام دربانی

       

عقل و وهم کی سنجد اوج کبریایش را

جان و دل چسان گویند مدحت و ثنایش را

گز رضای حق‌جویی رو بجو رضایش را

هر که در دل افرازد رایت ولایش را

     

همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی

ملک الشعرای بهار

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه

مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه

زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب

این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه

شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای

قدر این مرتبه نشناخته‌ای یعنی چه

نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی

بازم از پای درانداخته‌ای یعنی چه

سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان

و از میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه

هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول

عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار

خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

حافظ

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات

آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظاره ما

مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق

خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند

در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو

این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا

هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر

در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

مولوی

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو

که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو

آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست

گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو

ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف

گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو

اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند

خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو

تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر

ور مرا می‌نبری با خود از این خوان تو مرو

با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است

در خزان گر برود رونق بستان تو مرو

هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است

ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو

کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید

کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو مرو

لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی

از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو

هست طومار دل من به درازی ابد

برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو

گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت

که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو

مولوی

چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو

چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو

درد بی‌حد بنگر بهر خدا هیچ مگو

دل پرخون بنگر چشم چو جیحون بنگر

هر چه بینی بگذر چون و چرا هیچ مگو

دی خیال تو بیامد به در خانه دل

در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو

دست خود را بگزیدم که فغان از غم تو

گفت من آن توام دست مخا هیچ مگو

تو چو سرنای منی بی‌لب من ناله مکن

تا چو چنگت ننوازم ز نوا هیچ مگو

گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی

گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو

گفتم ار هیچ نگویم تو روا می‌داری

آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو

همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی

همه آتش سمن و برگ و گیاه هیچ مگو

همه آتش گل گویا شد و با ما می‌گفت

جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو

مولوی

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

مولوی