اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

روشن شب

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه‌های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می‌لغزد درون گور.

دیرگاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی‌نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد.

بی‌صدا آمد کسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

نگاهی در تماشا سوخت.

گرچه می‌دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،

لیک می‌بینم ز روزن‌های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب.

سهراب سپهری

مرغ معما

دیر زمانی است روی شاخه این بید

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار، تنها، تنهاست.

گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می‌رود از هوش.

راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدایی گویاست.

می‌گذرد لحظه‌ها به چشمش بیدار،

پیکر او لیک سایه- روشن رویاست.

رسته ز بالا و پست بال و پر او.

زندگی دور مانده: موج سرابی.

سایه‌اش افسرده بر درازی دیوار.

پرده دیوار و سایه: پرده خوابی.

خیره نگاهش به طرح‌های خیالی.

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.

دارد خاموشی‌اش چو با من پیوند،

چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.

ره به درون می‌برد حکایت این مرغ:

آنچه نیاید به دل، خیال فریب است.

دارد با شهرهای گمشده پیوند:

مرغ معما در این دیار غریب است.

سهراب سپهری

سپیده

در دور دست

قویی پریده بی‌گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

لب‌های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

در هم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می‌فروزد در آذر سپید.

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می‌گشاید چشم‌تر سپید.

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.

دیوار سایه‌ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.

سهراب سپهری

دود می‌خیزد

دود می‌خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه‌ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

کی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

چشم می‌دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید.

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته‌ام.

گرچه می‌سوزم از این آتش به جان،

لیک بر این سوختن دل بسته‌ام.

تیرگی پا می‌کشد از بام‌ها:

صبح می‌خندد به راه شهر من.

دود می‌خیزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.

سهراب سپهری

در قیر شب

دیر گاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می‌خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه‌ای نیست در این تاریکی:

در و دیوار بهم پیوسته.

سایه‌ای لغزد اگر روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رسته.

نفس آدم‌ها

سر بسر افسرده است.

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب

در به روی من و غم می‌بندد.

می‌کنم هر چه تلاش،

او به من می‌خندد.

نقش‌هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح‌هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود.

دیر گاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است.

جنبشی نیست در این خاموشی:

دست‌ها، پاها در قیر شب است.

سهراب سپهری

ناشناس

آه، ای ناشناس ناهمرنگ

بازگو، خفته در نگاه تو چیست؟

چیست این اشتیاق سرکش و گنگ

در پس دیده‌ی سیاه تو چیست؟

چیست این؟ شعله‌یی ست گرمی بخش

چیست این؟ آتشی ست جان افروز

چیست این؟ اختری ست عالمتاب

چیست این؟‌ اخگری ست محنت سوز

بر لبان درشت وحشیِ تو

گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست

لیک در دیده‌ی تو لبخندی ست

که چو او، هیچ خنده زیبا نیست

شوق دارد،‌ چو خواهش عاشق

از لب یار شوخ دلبندش

شور دارد، چو بوسه‌ی مادر

به رخ نازدانه فرزندش

آه، ای ناشناس ناهمرنگ

نگهی سخت ‌آشنا داری

دل ما با هم است پیوسته

گرچه منزل ز ما جدا داری

آه، ای ناشناس!‌ می‌دانم

که زبان مرا نمی‌دانی

لیک چون من که خواندم از نگهت

از رخم نقش مهر می‌خوانی

سیمین بهبهانی

فوق العاده

نیمی از شب می‌گذشت و خواب را

ره نمی‌افتاد در چشم ترم

جانم از دردی شررزا می‌گداخت

خار و سوزن بود گفتی بسترم

بر سرشکم درد و غم می‌بست راه

می‌شکست اندر گلو فریاد من

بی خبر از رنج مادر، خفته بود

در کنارم کودک نوزاد من

خیره گشتم لحظه‌یی بر چهره‌اش

بر لب و بر گونه و سیمای او

نقش یاران را کشیدم در خیال

تا مگر یابم یکی مانای او

شرمگین با خویش گفتم زیر لب

با چه کس گویم که این فرزند توست؟

وز چه کس نالم که عمری رنج او

یادگار لحظه‌یی پیوند توست؟

گر به دامان محبت گیرمش

همچو خود آلوده دامانش کنم

ننگ او هستم من و او ننگ من

ننگ را بهتر که پنهانش کنم

با چنین اندیشه‌ها برخاستم

جامه و قنداق نو پوشاندمش

بوسه‌یی بر چهر بی رنگش زدم

زان سپس با نام مینا خواندمش

ساعتی بگذشت و خود را یافتم

در گذرگاهش و در پشت دری

شسته روی چون گل فرزند را

با سرشک گرم چشمان تری

از صدای پای سنگینی فتاد

لرزه بر اندام من، سیماب وار

طفل را افکندم و بگریختم

دل پر از غم، شانه‌ها خالی ز بار

روز دیگر کودکی بازش خبر

می‌کشید از عمق جان فریاد را

داد می‌زد: ای! فوق‌العاده‌ای

خوردن سگ، کودک نوزاد را

سیمین بهبهانی

فرشته‌ی آزادی

سال‌ها پیش از این، فرشته‌ی من

بند بر دست و مهر بر لب داشت

در نگاه غمین درد آمیز

گله‌ها از سیاهی شب داشت

سال‌ها پیش از این، فرشته‌ی من

بود نالان میان پنجه‌ی دیو

پیکرش نیلگون ز داغ و درفش

چهره‌اش خسته از شکنجه‌ی دیو

دیو، بی‌رحم و خشمگین، ‌او را

نیزه در سینه و گلو کرده

مشتی از خون او به لب برده

پوزه‌ی خود در آن فرو کرده

زوزه از سرخوشی برآورده

که درین خون، چه نشئه‌ی مستی ست

وه، که این خون گرم و سرخ،‌ مرا

راحت جان و مایه‌ی هستی ست

زان ستم‌های سخت طاقت سوز

خون آزادگان به جوش آمد

ملتی کینه جوی و خشم آلود

تیغ بگرفت و در خروش آمد

مردمی، بند صبر بگسسته

صف کشیدند پیش دشمن خویش

تا سر اهرمن به خاک افتد

ای بسا سر جدا شد از تن خویش

نوجوان جان سپرد و مادر او

جامه‌ی صبر خویش چاک نکرد

پدرش اشک غم ز دیده نریخت

بر سر از درد و رنج خاک نکرد

همسرش چهره را به پنجه نخست

ناشکیبا نشد ز دوریِ دوست

زان‌که دانسته بود کاین همه رنج

پی آزادی فرشته‌ی اوست

اینک اینجا فتاده لاشه‌ی دیو

ناله از فرط ضعف بر نکشد

لیک زنهار!‌ ای جوانمردان

که دگر دیو تازه سر نکشد

سیمین بهبهانی

تسکین

نیمه شب در بستر خاموش سرد

ناله کرد از رنج بی همبستری

سر، میان هر دو دست خود فشرد

از غم تنهایی و بی همسری

رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند

در دل آشفته‌اش بیدار شد

گرمی خون، گونه‌اش را رنگ زد

روشنی‌ها پیش چشمش تار شد

آرزویی، همچو نقشی نیمه رنگ

سر کشید و جان گرفت و زنده شد

شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس

چهره‌اش در تیرگی تابنده شد

دیده‌اش در چهره‌ی زن خیره ماند

ره، چه زیبا و چه مهر آمیز بود

چنگ بر دامان او زد بی‌شکیب

لیک رویایی خیال‌انگیز بود

در دل تاریک شب، بازو گشود

وان خیال زنده را در بر گرفت

اشک شوقی پیش پای او فشاند

دامنش را بر دو چشم‌تر گرفت

بوسه زد بر چهره‌ی زیبای او

بوسه زد،‌ اما به دست خویش زد

خست با دندان لب او را، ولی

بر لبان تشنه‌ی خود نیش زد

گرمی شب، زوزه‌ی سگ‌های شهر

پرده‌ی رؤیای او را پاره کرد

سوزش جانکاه نیش پشه‌ها

درد بی‌درمان او را چاره کرد

نیم خیزی کرد و در بستر نشست

بر لبان خشک سیگاری نهاد

داور اندیشه‌ی مغشوش او

پیش او، بنوشته‌ی مغشوش او

پیش او، بنوشته طوماری نهاد

وندر آن طومار، نام آن کسان

کز ستم‌ها کامرانی می‌کنند

دسترنج خلق می‌سوزند و، خویش

فارغ از غم زندگانی می‌کنند

نام آن‌کس کز هوس هر شامگاه

در کنار آرد زنی یا دختری

روز، کوشد تا شکار او شود

شام دیگر،‌ دل فریب دیگری

او درین بستر به خود پیچید مگر

رغبتی سوزنده را تسکین دهد

وان دگر هر شب به فرمان هوس

نو عروسی تازه را کابین دهد

سردیِ تسکین جان‌فرسای او

چون غبار افتاد بر سیمای او

زیر این سردی، به گرمی می‌گداخت

اخگری از کینه‌ی فردای او

سیمین بهبهانی

ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا

ستاره دیده فرو بست و آرمید، بیا

شراب نور، به رگ‌های شب دوید، بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید، بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا

به وقت مرگم اگر تازه می‌کنی دیدار

به هوش باش که هنگام آن رسید، بیا

به گام‌های کسان می‌برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا

امید خاطر «سیمین» دل شکسته تویی

مرا مخواه ازین بیش ناامید، بیا

سیمین بهبهانی

فعل مجهول

بچه‌ها صبحتان بخیر... سلام

درس امروز فعل مجهول است

فعل مجهول چیست؟، می‌دانید؟

نسبت «فعل» ما به «مفعول» است

***

در دهانم زبان، چو آیزی

در تهیگاه زنگ می‌لغزید

صوت ناسازم آن‌چنان که مگر

شیشه بر روی سنگ، می‌لغزید

***

ساعتی دادِ آن سخن دادم

حقّ گفتار را ادا کردم

تا ز اعجاز خود شوم آگاه

«ژاله» را زان میان صدا کردم

***

ژاله! از درس من چه فهمیدی؟

پاسخ من سکوت بود و سکوت!

دِ جوابم بده، کجا بودی؟

رفته بودی به عالم هپروت؟

خنده‌ی دختران و غرّش من

ریخت بر فرق ژاله چون باران

لیک او بود غرق حیرت خویش

غافل از اوستاد و از یاران

***

خشمگین، انتقامجو، گفتم :

بچه ها! گوش ژاله سنگین است

دختری طعنه زد که نه، خانم!

درس، در گوش ژاله یاسین است

***

بازهم خنده‌ها و همهمه‌ها

تند و پیگیر می‌رسید به گوش

زیر آتشفشان دیده‌ی من

ژاله، آرام بود و سرد و خموش

***

رفته تا عمق چشمِ حیرانم

آن دو میخِ نگاه خیره‌ی او

موج زن در دو چشم بی‌گنهش

رازی از روزگار تیره‌ی او

***

آنچه در آن نگاه می‌خواندم

قصّه‌ی غصه بود و حرمان بود

ناله‌ای کرد و در سخن آمد

با صدایی که سخت لرزان بود:

***

«فعل مجهول» فعل آن پدری است

که دلم را ز درد پر خون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت

مادرم را ز خانه بیرون کرد

***

شب دوش از گرسنگی تا صبح

خواهر شیر خوار من نالید

سوخت در تابِ تب برادر من

تا سحر در کنار من نالید

***

از غم آن دو تن، دو دیده‌ی من

این یکی اشک بود و آن دگر خون بود

مادرم را دگر نمی‌دانم

که کجا رفت و حال او چون بود

***

گفت و نالید و آنچه باقی ماند

هِق هِق گریه بود و ناله‌ی او

شسته می‌شد به قطره‌های سرشک

چهره‌ی همچو برگ لاله‌ی او

***

ناله‌ی من به ناله‌اش آمیخت

که غلط بود آنچه من گفتم

درس امروز، قصّه‌ی غم توست

تو بگو، من چرا سخن گفتم؟

***

«فعل مجهول» فعل آن پدری است

که تو را بی‌گناه می‌سوزد

آن حریق هوس بود که در او

مادری بی‌پناه می‌سوزد.

سیمین بهبهانی

برو ای دوست برو!

برو ای دوست برو!

برو ای دختر پالان محبت بر دوش!

دیده بر دیده‌ی من مفکن و نازم مفروش...

من دگر سیرم... سیر...!

به خدا سیرم از این عشق دو پهلوی تو پست!

تف بر آن دامن پستی که تو را پروردست!

***
کم بگو، جاه تو کو؟! مال تو کو برده‌ی زر!

کهنه رقاصه‌ی وحشی صفت زنگی خر!

گر طلا نیست مرا، تخم طلا، ... مَردم من!

زاده‌ی رنجم و پرورده‌ی دامان شرف

آتش سینه‌ی صدها تن دلسردم من!

دل من چون دل تو، صحنه‌ی دلقک‌ها نیست!

دیده‌ام مسخره‌ی خنده‌ی چشمک‌ها نیست!

دل من مأمن صد شور و بسی فریاد است:

ضرباتش: جرس قافله‌ی زنده دلان

تپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان

چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان

«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است!

دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست!

شعله‌ی آتش «شیرین»شکن «فرهاد» است!

حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد

که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم،

حیف از آن عمر، که با سوز شراری جان‌سوز

پایمال هوسی هزره و آنی کردم!

در عوض با من شوریده، چه کردی؟ نامرد!

دل به من دادی؟ نیست؟

صحبت دل مکن، این لانه‌ی شهوت، دل نیست!

دل سپردن اگر این است! که این مشکل نیست!

هان! بگیر! این دلت، از سینه فکندیم به در!

ببرش دور... ببر!

ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر!

***

او رفت... من خودم او را فرستادم! ولی پس از رفتن او احساس کردم که هیچکس را نمی‌توانم واقعاً دوست داشته باشم...!

باور کنید!

هیچ نمی‌دانستم، که با مرگ او، عشق من هم برای همیشه می‌میرد، ولی چکار می‌توانم بکنم... رفته بود... مرده بود...!

و هر چه داشتم... با خودش، همراه با خودش، برده بود: «وداع» را پس از درک این حقیقت تلخ ساختم...!

کارو

من یقین دارم که برگ

من یقین دارم که برگ

کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد

فارغ است از یاد مرگ

لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست

پای تا سر، زندگیست

آدمی هم مثل برگ

می‌تواند زیست بی‌تشویش مرگ

گر ندارد همچو او، آغوش مهر باد را

می‌تواند یافت لطف هرچه بادا باد را

فریدون مشیری

تضمین شعری از سعدی توسط استاد شهریار

‌ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی

حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی

گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم

وین نداند که من از بهر عشق تو زادم

نغمه‌ی بلبل شیراز نرفته است زیادم

«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم

باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه

مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه

پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه

«‌ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت

عمر، بی‌دوست ندامت شد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت

«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان

کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان

نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان

این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان

چون نگارین خطِ تذهیب به دیباچه قرآن

ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان

«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم

همه چون نی به فغان آیم و چون چنگ بمویم

لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»

چرخ امشب که به کام دل ما خواسته گشتن

دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن

نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن

«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن

تا که همسایه نداند که تو در خانه‌ی مایی»

سعدی این گفت و شد از گفتهِ خود باز پشیمان

که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان

به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان

«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان

پرتو روی تو گوید که تو در خانه‌ی مایی»

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند

دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند

جلوه کن جلوه که خورشید به خلوت ننشیند

«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند

تو بزرگی و در آئینه‌ی کوچک ننمایی»

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد

نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد

شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد

«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»

تضمین شعری از سعدی توسط استاد شهریار

نشد یک لحظه از یادت جدا دل

نشد یک لحظه از یادت جدا دل

زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل

زِ دستش یک دم آسایش ندارم

نمی‌دانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق

مگر برگشت از راه خطا دل؟

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد

فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل

از این دل، داد من بستان خدایا

زِ دستش تا به کی گویم: خدا دل؟

درون سینه آهی هم ندارد

ستم کش دل، پریشان دل، گدا دل

به تاری گردنش را بسته زلفت

فقیر و عاجز و بی‌دست و پا دل

بشد خاک و زِ کویت بر نخیزد

زهی ثابت قدم دل، با وفا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید

چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل

تو «لاهوتی» ز دل نالی، دل از تو

حیا کن یا تو ساکت باش یا دل...

مرحوم ابوالقاسم لاهوتی کرمانشاهی