ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سالها پیش از این به من گفتی
که "مرا هیچ دوست میداری"؟
گونهام گرم شد ز سرخی شرم
شاد و سرمست گفتمت: آری!
باز دیروز جهد میکردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بیاعتنا تو را گفتم
که "دگر دوستت نمیدارم!"
ذرههای تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ میگوید
جز تو نامی ز کس نمیآرد
جز تو کامی ز کس نمیجوید
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست
لیک خاموش ماندم و آرام:
نالهها را شکسته در دل تنگ
تا تپشهای دل نهان ماند،
سینهی خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز
که "دلم کی ز مهر خالی بود"؟
لیک تا پوشم از تو، دیدهی من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود
دوستت دارم و نمیگویم
تا غرورم کشد به بیماری!
ز آنکه میدانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمیداری...
سیمین بهبهانی
واقعا از خوندن این شعر لذت بردم. موفق باشی
به قول خودتون: چوخ ساقول(ببخشید اگه املاش غلط بود)