اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

هوای نای عراقی

رهی از نوای نایم بزن و هوای نایی

که دمی چو نی بنالم به نوای بینوایی

به همان فریب طفلی، طرب جوانی از من

به چه جادویی جُدا شد که امان از این جدایی

چه دلی که بر جبینش همه داغ بی نصیبی

چه گلی که بر نگینش همه نقش بی وفایی

به طبابتی که دانی بفرست درد عشقم

به علاج بی‌طبیبی و دوای بی‌دوایی

به خلوص خلوت شب که بر آر سر ز خوابم

به صفای اصفیا و به ولای اولیایی

در بارگاه نازم بگشا به رخ که آنجا

نه نیاز خودفروشی نه نماز خودنمایی

چه مقام کبریایی که فقیر خاکسارش

سر سروری برآرد به‌مقام کبریایی

من اگر چه بندگی را به‌خدا رسانده باشم

همه بنده‌ام خدایا به تو می‌رسد خدایی

به کمند خود که صید دل عاشقان مسکین

به‌نواز از آن اسیری برهان از این رهایی

به‌ستاره‌ای سحر کن ره وادی شب من

که سپیده سر بر آرم به دیار روشنایی

به نوید آشنا و به صدای پای عاشق

در و دشت، نینوا کن به نوای آشنایی

به طواف کعبه، سنگ محک ریاضتت بود

که جدا شدیم از هم من و زاهد ریایی

بکشان به عاشقانم که کشی به جرم عشقم

مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی

غزل عراقی ای دل نه چنان دمی گرفته است

که تو دم زدن توانی دگر از غزل‌سرایی

شب هجر بود و شمعم به زبان شعله می‌گفت

تو به‌سوز شهریارا که تو سازگار مایی

شاعر: استاد شهریار

27 شهریور روز ملی شعر و ادب ایران

 

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق

به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی

سید محمد بهجت تبریزی، متخلّص به شهریار در سال 1285 ه.ش در شهر تبریز به دنیا آمد. دوران کودکی او مصادف با انقلاب تبریز(مشروطیّت) بود. پدرش که از وکلای معروف تبریز بود، برای آن‌که خانواده‌اش از صدمات جنگ به دور باشند شهریار را به روستایی دور در قره چمن فرستاد. بعد از آرام شدن تبریز شهریار بار دیگر به تبریز بازگشت و تحصیلات خود را پی گرفت. بعد از اتمام تحصیلات دبیرستان در رشته پزشکی به تحصیل پرداخت. امّا یک سال قبل از اتمام تحصیلاتش به دنبال یک ماجرای شورانگیز عشقی پزشکی را رها و به شعر و ادبیّات و شاعری روی آورد و اگر خود وی در این ضمینه ضرر کرده باشد، شعر و ادبیات ما ثمره‌ی زیادی برده است. شهریار به جای آن که طبیب بیمار و علیل باشد، طبیب روح‌های خسته و دل‌های آرزومند شد. شهریار با ادبیّات عرب و فرانسه آشنایی کامل داشت. شهریار در طول زندگی خود خدمات زیادی به ادب ایران کرده، به‌طوری‌که سال روز وفات او، که بیست و هفت شهریور می‌باشد، روز ملی شعر و ادب نامیده شده است. شهریار در سال هزار و سیصد و شصت و هفت درگذشت. روحش شاد و یادش گرامی!

آثار شهریار:

سه جلد دیوان فارسی، یک جلد دیوان ترکی. دیوان اشعار او شامل غزلیّات، قصاید، قطعات و رباعی و مثنویّات و دوبیتی است.

در شعر نو نیز شهریار آثار ارزنده‌ای دارد، مانند: سلام به اینشتین و وای وای مادرم.

قسمت عمده‌ی شعر ترکی شهریار اختصاص به شاهکار ادبی او، حیدربابایه سلام، دارد. این شعر به اکثر زبان‌های دنیا ترجمه شده و از این حیث بی‌نظیر است.

ذیلاً یکی از شعرهای استاد به‌نام «شب و علی» که واقعاً زیباست را می خوانید:

شب و علی

علی آن شیر خدا شاه عرب

الفتی داشته با این دل شب

شب ز اسرار علی آگاه است

دل شب محرم سرّالله است

شب علی دید به نزدیکی دید

گرچه او نیز به تاریکی دید

شب شنفته‌ست مناجات علی

جوشش چشمه‌ی عشق ازلی

شاه را دیده به نوشینی خواب

روی بر سینه دیوار خراب

قلعه‌بانی که به قصر افلاک

سر دهد ناله زندانی خاک

اشک‌باری که چو شمع بی‌زار

می‌فشاند زر و می‌گرید زار

دردمندی که چو لب بگشاید

در و دیوار به زنهار آید

کلماتی چو در آویزه‌ی گوش

مسجد کوفه هنوزش مدهوش

فجر تا سینه‌ی آفاق شکافت

چشم بیدار علی خفته نیافت

روزه‌داری که به مهر اسحار

بشکند نان جوینش افطار

ناشناسی که به تاریکی شب

می‌برد شام یتیمان عرب

پادشاهی که به شب برقع‌پوش

می‌کشد بار گدایان بر دوش

تا نشد پردگی آن سرّ جلی

نشد افشا که علی بود و علی

شاه بازی که به بال و پر راز

می‌کند در ابدیت پرواز

شهسواری که به برق شمشیر

در دل شب بشکافد دل شیر

عشق بازی که هم آغوش خطر

خفت در خواب‌گه پیغمبر

آن دم صبح قیامت تاثیر

حلقه در شد از او دامن گیر

دست در دامن مولا زد در

که علی بگذر و از ما مگذر

شال شه وا شد و دامن به گرو

زینبش دست به دامن که مرو

شال می‌بست و ندایی مبهم

که کمربند شهادت محکم

پیشوایی که ز شوق دیدار

می‌کند قاتل خود را بیدار

ماه محراب عبودیّت حق

سر به محراب عبادت منشق

می‌زند پس لب او کاسه‌ی شیر

می‌کند چشم اشارت به اسیر

چه اسیری که همان قاتل اوست

تو خدایی مگر ای دشمن دوست

در جهانی همه شور و همه شر

ها علیٌّ بشرٌ کیف بشر

کفن از گریه‌ی غسّال خجل

پیرهن از رخ وصّال خجل

شبروان مست ولای تو علی

جان عالم به فدای تو علی

تاریم منیم

سیزلاییر احوالیما صبحه قدر تاریم منیم

تکجه تاریم دیر قارا گونلرده غم‌خواریم منیم

چوخ وفالی دوستلاریم واردیر، یامان گون گلجه‌یین

تاردان اوزگه قالماییر یار وفاداریم منیم

یئر توتوب غمخانه ده، قیلدیم فراموش عالمی

من تارین غمخواری اولدوم، تار غم‌خواریم منیم

گوزلریمه هر تبسم سانجیلیر نئشتر کیمی

کیپریگی خنجردی، آه، اول بی وفا یاریم منیم

آسمان آلدی کناریمدان آی اوزلو یاریمی

یاش توکر اولدوز کیمی بو چشم خون‌باریم منیم

ای بو غملی کونلومون تاب و توانی، سویله بیر

عهد و پیمانین نه اولدو، نولدو ایلغاریم منیم

شهریارم گر چی من سوز مولکونون سلطانی‌یم

گوز یاشیمدان باشقا یوخدور در شهواریم منیم

استاد محمدحسین شهریار

پروانه و شمع

برق اولمادی، قیزیم گئجه یاندیردی لاله‌نی

پروانه‌نین، اودم ده باخیردیم اداسینه

گؤردوم طواف کعبه ده یاندیقجا یالواریر

سؤیلور: «دؤزوم نه قدر بو عشقین جفاسینه؟

یا بو حجاب شیشه‌نی قالدیرکی ساورولوم

یا سوندوروب بو فتنه‌نی، باتما عزاسینه!»

باخدیم کی شمع سؤیله دی: «ای عشقه مدعی !

عاشق هاچان اولوب یئته اؤز مدعا سینه؟

بیر یار مه لقادی بیزی بئیله یاندیران

صبر ائیله یاندیران دا چاتار اؤز جزاسینه»

اما بو عشقی آتشی عرشی‌دی، جاندا دیر

قوی یاندیریب خودینی یئتیرسین خدا سینه

محمدحسین شهریار

یار قاصدى

سن یاریمین قاصیدی سن

اگلش سنه چاى دئمیشم

خیالینى گوندره‌یب دیر

بس کى من آخ- واى دئمیشم

آخ! گئجه‌لر یاتمامیشام

من سنه لاى- لاى دئمیشم

سن یاتالى، من گؤزومه

اولدوزلاری سای دئمیشم

هر کس سنه اولدوز دئیه

اؤزوم سنه آى دئمیشم

سندن سونرا، حیاته من

شیرین دیسه، زاى دئمیشم

هر گوزه‌لدن بیرگول آلیب

سن گؤزه‌له پاى دئمیشم

سنین گون تک باتماغیوى

آی باتانا تای دنمیشم

ایندى یایا قیش دئییرم

سابق قیشا یاى دئمیشم

گاه طویووی یاده سالیب

من ده لى، ناى- نای دئمیشم

سونرا یئنه یاسه باتیب

آغلاری های هاى دئمیشم

اتک دولو دریا کیمى

گؤز یاشیما، چاى دئمیشم

عمره سوره‌ن من قره گون

آخ دئمیشم، وای دئمیشم

استاد شهریار

تضمین شعری از سعدی توسط استاد شهریار

‌ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر عشق تو زادم

نغمه‌ی بلبل شیراز نرفته است زیادم

«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه

«‌ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت

عمر، بی‌دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت

«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان

چون نگارین خطِ تذهیب به دیباچه قرآن

ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان

«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن

دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانه‌ی مایی»

سعدی این گفت و شد از گفتهِ خود باز پشیمان

که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

پرتو روی تو گوید که تو در خانه‌ی مایی»

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن جلوه که خورشید به خلوت ننشیند

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند

تو بزرگی و در آئینه‌ی کوچک ننمایی»

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد

«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»

تضمین شعری از سعدی توسط استاد شهریار

نامه استاد شهریار به انشتاین

پیام به انشتن

انشتن یک سلام ناشناس البته  می‌بخشی،

دوان در سایه روشن‌های یک مهتاب خلیایی

نسیم شرق می‌آید، شکنج طرّه‌ها افشان

فشرده زیر بازو شاخه‌های نرگس و مریم

از آن‌هایی که در سعیدیه‌ی شیراز می‌رویند

زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل‌ها

دوان می‌آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید

در خلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.

***

درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه

سر از زانوی استغراق خود بردار

به این مهمان که بی‌هنگام و ناخوانده است، دربگشا

اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،

به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را

به آن ابریشم اندیشه‌هایت شانه خواهد زد

نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی

به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام

به دنبال نسیم از در رسیده می‌زند زانو

که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را

***

انشتن آفرین بر تو،

خلاء با سرعت نوری که داری، در نوردیدی

زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد

حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد

بهشت روح علوی هم که دین می‌گفت جز این نیست

تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را

انشتن ناز شست تو!

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست

اتم تا می‌شکافد جزو جمع عالم بالاست

به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز

جهان ما حباب روی چین آب را ماند

من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،

جهان جسم، موجی از جهان روح می‌دانم

اصالت نیست در مادّه

***

انشتن صد هزار احسنت و لیکن صد هزار افسوس

حریف از کشف و الهام تو دارد بمب می‌سازد

انشتن، اژدهای جنگ...!

جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد

دگر پیمانه‌ی عمر جهان لبریز خواهد شد

دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد

چه می‌گویم!

مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟

مگر یک مادر از دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟

***

انشتن بغض دارم در گلو دستم به دامانت

نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن

سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور

نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد

زمین، یک پایتختِ امپراطوریِ وجدان کن

تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را

***

انشتن نامی از ایران ِ ویران هم شنیدستی؟

حکیما، محترم می‌دار مهد ابن سینا را

به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را

انشتن پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن

کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را

کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن

و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن

انشتن بازهم بالا

خدا را نیز پیدا کن

استاد شهریار

تا ابد خدا

ای بر سَریر مُلک اَزل تا ابد خدا

وصف تو از کجا و بیان من از کجا

تنها تویی که هستی و غیر از تو هیچ نیست

ای هرچه هست و نیست به تنهایی‌ات گوا

کشتی‌شکسته، دست ز جان شوید، از تو نه

آنجا که عاجز آمده، تدبیر ناخدا

آنجا که دست هیچ‌کسش نیست دستگیر

مسکین دل شکسته، تو را می‌کند صدا

ای جذبه محبت تو مِحور وجود

بی‌جود جذبه‌های تو، اجزا ز هم جدا

یارب تجلّی تو، به غیب و شهود چیست

جز جان و تن نواختن از هدیه هدی

ورنه به کبریای تو نبود عیارسنج

نه زهد ابن‌اَدهم و نه کفر بوالعلا

یارب به بنده چشم‌ و دلی ده خدای‌بین

تا عرش و فرش آینه بیند خدانما

یارب به کشور سخنم شهریار کن

ای خسروان به خاک درت کمترین گدا

شهریار

گریست ابر خزان هم بباغ و راغ حسین

محرّم آمد و نو کرد درد و داغ حسین

گریست ابر خزان هم بباغ و راغ حسین

هزار و سیصد واندى گذشت سال و هنوز

چو لاله بر دل خونین شیعه داغ حسین

بهر چمن که بتازد سموم باد خزان

زمانه یاد کند از خزان باغ حسین

هنوز ساقى عطشان کربلا گوئى

کنار علقمه افتاده با ایاغ حسین

اگر چراغ حُسینى بخیمه شد خاموش

مُنوّر است مساجد به چلچراغ حسین

خدا به نافه خلدش دماغ جان پرداشت

که بوى خون نکند رخنه در دماغ حسین

فراغ از دو جهان داشت با فروغ خُداى

خُدای‌را چه فروغى است در فراغ حسین

یزید کو که ببیند بناله قافله‌ها

گرفته از همه سوى جهان سُراغ حسین

شهریار

محرم آمد

محرم آمد و آفاق مات و محزون شد

غبار محنت ایام تاب گردون شد

به جامه‌هاى سیه کودکان کو دیدم

دلم به یاد اسیران کربلا خون شد

از این مبارزه بشکفت خاندان على

چنانکه نسل پلید امیه مرهون شد

بنى‌امیه و آن دستگاه فرعونى

همان فسانه فرعون و گنج قارون شد

ولى حسین علمدار عشق و آزادى

لقب گرفت و شهنشاه ربع مسکون شد

چون نیک مى‌نگرى زنده آن شهیدانند

و گرنه هر بشرى زاد و مرد و مدفون شد

کنون مقابل ایشان بود زیارتگاه

کدام زنده به این افتخار مقرون شد

سر و تنى که رسول خدایش مى‌بوسید

به زیر سمّ ستوران خداى من چون شد

به خیمه‌گاه امامت چنان زدند آتش

که آهوان حرم سر به دشت و هامون شد

رسید نوبت زینب که شیرزاد علیست

جهان به حیرت از این سربلند خاتون شد

به دوش پرچم آتش گرفته اسلام

به کاخ ابن زیاد و یزید ملعون شد

حسین غافله با خود نبرد بى‌تدبیر

که غرق حکمت او فکرت فلاطون شد

تو شهریار به مضمون بلنددار سخن

هر آن سخن که جهانگیر شد به مضمون شد

شهریار

کاروان کربلا

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین(ع)

روی دل با کاروان کربلا دارد حسین(ع)

از حریم کعبه‌ی جدش به اشکی شست دست

مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین

میبرد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم

بیش از اینها حرمت کوی منا دارد حسین

پیش رو راه دیار نیستی کافیش نیست

اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین

بسکه محمل‌ها رود منزل به منزل با شتاب

کس نمی‌داند عروسی یا عزا دارد حسین

رخت و دیباج حرم چون گل به تاراجش برند

تا بجائی که کفن از بوریا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سر غیب

ورنه این بی‌حرمتی‌ها کی روا دارد حسین

سروران، ‌پروانگان شمع رخسارش ولی

چون سحر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سر به قاج زین نهاده راه‌پیمای عراق

می‌نماید خود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سر کند سودا ولی

خون به دل از کوفیان بی‌وفا دارد حسین

دشمنانش بی‌امان و دوستانش بی ‌وفا

با کدامین سر کند مشکل دو تا دارد حسین

سیرت آل علی با سرنوشت کربلاست

هر زمان از ما یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت می‌کند

عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب می‌بندد به روی اهل بیت

داوری بین با چه قومی بی‌حیا دارد حسین

بعد ازینش صحنه‌ها و پرده‌ها اشکست و خون

دل تماشا کن چه رنگین سینما دارد حسین

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه‌ئی

گوش کن عالم پر از شور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز 

با دم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا

جای نفرین هم به‌لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار

کاندرین گوشه عزایی بی ‌ریا دارد حسین

شهریار

انس و جن

بار الها سن بیزه وئر بو شیاطین دن نجات

انسانین نسلین کسیب، وئر انسه بو جین دن نجات

بیزدن آنجاق بیر قالیرسا، شیطان آرتیب مین دوغوب

هانسی رؤیا ده گؤروم من، بیر تاپا مین دن نجات

بئش مین ایلدیر بو سلاطینه گرفتار اولموشوق

دین ده گلدی، تاپمادیق بیز بو سلاطین دن نجات

بیر یالانچی دین ده اولموش شیطانین بیر مهره سی

دوغرو بیر دین وئر بیزه وئر بو یالان دین دن نجات

هر دعا شیطان ائدیر، دنیا اونا آمین دئییر

قوی دعا قالسین، بیزه سن وئر بو آمین دن نجات

ارسینی تندیرلرین گوودوشلاریندا اویناییر

کیمدی بو گودوشلارا وئرسین بو ارسیندن نجات

یا کرم قیل، کینلی شیطانین الیندن آل بیزی

یا کی شیطانین اؤزون وئر بیرجه بو کین دن نجات

اؤلدورور خلقی، سورا ختمین توتوب یاسین اوخور

بار الها خلقه وئر بو حوققا یاسین دن نجات

دینه قارشی(بابکی- افشینی) بیر دکان ائدیب

بارالها دینه، بو بابکدن، افشین دن نجات

(ویس و رامین) تک بیزی رسوای خاص و عام ائدیب

ویس ده اولساق، بیزه یارب بو رامین دن نجات

شوروی دن ده نجات اومدوق کی بیر خیر اولمادی

اولماسا چای صاندیغیندا قوی گله چین دن نجات

من تویوق تک، اؤزنینیمده دوستاغام ایللر بویی

بیر خوروز یوللا تاپام من بلکه بو نیندن نجات

«شهریارین» دا عزیزیم بیر توتارلی آهی وار

دشمنی اهریمن اولسون، تاپماز آهین دن نجات

استاد شهریار

ناز ایله میسن!

چوخلار انجیکدی کی، سن اونلارا ناز ایله میسن

من ده اینجیک کی، منیم نازیمی آز ایلمه میسن

ائتمیسن نازی بو ویرانه کؤنولده سلطان      

ائوین آباد اولا، درویشه نیاز ایله میسن

هر باخیشدا چالیبان کیپریگی مضراب کیمی

بیر قولاق وئر بو سینیق قلبی نه ساز ایله میسن؟

باشدان آچ یایلیغی افشان ایله سوسن- سنبل

سن بیزیم بایراممیزسان قیشی یاز ایله میسن

سن گون اول، قوی غم میز داغدا قار اولسون، اریسین

منیم آنجاق ایشیمی سوز و گداز ایله میسن

من بو معناده غزل یازمالی حالیم یوخدی

سن جوجوق تک قوجانی فرفره باز، ایله میسن

کاکلی باشدا بوروب باغلامیسان تاج کیمی

او قیزیل ساچدان اونا، گوللی قوتاز ایله میسن

سینه بیر دشت مغان دیر، قوزی یان- یانه یاتیب

منیم آغلار گوزومی اوردا آراز ایله میسن

بو گوزللیک کی جهاندا سنه وئرمیش تانری

هر قدر ناز ائله سن ایله، کی آز ایله میسن

من بو سوز یله آتدین، آرالاندین بیلیرم

آرانی بیر پارا نامردیله ساز ایله میسن

دستماز ایله دیگین چشمه،مسیحا قانی دیر

بیلمیرم هانسی کلیساده نماز ایله میسن؟

من«عشیران» اوخوسام، پنجه«عراق» اوسته گزه ر

گوزلیم، «ترک» اولالی، ترک «حجاز» ایله میسن

تازا شاعر، بوده نیز هر نه باخیرسان دیبی یوخ

چوخ اوزاتسان بوغازی، اوردهگی قاز ایله میسن

بسکه زلف و خط خالین قوپالاغین گؤتدون

زلفعلی نین باشینی آزقالا داز ایله میسن

گل! منیم ایسته دیگیم کعبه ییخیلماز، اوجالار

باشدادا کژ گئده سن، دیبده تراز ایله میسن

خط و خالیندن آلیب مشقیمی قرآن یازارام

بو حقیقت له منی، اهل مجاز ایله میسن

منی، دان اولدوزی، سن یاخشی تانیرسان که سحر

افقی خلوت ائدیب رازو نیاز ایله میسن

«شهریار»ین داغیلیب، داغدا داشا دالدالانیب

ئوزون انصاف ایله، محمودی ایاز ایله میسن

استاد شهریار

دریا ائله دیم

ترکی بیر چشمه ایسه، من اونی دریا ائله دیم

بیر سویرق معرکه نی محشر کبرا ائله دیم

بیر ایشیلتیدی سها اولدوزی تک گورسنمز

گوز یاشیلما من اونی عقد ثریا ائله دیم

امیدیم وار که بو دریا هله اقیانوس اولا

اونا ضامن بو زمینه که مهیا ائله دیم

عرفانا چاتماسا شعر و ادب ابقا اولماز

من ده عرفانه چاتیب شعریمی ابقا ائله دیم

ابدیتله یاناشدیم دوغولا حافظه تای

شیرازین شاهچراغین تبریزه اهدا ائله دیم

ترکی نین جانینی آلمیشدی حیاسیز طاغوت

من حیات آلدیم اونا، حق ایچون احیا ائله دیم

(فیض روح القدس) اولدی مددیم حافظ تک

من ده حافظ کیمی اعجاز مسیحا ائله دیم

قمه قداره لر آغزیندا دیل اولمیشدی سوگوش

من سه وینج ائتدیم اونی، خنجری خرما ائله دیم

ایندی گویلرده گوزل صفله صفا ایله گزیر

منجلابلاردا اوزن اردگی دورنا ائله دیم

باخ که(حیدر بابا)افسانه تک اولموش بیر قاف

من کیچیک بیر داغی سر منزل عنقا ائله دیم

بوردا(روشن ضمیرین)ده هنرین یاد ائده لیم

من اون دا قلمین طوطی گویا ائله دیم

نه تک ایراندا منیم ولوله سالمیش قلمیم

باخ که ترکیه ده، قافقازدا نه غوغا ائله دیم

باخ که تهراندا نه شاعرلری شیدا ائله دیم

هم(سهندیه) سهندین داغین ائتدی باش اوجا

هممن ئوز قارداشیمین حقینی ایفا ائله دیم

آجی دیللرده شیرین ترکی اولوردی حنظل

من شیرین دیللره قاتدیم اونی حلوا ائله دیم

هر نه قالمیشدی کئچنلردن اونا بال پتگی

اریدیب موملو بالین شهد مصفا ائله دیم

ترکی، واللاه، آنالار اوخشاغی، لایلای دیلی دیر

دردیمی من بو دوا ایله مداوا ائله دیم

شهریار، حیف ساووخدیر بو دگیرمان هله ده

دارتماغا یوخدی دنی، من ده مدارا ائله دیم

استاد شهریار

مجنون

«مجنون ایله من مکتب عشق ایچره اوخوردیق

من مصحفی ختم ائتدیم او (واللیل) ده قالدی»*

بیر گون ده ائشیدیک که دوشوب چوللره مجنون

(واللیل) اولوب وردی، جوانکن ده قوجالدی

بیر گون ده خبر گلدی که واللیلیسی ایله

جان وئردی، جهان ایچره یامان ولوله سالدی

* بیت اول قدیمی و استاد شهریار دو بیت جهت تکمیل اضافه نموده اند.