اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

به مناسبت: روز ملی شعر و ادب ایران


روز 27 شهریور سال 1367، روز خاموشی استاد شهریار، شهریار سخن ایران و آذربایجان است. شاعری که شعر ترکی "حیدربابایه سلام"اش به بیش از 90 زبان زنده دنیا ترجمه شده است، و از این منظر است که استاد شهریار شناخته شده‌ترین شاعر آذربایجانی در دنیا است.

در سال 1381 به پیشنهاد نمایندگان مجلس شورای اسلامی و تصویب شورای انقلاب فرهنگی، به پاس گرامیداشت یاد و خاطره استاد شهریار و تحکیم مودّت و دوستی بین اقوام و اقشار مختلف جامعه، روز بیست و هفتم شهریور ماه، "روز ملّی شعر و ادب ایران " نامگذاری شد.

این نامگذاری بجا، استاد شهریار را به سمبل دوستی و اخوت بین ملل و اقوام کشور و به عنوان نماد و نماینده بارز ادب و فرهنگ ایران تبدیل کرده است. روحش شاد باد!

رعناسی‌سان؟

سوئیله ای گول، هانسی باغین، سن گولِ رعناسی‌سان؟

هانسی گلزارِ بهشتین، سروی سن، طوُباسی‌سان؟

آچما زولفون عطریله بیهوش ائدرسن عالمی

چونکی سن دشتِ خطانین، عنبرِ ساراسی‌سان

نازنین جانان گؤزه‌للر، قارشی دُورماز روُیینه

جمله سیندن سن گؤزه‌ل‌سن، هامی‌نین اعلاسی‌سان

باغبانین کیملر اولموش؟ گؤزلرین حئیرانی‌یام

سن مگر گلزارِ حُسنون نرگس شهلاسی‌سان؟

گؤرمه‌یینجه گول اوزون، جسمیمده قالماز طاقتیم

روحی‌سان گویا، بو مسکین عاشیقین، اعضاسی‌سان

من کیمی مینلرجه مجنونلار، اسیروندیر سنین

سؤیله یاریم، دوغرو سؤیله، سن کیمین لیلاسی‌سان

اینجیمه‌ز، «واحد»، او گول آه و فغانیندان سنین

سن گؤزه‌للر باغی‌نین بیر بولبولِ شیداسی‌سان

شعر: علی آقا واحد

تئللرینه شانه سئوگیلیم

وورما اوقاره تئللرینه شانه سئوگیلیم

ائتمه منی بلاکش دیوانه سئوگیلیم

یاندیردی حسرتین منی، گؤستر جمالینی

کؤنلوم اولوب اول آتشه- پروانه سئوگیلیم

بیر دفعه ائیله دیمسه، تمنای وصلینی

یوز دفعه یاندیم- آتش هجرانه، سئوگیلیم

گزمه رقیبله منی غیرت هلاک ائدیر

سالما بلالی عاشقینی قانه سئوگیلیم

گؤسترمه قاره خالینی، کؤنلوم فغان ائدیر

قوش، ده‌ن، گؤرنده تئز گلیر افغانه سئوگیلیم

یوز لیلی گؤرسه حسنونی مجنون اولار سنین

عشقینده اوز قویاردی بیابانه سئوگیلیم

انصافی اولسا چرخ، بو بیچاره «واحدی»

حسرت قویارمی، سن کیمی جانانه سئوگیلیم؟

شعر: واحد

وداع!

ای پاکدامنی که ز مریم گذشته‌ای-

ای مایه‌ی وفا و صفا می‌پرستمت

با روح دیرباور و مشکل‌پسند خویش

چون مظهر جمال خدا می‌پرستمت

آن شب که داستان تو را گوش من شنید-

غم خیمه زد به‌جانم و اشکم ز دیده ریخت

بی‌خواب چشم من، ز غم جانگداز تو

یک آسمان ستاره ز شب تا سپیده ریخت

    

من بی‌شمار، مرغ گرفتار دیده‌ام-

اما یکی چنان تو، اسیر قفس نبود

من سرگذشت تلخ، فراوان شنیده‌ام

اما به تلخکامی تو، هیچکس نبود

     

ای اشک من، بریز به دامان نوگلی-

کز پاکدامنی ز نسیم سحر گذشت

آبی بزن بر آتش من، کان فرشته‌خو-

تا باخبر شدیم ز ما بی‌خبر گذشت

    

من قوی تشنه‌ام که به‌ساحل نشسته‌ام

از من مکن کناره که دریای من تویی

گم کرده وادی شب‌های محنتم

راهی نما که اختر شب‌های من تویی

      

دامن‌کشان ز دیده‌ی من می‌روی به ناز

اما به‌دوستی قسم، از دل نمی‌روی

با سرگرانی از بر من می‌روی ولی-

دانم ز یار غمزده، غافل نمی‌روی

    

رفتی؟ برو، که اشک منت «راه توشه» باد

خرم بمان، به دست دعا می‌سپارمت

هرجا که می‌رسی ز من خسته یاد کن

هرجا که می‌روی به‌خدا می‌سپارمت...

شاعر: مهدی سهیلی، کتاب در خاطر منی

دسته گل تو

گلند اما! به‌سویم دسته‌ای گل-

فرستادی، مرا پروانه کردی

مرا کاشانه چون غم خانه‌ای بود

تو این «غمخانه» را «گلخانه» کردی

   

ز دست قاصدت گل را گرفتم

بهر گلبرگ آن صد بوسه دادم

پس از آن، با دلی آکنده از شوق-

به‌آرامی به‌گلدانی نهادم

     

شبانگه گِردگل پروانه گشتم

به‌یاد تو به گل بس راز گفتم

حکایت‌ها که با تو گفته بودم-

به‌جای تو به گل‌ها باز گفتم

    

میان دسته‌ی گل، «زنبقت» را

ز اشک چشم گریان آب دادم

«بنفشه» را به یاد گیسوانت

به‌انگشتم گرفتم تاب دادم

     

«گل ناز» تو را بوسیدم از شوق

ولی آن گل کجا ناز تو را داشت

نشانی داد از بوی تو، اما-

کجا چشم فسون‌ساز تو را داشت؟

     

به‌روی برگ زیبای «گل سرخ»

نهادم با دلی غمگین لبم را

به‌امیدی که با یاد لب تو-

به‌صبح آرام به‌شادی یک شبم را

     

ولی هرچند بوسیدم گلت را

دل تنگم چو غنچه هیچ نشکفت

در آن‌حالت که گرم بوسه بودم-

گل سرخ تو در گوشم چنین گفت:

      

گل سرخم مخوان ای عاشق مست

که در پیش لب یار تو، خارم

به سرخی گرچه دارم رنگ آن لب

ولی شیرینی و گرمی ندارم!

شاعر: مهدی سهیلی، کتاب در خاطر منی

در خاطر منی!

ای رفته از برم به دیاران دوردست!

با هر نگین اشک، به چشم تر منی

هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست-

در خاطر منی.

     

هر شامگه که جامه‌ی نیلین آسمان-

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است-

هر شب که مه چو دانه‌ی الماس بی‌رقیب-

بر گوش شب به جلوه، چنان گوشواره است-

آن بوسه‌ها و زمزمه‌های شبانه را-

یادآور منی-

در خاطر منی

    

در موسم بهار-

کز مهر بامداد-

دوشیزه‌ی نسیم-

مشاطه‌وار، موی مرا شانه می‌کند-

آن‌دم که شاخ پُر گل باغی به دست باد-

خم می‌شود که بوسه زند بر لبان من-

وآنگاه، نرم نرم-

گل‌های خویش را به سرم دانه می‌کند-

آن لحظه، ای رمیده ز من! در بر منی-

در خاطر منی.

    

هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند

کز تند بادها-

با دست هر درخت-

صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد-

رقصنده در هواست-

وآن روزها که در کف این آبی بلند-

خورشید نیمروز-

چون سکه‌ی طلاست-

تنها توئی توئی تو که روشنگر منی-

در خاطر منی.

       

هر سال، چون سپاه زمستان فرا رسد-

از راه‌های دور-

در بامداد سرد که بر ناودان کوی-

قندیل‌های یخ-

دارد شکوه و جلوه‌ی آویزه‌ی بلور-

آن لحظه‌ها که رقص کند برف در فضا-

همچون کبوتری-

وآنگه برای بوسه نشینند مست و شاد-

پروانه‌های برف، به‌مژگان دختری-

در پیش دیده‌ی من و در منظر منی

در خاطر منی.

   

آن صبح‌ها که گرمی جانبخش آفتاب-

چون نشئه‌ی شراب، دود در میان پوست

یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه‌خوان-

دل می‌برد به‌بانگ خوش آهنگ: دوست، دوست-

در باور منی

در خاطر منی.

     

اردیبهشت ماه

یعنی: زمان دلبری دختر بهار

کز تک‌چراغ لاله، چراغانی است باغ

وز غنچه‌های سرخ-

تک تک میان سبزه، فروزان بود چراغ

وآنگه که عاشقانه بپیچد به‌دلبری

بر شاخ نسترن-

نیلوفری سپید-

آید مرا بیاد که: نیلوفر منی

در خاطر منی.

      

هر جا که بزم هست و زنم جام را به‌جام

در گوش من صدای تو گوید که: نوش، نوش

اشکم دود به‌چهره و لب می‌نهم به‌جام-

شاید روم ز هوش

باور نمی‌کنی که بگویم حکایتی:

آن لحظه‌ای که جام بلورین به‌لب نهم-

در ساغر منی

در خاطر منی.

   

برگرد، ای پرنده‌ی رنجیده، باز گرد

بازآ که خلوت دل من آشیان تست

در راه، در گذر-

در خانه، در اطاق-

هر سو نشان تست

      

با چلچراغ یاد تو نورانی‌ام هنوز

پنداشتی که نور تو خاموش می‌شود؟

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد؟

و آن عشق پایدار، فراموش می‌شود؟

نه، ای امید من!

دیوانه‌ی توام

افسونگر منی

هر جا، به هر زمان-

در خاطر منی.

شاعر: مهدی سهیلی، کتاب در خاطر منی، تهران 1346

نه با جمعی، نه تنهایی!

نگاهت را نمی‌خوانم، نه با مایی، نه بی‌مایی!

ز کارت حیرتی دارم، نه با جمعی نه تنهایی

گهی از خنده گلریزی، مگر ای غنچه گلزاری؟

گهی از گریه لبریزی، مگر ای ماه، دریایی؟

چه می‌کوشی به طنّازی، که بر ابرو گِره بندی

به هر حالت که بنشینی، میان جمع، زیبایی!

درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر

چرا پنهان کنی ای جان؟! بهشت آرزوهایی

گهی با من هم‌آغوشی، گهی از ما گریزانی

بدین افسونگری، در خاطرم چون نقش رویایی

لبت گر بی‌سخن باشد، نگاهت صد زبان دارد

بدین مستانه دیدن‌ها، نه خاموشی، نه گویایی

گهی از دیده پنهانی، پریزادی، پریرویی

گهی در جان هویدایی، فرح‌بخشی، فریبایی

به رخ گیسو فرو ریزی که دل‌ها را برانگیزی

از این بازیگری بگذر، به هر صورت دلارایی

چرا زلف سیاهت را حجاب چهره می‌سازی؟

تو ماهی، در دل شب‌ها، نه پنهانی، که پیدایی!

زبانت را نمی دانم، نه بی‌شوقی، نه مشتاقی

نگاهت را نمی‌خوانم، نه با مایی، نه بی‌مایی!

شاعر: مهدی سهیلی، اردیبهشت ماه 1364، کتاب اولین غم و آخرین نگاه

اشک وِداع!

گریه کن ای دل که دوست، از بر ما می‌رود

وای که از باغ عشق عطر وفا می‌رود

زآنکه دلِ تنگ ما جای «دو» شادی نبود

تا ز در آمد «سهیل» و «سها» می‌رود

گر چه ز چشمم رود همره اشک وَداع

مهر عزیزان کجا از دل ما می‌رود؟

خانه‌ی دلتنگ ما تشنه‌ی آوای اوست

آه، که از این سرا، نغمه سرا می‌رود

باغ دل ما از او لطف و صفا می‌گرفت

حیف کزین بوستان، لطف و صفا می‌رود

گرچه به ما هر نفس لطف خدا می‌رسد

از سرمان سایه‌ی لطف خدا می‌رود

می‌رود اما دلش، ساز وطن می‌زند

این نگران را نگر، رو به قفا می‌رود

آب و گلش در حضر، جان و دلش در سفر

عاشق آشفته حال، دل به دو جا می‌رود

لحظه‌ی به‌درود خویش تا نزند آتشم-

با دل اندهگین «شادنما» می‌رود!

تا که بگردد بلا از قد و بالای او

بر لب بی‌خنده‌ام ذکر دعا می‌رود

دل به چه کار آیدم گر که دلارام نیست؟

خانه نخواهم اگر «خانه خدا» می‌رود

ناله برآید ز سنگ گر که بداند دمی-

از غم یاران چه‌ها بر سر ما می‌رود

ناله‌ی جانسوز من، سر به ثریّا کشید

آتش دل را ببین تا به کجا می‌رود

داغ به جان «سها» دوری «سامان» نهاد

خسته‌ی بیمارِ دل بهر شفا می‌رود

نیست عجب گر «سها» راه به «سامان» بَرَد

«اختر تابان ما» سوی «سما» می‌رود

شاعر: مهدی سهیلی، تیر ماه 1364، کتاب اولین غم و آخرین نگاه

نیرزد به یک لحظه...

اگر یکّه باشی به نام آوری-

و گر مهر باشی به روشنگری-

اگر روزگاری تو را برنهند-

نگین حکومت بر انگشتری-

به رفعت اگر تا ثریّا روی-

شوی برتر از زُهره و مشتری-

گر اُفتد به پای تو خورشید بخت-

رسی بر فلک از بلند اختری-

گرت آرزوها برآید به کام-

دهندت بر اهل جهان سروری-

دو صد حشمت آنچنانی تو را-

نیرزد به یک لحظه «بی‌مادری!»

شاعر: مهدی سهیلی، فروردین ماه 1364، کتاب اولین غم و آخرین نگاه

انتظار فردا؟

تا کی به لبت ناله‌ی جانسوز بود؟

یا بر لب تو شعر غم آموز بود؟

بیهوده در انتظار فردا منِشین-

کامروز تو، فردای پریروز بود!

شاعر: مهدی سهیلی، کتاب اولین غم و آخرین نگاه

به‌درود تلخ!

ای همنشین، ای همزبان، ای وصله‌ی تن!

ای یادگار روزهای خوب و شیرین!

مژگان ما چون برگ کاجِ زیر باران-

از اشک‌ها گوهرفشان است.

در پرده پرده چشم ما چون ابر خاموش-

اشکی نهان است.

     

ای همزبان، ای وصله‌ی تن!

ما آمدیم از دشت‌ها، از آسمان‌ها

بر اوج دریاها پریدیم-

تا عاقبت اینجا رسیدیم.

با من بمان شاید پس از این، یکدگر را-

هرگز ندیدیم.

      

یک لحظه رخصت ده سرم را-

بر شانه‌ات بگذارم ای دوست!

تا بشنوی بانگ غریب های‌هایم

من با توام، یا نه؟... نمی‌دانم کجایم!

من دانم و تو-

رنجی که در راه محبّت‌ها کشیدیم.

تو دانی و من-

عمری که در صحرای محنت‌ها دویدیم.

ای جان بیا باهم بگرییم-

شاید که دیگر-

از باغ‌های مهربانی گل نچیدیم.

ای جان بیا باهم بگرییم

شاید پس از این یکدگر را-

هرگز ندیدیم.

    

این انجمادِ بُغض را در سینه بشکن

از شرم بگذر

سر را بنه بر شانه‌ام چون سوگواران.

چشمان غمگین را چنان ابر بهاران-

بارنده کن بر چهره‌ام اشکی بباران

آری بیا با هم بگرییم-

بر یاد یاران و دیاران.

     

ای همنشین، ای همنفس، ای دوست، ای یار!

این لحظه‌ی تلخ وداع است

در چشم ما فریاد غمگین جداییست

فردا میان ما حصار کوه و دریاست

ما خستگانیم

باید کنار هم بمانیم

با هم بگرییم

با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم.

   

آوخ! عجب دردیست یاران را ندیدن

رنج گرانیست-

بار فراق نازنینان را کشیدن.

اما چه باید کرد ای یار؟

باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن.

      

می‌لرزم از ترس-

ترسم که این دیدار آخر باشد ای دوست!

ای همنشین، ای همزبان، ای وصله‌ی تن!

ای یادگار روزهای خوب و شیرین!

هنگام به‌درود-

وقتی چون مرغان از کنار هم پریدیم-

وقتی به سوی آشیان‌ها پر کشیدیم-

دیگر ز فرداهای مبهم ناامیدیم.

شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم.

شاید که مُردیم-

شاید که دیگر-

باهم گل الفت نچیدیم.

باید به کام دل بگرییم.

شاید پس از این، یکدگر را

هرگز ندیدیم.

شاعر: مهدی سهیلی، تیرماه 1362، کتاب اولین غم و آخرین نگاه