اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

حلقه اولدوق قاپیسیندا

حلقه اولدوق قاپیسیندا یئنه مئیخانه لرین

بو حالیله یئتیشک وصلینه پئیمانه لرین

بیزخراباتا اوشاق واختی گلیب دؤشمه میشیک

کرپیچ اولدوق دیواریندا بو قدیم خانه لرین

دیلیمین خنجری عاشیقلری دوغرار گؤندوز

گئجه شمعیم یاخاجاق آتشه پروانه لرین

مشورتله آچیلیر سیرّی اگر دونیامیزین

من دئییم سنده چئویر تسبحینین دانه لرین

ایستریک تئز قوتارا صوحبتینی ایندی قلم

واقیف اوللوق حالینا سونرادا دیوانه لرین

خوابی غفلت آلاجاق آلسا بیزی آغوشونا

بیرجه آندا دؤشریک قوینونا افسانه لرین

او گوزللر ائله هوپموشدو بیزیم جانیمیزا

صائیب اولدوق مایاسی بیزده بو بوتخانه لرین

صائب تبریزی

هرزه سؤز سؤیله‌ینه

او آجی سئوزلره صبرائیله یرک دؤزدوم من

چون کمال اهلی اولان ناکام اولور سئزدیم من

هرزه سؤز سؤیله ینه یاخشی جواب سوسماقدیر

سوساراق های قوپاران هرزه دیلی اؤزدوم من

کاما چاتماق دیله یرسن ائلی چاتدیر کامینا

بونو گؤردوم هارا گئتدیم هارانی گزدیم من

اودیله سن مومو بیر یئرده نئجه ساخلایاسان؟

آتشیمله پولادی موم کیمی بیل ازدیم من

اونودوبلار سنی صائیب یادا سالماز کیمسه

دردیمی لعلیله داغ سینه سینه یازدیم من

صائب تبریزی

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای ناچیز

صدایم کن، مرا

آموزگار قادر خود را

قلم را، علم را، من هدیه ات کردم

بخوان ما را

منم معشوق زیبایت

منم نزدیک تر از تو، به تو

اینک صدایم کن

رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ

منم پروردگار پاک بی همتا

منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل

پروردگارت با تو می گوید:

تو را در بیکران دنیای تنهایان 

رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزا، من خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی یا صدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را    

تو خواهی یافت

که عاشق می شوی بر ما

و عاشق می شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم

آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسب های خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن

تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن، اما دور

رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را

که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟

رها کن غیر ما را

آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می جویی؟

تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟

و تو بی من چه داری؟ هیچ!

بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!

هزاران کهکشان و کوه و دریا را 

و خورشید و گیاه و نور و هستی را

برای جلوه خود آفریدم من

ولی وقتی تو را من آفریدم

بر خودم احسنت می گفتم

تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت

تو ای محبوب تر مهمان دنیایم

نمی خوانی چرا ما را؟؟

مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی

ببینم، من تو را از درگهم راندم؟

اگر در روزگار سختیت خواندی مرا

اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمی کردی

به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟

که می ترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آ‌ن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت

اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکیم

آیا عزیزم، حاجتی داری؟

تو ای از ما

کنون برگشته ای، اما

کلام آشتی را تو نمیدانی؟

ببینم، چشم های خیست آیا، گفته ای دارند؟

بخوان ما را

بگردان قبله ات را سوی ما

اینک وضویی کن

خجالت می کشی از من

بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد

به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

برای درک آغوشم

شروع کن

یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من

جنگل، نماز سبز جماعت

وقتی نسیم اذان گفت

گل های نوشکفته ی نیلوفر

آن را به باغ رساندند

آنگه تمام درختان

به دست های ریشه

وضو را

از آب جوی گرفتند

تا با امام خویش

بهاران

قامت به نور ببندند

آری هنوز تاک

در سجده ای به قامت رویش

سر بر سریر خاک نهاده است

در آرزوی ساغری از مستی

دیروز

با قیام درختان

جنگل، نماز سبز جماعت را

بر جا نماز سبزه به جای آورد

امروز

بعد از سلام سپیدار

ز آن سوی زمزمه ی بی سکوت جوی

بیدی بلند شد

خم گشته پشت و پریشان موی

دست دعا به ساحت ابر آورد

اما دعا چه بود که برگشت؟

این را به غیر بید نفهمید!

اینک نسیم باز

اذان گوی باغ هاست

اما دریغ باد

ما با بهار آمده قامت نبسته ایم!

شاعر: جواد محقق

دوره ارزانیست...

چه کسی میگوید که گرانی اینجاست؟

دوره ارزانیست...

چه شرافت ارزان

تن عریان ارزان

عشق ارزان

و دروغ از همه چیز ارزان تر

آبرو قیمت یک تکه ی نان

و چه تخفیف بزرگی خورده ست

قیمت هر انسان

رضا همامهر

رفتار من عادی است

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می بیند

از دور می گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانی های ساده

و با همان امضا همان نام

و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گیجم!

حس می کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست می دارم

و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم

حس می کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیداً بیشتر هستم!

حتی اگر می شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می پرستم

از جمله دیشب هم

من کاملاً تعطیل بودم!

اول نشستم خوب جوراب هایم را اتو کردم

تنها-حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم

با کفشهایم گفتگو کردم

رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم

دنبال آن افسانه ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

تنها یکی از نامه هایم

بوی غریب و مبهمی می داد

انگار

از لابلای کاغذ تا خورده ی نامه

بوی تمام یاس های آسمانی

احساس می شد

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که بر خلاف سال های پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

از رنگ آبی دوست تر دارم!

گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک

یک روز کامل جشن می گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می میرم!

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می کند

اما

غیر از همین حس ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری در دل ندارم

رفتار من عادی است!

قیصر امین پور

نمی دانم چه می خواهم

نمی دانم چه می خواهم

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته ی من

چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گل خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل دیوانه ی من

که می سوزد از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را بس کن این دیوانگی ها

فروغ فرخزاد

سیب

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق خرداد 1343

*** 

جواب فروغ فرخزاد به حمید مصدق

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

گنه کردم

گنه کردم گناهی پر ز لذت

کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می‌دانم چه کردم

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش

نگه کردم به چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید

ز خواهش‌های چشم پر نیازش

در‌ آن خلوتگه تاریک و خاموش

پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

ز اندوه دل دیوانه رستم

فرو خواندم به گوشش قصه ی عشق:

ترا می‌خواهم ای جانانه ی من

ترا می‌خواهم ای آغوش جانبخش

ترا، ای عاشق دیوانه ی من

هوس در دیدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم

بروی سینه‌اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت

در آغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی

که داغ و کینه‌جو و آهنین بود

فروغ فرخزاد