اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

سوم اردیبهشت روز بزرگداشت شیخ‌بهایی

 

بهاءالدین محمد بن‏ حسین عاملی معروف به شیخ‌بهائی(زاده‌ی ۸ اسفند ۹۲۵ خورشیدی در بعلبک، در گذشته‌ی ۸ شهریور ۱۰۰۰ خورشیدی در اصفهان)، دانشمند نامدار قرن دهم و یازدهم هجری است که در دانش‌های فلسفه، منطق، هیئت و ریاضیات تبحر داشت. در حدود ۹۵ کتاب و رساله از او در سیاست، حدیث، ریاضی، اخلاق، نجوم، عرفان، فقه، مهندسی و هنر و فیزیک بر جای مانده است. به پاس خدمات وی به علم ستاره‌شناسی، یونسکو سال ۲۰۰۹ را به نام او سال«نجوم و شیخ‌بهایی» نامگذاری کرد.

وی در رودان متولد شد. دوران کودکی را در جبل عامل، از نواحی شام، در روستایی به نام «جبع» یا «جباع» زیست، او از نوادگان «حارث بن عبدالله اعور همدانی» بوده است(از شخصیت‌های برجسته آغاز اسلام، متوفی به سال ۶۴ خورشیدی). خاندان او از خانواده‌های معروف جبل عامل در سده‌های دهم و یازدهم خورشیدی بوده‌اند. پدر او از شاگردان برجسته شهید ثانی بوده است.

محمد ۱۳ ساله بود که پدرش عزالدین حسین عاملی به خاطر اذیت شیعیان آن منطقه توسط دولت عثمانی از یک سو و دعوت شاه تهماسب صفوی برای حضور در ایران، به سوی ایران رهسپار گردید و چون به قزوین رسیدند و آن شهر را مرکز دانشمندان شیعه یافتند، در آن سکنا گزیدند و بهاءالدین به شاگردی پدر و دیگر دانشمندان آن عصر مشغول شد. وقتی او ۱۷ ساله بود(۹۷۰ ق)، پدرش به شیخ‌الاسلامی قزوین به توصیه شیخ علی منشار از سوی شاه تهماسب منصوب شد. ۱۴ سال بعد، در ۹۸۴ قمری، پدر شیخ برای زیارت خانه خدا از ایران خارج شد اما در بحرین درگذشت. شیخ‌بهایی در قزوین زبان پارسی آموخته و به مدت سی سال در این شهر پرورش یافته و پرورش داد.

ادامه مطلب ...

تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من

تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من

شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من

بس که شد گل گل تنم از داغ‌های آتشین

می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من

طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست

صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من

گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟

گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من

بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق

ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من

با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا

از برای مصلحت بود اینهمه افغان من

رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل

ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من

از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر

کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من

چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز

صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من

شیخ بهایی

شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان

شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان

که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

شبی، چنان‌که اگر سر بر آورد خورشید

سیاه روی نماید چو خال ماهرخان

ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک

که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان

زمانه همچو دل من، سیاه روز شده

گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران

ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد

که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان

منم چه خار گرفتار وادی محنت

منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان

منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی

منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان

منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور

منم که طبع من از خرمی بود ترسان

منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است

اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان

شیخ بهایی

پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای

پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای

شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کرده‌ای

باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل

ناله‌ی ایوب دردم، راه لب گم کرده‌ای

می‌کند زلفت منادی بر در دلها که من

گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ای

گوهر یکتای بحر دودمان دانشم

لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کرده‌ای

ای بهائی! تا که گشتم ساکن صحرای عشق

در ره طاعت، سر راه طلب گم کرده‌ای

شیخ بهایی

تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز

تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز

در پیرهن از ذوق نگنجیده‌ام امروز

من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم

از طرز نگاه تو چه فهمیده‌ام امروز

تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد

بر خود، چو سر زلف تو پیچیده‌ام امروز

هشیاریم افتاد به فردای قیامت

زان باده که از دست تو نوشیده‌ام امروز

صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا

این ژنده‌ی پر بخیه که پوشیده‌ام امروز

افسوس که برهم زده خواهد شد از آن روی

شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز

بر باد دهد توبه‌ی صد همچو بهائی

آن طره‌ی طرار که من دیده‌ام امروز

شیخ بهایی

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود

نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود

کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند

آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود

حاصل ما از جهان نیست بجز درد و غم

هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود

نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا

پرده‌ی تزویر ما، سد سکندر نبود

نام جنون را به خود داد بهائی قرار

نیست بجز راه عشق، زیر سپهر کبود

شیخ بهایی

یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند

یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند

تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمی‌کند

روشن نمی‌شود ز رمد، چشم سالکی

تا از غبار میکده، دارو نمی‌کند

گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست

گفتند: او به دردکشان خو نمی‌کند

گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما

خوش می‌کشد پیاله و خوش بو نمی‌کند

رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت:

تب را کسی علاج، به طنزو نمی‌کند

آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام

در صد هزار سال، ارسطو نمی‌کند

کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس

هیچ اکتفا، به شوهری او نمی‌کند

آن کو نوید آیه‌ی «لا تقنطوا» شنید

گوشی به حرف واعظ پرگو نمی‌کند

زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او

کاری کند که کافر هندو نمی‌کند

شیخ بهایی

آنان‌که شمع آرزو در بزم عشق افروختند

آنان‌که شمع آرزو در بزم عشق افروختند

از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند

دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله

و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند

چون رشته‌ی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر

یک رشته از زنار خود، بر خرقه‌ی من دوختند

یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق

دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند

در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟

کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

شیخ بهایی

بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است

بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است

من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است

ز مراحم الهی، نتوان برید امید

مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است

طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است

تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟

به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا!

به کرشمه کن حواله، که جواب صد سوال است

غم هجر را بهائی، به تو ای بت ستمگر

به زبان حال گوید که زبان قال لال است

شیخ بهایی

به عالم هر دلی کاو هوشمند است

به عالم هر دلی کاو هوشمند است

به زنجیر جنون عشق، بند است

به جای سدر و کافورم پس از مرگ

غبار خاک کوی او، پسند است

به کف دارند خلقی نقد جان‌ها

سرت گردم، مگر بوسی به چند است؟

حدیث علم رسمی، در خرابات

برای دفع چشم بد، سپند است

پس از مردن، غباری زان سر کوی

به جای سدر و کافورم، پسند است

طمع در میوه‌ی وصلش، بهائی

مکن، کان میوه بر شاخ بلند است

بهائی گرچه می‌آید ز کعبه

همان دردی کش زناربند است

شیخ بهایی

راه مقصد دور و پای سعی لنگ

راه مقصد دور و پای سعی لنگ

وقت همچون خاطر ناشاد تنگ

جذبه‌ای از عشق باید، بی‌گمان

تا شود طی هم زمان و هم مکان

روز از دود دلم تاریک و تار

شب چه روز آمد ز آه شعله بار

کارم از هندوی زلفش واژگون

روز من شب شد، شبم روز از جنون

شیخ بهایی

ای نسیم صبح، خوشبو می‌رسی

ای نسیم صبح، خوشبو می‌رسی

از کدامین منزل و کو می‌رسی؟

می‌فزاید از تو جانها را طرب

تو مگر می‌آیی از ملک عرب؟

تازه گردید از تو جان مبتلا

تو مگر کردی گذر از کربلا؟

می‌رسد از تو نوید لاتخف

می‌رسی گویا ز درگاه نجف

بارگاه مرقد سلطان دین

حیدر صفدر، امیرالموئمنین

حوض کوثر، جرعه‌ای از جام او

عالم و آدم، فدای نام او

یارب امید بهائی را برآر

تا کند پیش سگانش، جان نثار

شیخ بهایی

دلا تا به کی، از در دوست دوری

دلا تا به کی، از در دوست دوری

گرفتار دام سرای غروری؟

نه بر دل تو را، از غم دوست، دردی

نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی

ز گلزار معنی، نه رنگی، نه بویی

در این کهنه گنبد، نه هایی، نه هویی

تو را خواب غفلت گرفته است در بر

چه خواب گران است، الله اکبر

چرا این چنین عاجز و بی‌نوایی

بکن جستجویی، بزن دست و پایی

سؤال علاج، از طبیبان دین کن

توسل به ارواح آن طیبین کن

دو دست دعا را برآور، به زاری

همی گو به صد عجز و صد خواستاری:

الهی به زهرا، الهی به سبطین

که می‌خواندشان، مصطفی قرةالعین

الهی به سجاد، آن معدن علم

الهی به باقر، شه کشور حلم

الهی به صادق، امام اعاظم

الهی، به اعزاز موسی کاظم

الهی، به شاه رضا، قائد دین

به حق تقی، خسرو ملک تمکین

الهی، به نقی، شاه عسکر

بدان عسکری کز ملک داشت لشکر

الهی به مهدی که سالار دین است

شه پیشوایان اهل یقین است

که بر حال زار بهائی عاصی

سر دفتر اهل جرم و معاصی

که در دام نفس و هوی اوفتاده

به لهو و لعب، عمر بر باد داده

ببخشا و از چاه حرمان بر آرش

به بازار محشر، مکن شرمسارش

برون آرش از خجلت رو سیاهی

الهی، الهی، الهی، الهی

شیخ بهایی

حکایة فی بعض اللیالی

شب که بودم با هزاران کوه درد

سر به زانوی غمش، بنشسته فرد

جان به لب، از حسرت گفتار او

دل، پر از نومیدی دیدار او

آن قیامت قامت پیمان شکن

آفت دوران، بلای مرد و زن

فتنه‌ی ایام و آشوب جهان

خانه سوز صد چو من، بی‌خانمان

از درم ناگه درآمد، بی‌حجاب

لب گزان، از رخ برافکنده نقاب

کاکل مشکین به دوش انداخته

وز نگاهی، کار عالم ساخته

گفت: ای شیدا دل محزون من!

وی بلاکش عاشق مفتون من

کیف حال القلب فی نار الفراق؟

گفتمش: والله حالی لایطاق

یک دمک، بنشست بر بالین من

رفت و با خود برد عقل و دین من

گفتمش: کی بینمت ای خوش خرام؟

گفت: نصب اللیل لکن فی‌المنام

شیخ بهایی

فی العلم النافع فی العماد

ای مانده ز مقصد اصلی دور!

آکنده دماغ، ز باد غرور!

از علم رسوم چه می‌جویی؟

اندر طلبش، تا کی پویی؟

تا چند زنی ز ریاضی لاف؟

تا کی بافی هزار گزاف؟

ز دوائر عشر و دقایق وی

هرگز نبری، به حقایق پی

وز جبر و مقابله و خطاین

جبر نقصت نشود فی‌البین

در روز پسین، که رسد موعود

نرسد ز عراق و رهاوی سود

زایل نکند ز تو مغبونی

نه «شکل عروس» و نه «مأمونی»

در قبر به وقت سؤال و جواب

نفعی ندهد به تو اسطرلاب

زان ره نبری به در مقصود

فلسش قلب است و فرس نابود

علمی بطلب که تو را فانی

سازد ز علایق جسمانی

علمی بطلب که به دل نور است

سینه ز تجلی آن، طور است

علمی که از آن چو شوی محظوظ

گردد دل تو لوح المحفوظ

علمی بطلب که کتابی نیست

یعنی ذوقی است، خطابی نیست

علمی که نسازدت از دونی

محتاج به آلت قانونی

علمی بطلب که جدالی نیست

حالی است تمام و مقالی نیست

علمی که مجادله را سبب است

نورش ز چراغ ابولهب است

علمی بطلب که گزافی نیست

اجماعیست و خلافی نیست

علمی که دهد به تو جان نو

علم عشق است، ز من بشنو

به علوم غریبه تفاخر چند

زین گفت و شنود، زبان در بند

سهل است نحاس که زر کردی

زر کن مس خویش تو اگر مردی

از جفر و طلسم، به روز پسین

نفعی نرسد به تو ای مسکین

بگذر ز همه، به خودت پرداز

کز پرده برون نرود آواز

آن علم تو را کند آماده

از قید جهان کند آزاده

عشق است کلید خزاین جود

ساری در همه ذرات وجود

غافل، تو نشسته به محنت و رنج

واندر بغل تو کلید گنج

جز حلقه‌ی عشق مکن در گوش

از عشق بگو، در عشق بکوش

علم رسمی همه خسران است

در عشق آویز، که علم آن است

آن علم ز تفرقه برهاند

آن علم تو را ز تو بستاند

آن علم تو را ببرد به رهی

کز شرک خفی و جلی برهی

آن علم ز چون و چرا خالیست

سرچشمه‌ی آن، علی عالیست

ساقی، قدحی ز شراب الست

که نه خستش پا، نه فشردش دست

در ده به بهائی دلخسته

آن، دل به قیود جهان بسته

تا کنده‌ی جاه ز پا شکند

وین تخته کلاه ز سر فکند

شیخ بهایی