اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

که هر که در صف باغ است صاحب هنریست

بنفشه مژده‌ی نوروز می‌دهد ما را

شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست

بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است

بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست

جواب داد که من نیز صاحب هنرم

درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست

میان آتشم و هیچ‌گه نمی‌سوزم

هماره بر سرم از جور آسمان شرریست

علامت خطر است این قبای خون آلود

هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست

بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد

بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست

از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت

که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست

یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه

ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست

نه هر نسیم که اینجاست بر تو می‌گذرد

صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست

میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند

که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست

تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین

بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست

ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش

که آتشی که در اینجاست آتش جگریست

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی

سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست

گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت

بدان دلیل که مهمان شامی و سحریست

تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی

هنوز آنچه تو را می‌نماید آستریست

از آن، دراز نکردم سخن درین معنی

که کار زندگی لاله کار مختصریست

خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت

که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست

کسی‌که در طلب نام نیک رنج کشید

اگر چه نام و نشانیش نیست، ناموریست

پروین اعتصامی

آرزوها 2

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن

روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی‌پر و بی‌بال بر گردون شدن

همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح

دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق

سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریک را با نور علم

در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن

مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن

پروین اعتصامی

آرزوها 1

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بی‌رنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

پروین اعتصامی

آرزوی پرواز

کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

بجرئت کرد روزی بال و پر باز

پرید از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جو کناری

نمودش بس‌که دور آن راه نزدیک

شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

ز رنج خستگی درماند در راه

گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد

نه فکرش با قضا دمساز گشتن

نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن

نه گفتی کان حوادث را چه نامست

نه راه لانه دانستی کدامست

نه چون هر شب حدیث آب و دانی

نه از خواب خوشی نام و نشانی

فتاد از پای و کرد از عجز فریاد

ز شاخی مادرش آواز در داد

کزین‌سان است رسم خودپسندی

چنین افتند مستان از بلندی

بدن خردی نیاید از تو کاری

به پشت عقل باید بردباری

ترا پرواز بس زودست و دشوار

ز نو کاران که خواهد کار بسیار

بیاموزندت این جرئت مه و سال

همت نیرو فزایند، هم پر و بال

هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است

هنوز از چرخ، بیم دستبرد است

هنوزت نیست پای برزن و بام

هنوزت نوبت خواب است و آرام

هنوزت انده بند و قفس نیست

بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست

نگردد پخته کس با فکر خامی

نپوید راه هستی را به گامی

ترا توش هنر می‌باید اندوخت

حدیث زندگی می‌باید آموخت

بباید هر دو پا محکم نهادن

از آن پس، فکر بر پای ایستادن

پریدن بی پر تدبیر، مستی است

جهان را گه بلندی، گاه پستی است

به پستی در، دچار گیر و داریم

ببالا، چنگ شاهین را شکاریم

من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج

ترا آسودگی باید، مرا رنج

تو هم روزی روی زین خانه بیرون

ببینی سحر بازی‌های گردون

از این آرامگه وقتی کنی یاد

که آبش برده خاک و باد بنیاد

نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ

نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ

مرا در دام‌ها بسیار بستند

ز بالم کودکان پرها شکستند

گه از دیوار سنگ آمد گه از در

گهم سرپنجه خونین شد گهی سر

نگشت آسایشم یک لحظه دمساز

گهی از گربه ترسیدم، گه از باز

هجوم فتنه‌های آسمانی

مرا آموخت علم زندگانی

نگردد شاخک بی بن برومند

ز تو سعی و عمل باید، ز من پند

پروین اعتصامی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد و لیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

سعدی

ای سرو بلند قامت دوست

ای سرو بلند قامت دوست

وه وه که شمایلت چه نیکوست

در پای لطافت تو میراد

هر سرو سهی که بر لب جوست

نازک بدنی که می‌نگنجد

در زیر قبا چو غنچه در پوست

مه پاره به بام اگر برآید

که فرق کند که ماه یا اوست؟

آن خرمن گل نه گل که باغست

نه باغ ارم که باغ مینوست

آن گوی معنبرست در جیب

یا بوی دهان عنبرین بوست

در حلقه‌ی صولجان زلفش

بیچاره دل اوفتاده چون گوست

می‌سوزد و همچنان هوادار

می‌میرد و همچنان دعاگوست

خون دل عاشقان مشتاق

در گردن دیده‌ی بلاجوست

من بنده‌ی لعبتان سیمین

کاخر دل آدمی نه از روست

بسیار ملامتم بکردند

کاندر پی او مرو که بدخوست

ای سخت دلان سست پیمان

این شرط وفا بود که بی‌دوست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند

دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند

از پیش تو راه رفتنم نیست

همچون مگس از برابر قند

عشق آمد و رسم عقل برداشت

شوق آمد و بیخ صبر برکند

در هیچ زمانه‌ای نزادست

مادر به جمال چون تو فرزند

با دست نصیحت رفیقان

و اندوه فراق کوه الوند

من نیستم ار کسی دگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند

این جور که می‌بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

چون مرغ به طمع دانه در دام

چون گرگ به بوی دنبه در بند

افتادم و مصلحت چنین بود

بی‌بند نگیرد آدمی پند

مستوجب این و بیش ازینم

باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

امروز جفا نمی‌کند کس

در شهر مگر تو می‌کنی بس

در دام تو عاشقان گرفتار

در بند تو دوستان محبس

یا محرقتی بنار خد

من جمرتها السراج تقبس

صبحی که مشام جان عشاق

خوشبوی کند اذا تنفس

استقبله و ان تولی

استأنسه و ان تعبس

اندام تو خود حریر چینست

دیگر چه کنی قبای اطلس؟

من در همه قولها فصیحم

در وصف شمایل تو اخرس

جان در قدمت کنم ولیکن

ترسم ننهی تو پای بر خس

ای صاحب حسن در وفا کوش

کاین حسن وفا نکرد با کس

آخر به زکات تندرستی

فریاد دل شکستگان رس

من بعد مکن چنان کزین پیش

ورنه به خدا که من ازین پس

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

گفتار خوش و لبان باریک

ما أطیب فاک جل باریک

از روی تو ماه آسمان را

شرم آمد و شد هلال باریک

یا قاتلتی بسیف لحظ

والله قتلتنی بهاتیک

از بهر خدا، که مالکان، جور

چندین نکنند بر ممالیک

شاید که به پادشه بگویند

ترک تو بریخت خون تاجیک

دانی که چه شب گذشت بر من؟

لایأت بمثلها اعادیک

با اینهمه گر حیات باشد

هم روز شود شبان تاریک

فی‌الجمله نماند صبر و آرام

کم تزجرنی و کم اداریک

دردا که به خیره عمر بگذشت

ای دل تو مرا نمی‌گذاری

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

چشمی که نظر نگه ندارد

بس فتنه که با سر دل آرد

آهوی کمند زلف خوبان

خود را به هلاک می‌سپارد

فریاد ز دست نقش، فریاد

و آن دست که نقش می‌نگارد

هر جا که مولهی چو فرهاد

شیرین صفتی برو گمارد

کس بار مشاهدت نچیند

تا تخم مجاهدت نکارد

نالیدن عاشقان دلسوز

ناپخته مجاز می‌شمارد

عیبش مکنید هوشمندان

گر سوخته خرمنی بزارد

خاری چه بود به پای مشتاق؟

تیغیش بران که سر نخارد

حاجت به در کسیست ما را

کاو حاجت کس نمی‌گزارد

گویند برو ز پیش جورش

من می‌روم او نمی‌گذارد

من خود نه به اختیار خویشم

گر دست ز دامنم بدارد

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

بعد از طلب تو در سرم نیست

غیر از تو به خاطر اندرم نیست

ره می‌ندهی که پیشت آیم

وز پیش تو ره که بگذرم نیست

من مرغ زبون دام انسم

هر چند که می‌کشی پرم نیست

گر چون تو پری در آدمیزاد

گویند که هست باورم نیست

مهر از همه خلق برگرفتم

جز یاد تو در تصورم نیست

گویند بکوش تا بیابی

می‌کوشم و بخت یاورم نیست

قسمی که مرا نیافریدند

گر جهد کنم میسرم نیست

ای کاش مرا نظر نبودی

چون حظ نظر برابرم نیست

فکرم به همه جهان بگردید

وز گوشه‌ی صبر بهترم نیست

با بخت جدل نمی‌توان کرد

اکنون که طریق دیگرم نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

ای دل نه هزار عهد کردی

کاندر طلب هوا نگردی؟

کس را چه گنه تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خوردی

دیدی که چگونه حاصل آمد

از دعوی عشق روی زردی؟

یا دل بنهی به جور و بیداد

یا قصه‌ی عشق درنوردی

ای سیم تن سیاه گیسو

کز فکر سرم سپید کردی

بسیار سیه، سپید کردست

دوران سپهر لاجوردی

صلحست میان کفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی

سر بیش گران مکن، که کردیم

اقرار به بندگی و خردی

با درد توام خوشست ازیراک

هم دردی و هم دوای دردی

گفتی که صبور باش، هیهات

دل موضع صبر بود و بردی

هم چاره تحملست و تسلیم

ورنه به کدام جهد و مردی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

بگذشت و نگه نکرد با من

در پای کشان، ز کبر دامن

دو نرگس مست نیم خوابش

در پیش و به حسرت از قفا من

ای قبله‌ی دوستان مشتاق

گر با همه آن کنی که با من

بسیار کسان که جان شیرین

در پای تو ریزد اولا من

گفتم که شکایتی بخوانم

از دست تو پیش پادشا من

کاین سخت دلی و سست مهری

جرم از طرف تو بود یا من؟

دیدم که نه شرط مهربانیست

گر بانگ برآرم از جفا من

گر سر برود فدای پایت

دست از تو نمی‌کنم رها من

جز وصل توام حرام بادا

حاجت که بخواهم از خدا من

گویندم ازو نظر بپرهیز

پرهیز ندانم از قضا من

هرگز نشنیده‌ای که یاری

بی‌یار صبور بود تا من

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

ای روی تو آفتاب عالم

انگشت نمای آل آدم

احیای روان مردگان را

بویت نفس مسیح مریم

بر جان عزیزت آفرین باد

بر جسم شریفت اسم اعظم

محبوب منی چو دیده‌ی راست

ای سرو روان به ابروی خم

دستان که تو داری از پریروی

بس دل ببری به کف و معصم

تنها نه منم اسیر عشقت

خلقی متعشقند و من هم

شیرین جهان تویی به تحقیق

بگذار حدیث ما تقدم

خوبیت مسلمست و ما را

صبر از تو نمی‌شود مسلم

تو عهد وفای خود شکستی

وز جانب ما هنوز محکم

مگذار که خستگان بمیرند

دور از تو به انتظار مرهم

بی‌ما تو به سر بری همه عمر

من بی‌تو گمان مبر که یکدم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

گل را مبرید پیش من نام

با حسن وجود آن گل اندام

انگشت‌نمای خلق بودیم

مانند هلال از آن مه تام

بر ما همه عیب‌ها بگفتند

یا قوم الی متی و حتام؟

ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

دیگر مزنید سنگ بر جام

آخر نگهی به سوی ما کن

ای دولت خاص و حسرت عام

بس در طلب تو دیگ سودا

پختیم و هنوز کار ما خام

درمان اسیر عشق صبرست

تا خود به کجا رسد سرانجام

من در قدم تو خاک بادم

باشد که تو بر سرم نهی گام

دور از تو شکیب چند باشد؟

ممکن نشود بر آتش آرام

در دام غمت چو مرغ وحشی

می‌پیچم و سخت می‌شود دام

من بی تو نه راضیم ولیکن

چون کام نمی‌دهی به ناکام

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

ای زلف تو هر خمی کمندی

چشمت به کرشمه چشم‌بندی

مخرام بدین صفت مبادا

کز چشم بدت رسد گزندی

ای آینه ایمنی که ناگاه

در تو رسد آه دردمندی

یا چهره بپوش یا بسوزان

بر روی چو آتشت سپندی

دیوانه‌ی عشقت ای پریروی

عاقل نشود به هیچ پندی

تلخست دهان عیشم از صبر

ای تنگ شکر بیار قندی

ای سرو به قامتش چه مانی؟

زیباست ولی نه هر بلندی

گریم به امید و دشمنانم

بر گریه زنند ریشخندی

کاجی ز درم درآمدی دوست

تا دیده‌ی دشمنان بکندی

یارب چه شدی اگر به رحمت

باری سوی ما نظر فکندی؟

یکچند به خیره عمر بگذشت

من بعد بر آن سرم که چندی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

آیا که به لب رسید جانم

آوخ که ز دست شد عنانم

کس دید چو من ضعیف هرگز

کز هستی خویش درگمانم؟

پروانه‌ام اوفتان و خیزان

یکباره بسوز و وارهانم

گر لطف کنی بجای اینم

ور جور کنی سزای آنم

جز نقش تو نیست در ضمیرم

جز نام تو نیست بر زبانم

گر تلخ کنی به دوریم عیش

یادت چو شکر کند دهانم

اسرار تو پیش کس نگویم

اوصاف تو پیش کس نخوانم

با درد تو یاوری ندارم

وز دست تو مخلصی ندانم

عاقل بجهد ز پیش شمشیر

من کشته‌ی سر بر آستانم

چون در تو نمی‌توان رسیدن

به زان نبود که تا توانم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

آن برگ گلست یا بناگوش

یا سبزه به گرد چشمه‌ی نوش

دست چو منی قیامه باشد

با قامت چون تویی در آغوش

من ماه ندیده‌ام کله‌دار

من سرو ندیده‌ام قباپوش

وز رفتن و آمدن چه گویم؟

می‌آرد و جد و می‌برد هوش

روزی دهنی به خنده بگشاد

پسته، دهن تو گفت خاموش

خاطر پی زهد و توبه می‌رفت

عشق آمد و گفت زرق مفروش

مستغرق یادت آنچنانم

کم هستی خویش شد فراموش

یاران به نصیحتم چه گویند

بنشین و صبور باش و مخروش

ای خام من اینچنین بر آتش

عیبم مکن ار برآورم جوش

تا جهد بود به جان بکوشم

وانگه به ضرورت از بن گوش

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

طاقت برسید و هم بگفتم

عشقت که ز خلق می‌نهفتم

طاقم ز فراق و صبر و آرام

زآن روز که با غم تو جفتم

آهنگ دراز شب ز من پرس

کز فرقت تو دمی نخفتم

بر هر مژه قطره‌ای چو الماس

دارم که به گریه سنگ سفتم

گر کشته شوم عجب مدارید

من خود ز حیات در شگفتم

تقدیر درین میانم انداخت

چندانکه کناره می‌گرفتم

دی بر سر کوی دوست لختی

خاک قدمش به دیده رفتم

نه خوارترم ز خاک بگذار

تا در قدم عزیزش افتم

زانگه که برفتی از کنارم

صبر از دل ریش گفت رفتم

می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت

بی‌ما چه کنی؟ به لابه گفتم

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

باری بگذر که در فراقت

خون شد دل ریش از اشتیاقت

بگشای دهن که پاسخ تلخ

گویی شکرست در مذاقت

در کشته‌ی خویشتن نگه کن

روزی اگر افتد اتفاقت

تو خنده زنان چو شمع و خلقی

پروانه صفت در احتراقت

ما خود ز کدام خیل باشیم

تا خیمه زنیم در وثاقت؟

ما اخترت صبابتی ولکن

عینی نظرت و ما اطاقت

بس دیده که شد در انتظارت

دریا و نمی‌رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را

بیخوابی کشت در تیاقت

نه قدرت با تو بودنم هست

نه طاقت آنکه در فراقت

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

آوخ که چو روزگار برگشت

از من دل و صبر و یار برگشت

برگشتن ما ضرورتی بود

وآن شوخ به اختیار برگشت

پرورده بدم به روزگارش

خو کرد و چو روزگار برگشت

غم نیز چه بودی ار برفتی

آن روز که غمگسار برگشت

رحمت کن اگر شکسته‌ای را

صبر از دل بیقرار برگشت

عذرش بنه ار به زیر سنگی

سر کوفته‌ای چو مار برگشت

زین بحر عمیق جان به در برد

آنکس که هم از کنار برگشت

من ساکن خاک پاک عشقم

نتوانم ازین دیار برگشت

بیچارگیست چاره‌ی عشق

دانی چه کنم چو یار برگشت؟

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

هر دل که به عاشقی زبون نیست

دست خوش روزگار دون نیست

جز دیده‌ی شوخ عاشقان را

بر چهره دوان سرشک خون نیست

کوته نظری به خلوتم گفت

سودا مکن آخرت جنون نیست

گفتم ز تو کی برآید این دود

کت آتش غم در اندرون نیست؟

عاقل داند که ناله‌ی زار

از سوزش سینه‌ای برون نیست

تسلیم قضا شود کزین قید

کس را به خلاص رهنمون نیست

صبر ار نکنم چه چاره سازم؟

آرام دل از یکی فزون نیست

گر بکشد و گر معاف دارد

در قبضه‌ی او چو من زبون نیست

دانی به چه ماند آب چشمم؟

سیماب، که یکدمش سکون نیست

در دهر وفا نبود هرگز

یا بود و به بخت ما کنون نیست

جان برخی روی یار کردم

گفتم مگرش وفاست چون نیست

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

در پای تو هرکه سر نینداخت

از روی تو پرده بر نینداخت

در تو نرسید و پی غلط کرد

آن مرغ که بال و پر نینداخت

کس با رخ تو نباخت اسبی

تا جان چو پیاده در نینداخت

نفزود غم تو روشنایی

آن را که چو شمع سر نینداخت

بارت بکشم که مرد معنی

در باخت سر و سپر نینداخت

جان داد و درون به خلق ننمود

خون خورد و سخن به در نینداخت

روزی گفتم کسی چون من جان

از بهر تو در خطر نینداخت

گفتا نه که تیر چشم مستم

صید از تو ضعیفتر نینداخت

با آنکه همه نظر در اویم

روزی سوی ما نظر نینداخت

نومید نیم که چشم لطفی

بر من فکند، و گر نینداخت

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

ای بر تو قبای حسن چالاک

صد پیرهن از محبتت چاک

پیشت به تواضعست گویی

افتادن آفتاب بر خاک

ما خاک شویم و هم نگردد

خاک درت از جبین ما پاک

مهر از تو توان برید؟ هیهات

کس بر تو توان گزید؟ حاشاک

اول دل برده باز پس ده

تا دست بدارمت ز فتراک

بعد از تو به هیچ‌کس ندارم

امید و ز کس نیایدم باک

درد از جهت تو عین داروست

زهر از قبل تو محض تریاک

سودای تو آتشی جهانسوز

هجران تو ورطه‌ای خطرناک

روی تو چه جای سحر بابل؟

موی تو چه جای مار ضحاک؟

سعدی بس ازین سخن که وصفش

دامن ندهد به دست ادراک

گرد ارچه بسی هوا بگیرد

هرگز نرسد به گرد افلاک

پای طلب از روش فرو ماند

می‌بینم و حیله نیست الاک

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

ای چون لب لعل تو شکر نی

بادام چو چشمت ای پسر نی

جز سوی تو میل خاطرم نه

جز در رخ تو مرا نظر نی

خوبان جهان همه بدیدم

مثل تو به چابکی دگر نی

پیران جهان نشان ندادند

چون تو دگری به هیچ قرنی

ای آنکه به باغ دلبری بر

چون قد خوش تو یک شجر نی

چندین شجر وفا نشاندم

وز وصل تو ذره‌ای ثمر نی

آوازه‌ی من ز عرش بگذشت

وز درد دلم تو را خبر نی

از رفتن من غمت نباشد

از آمدن تو خود اثر نی

باز آیم اگر دهی اجازت

ای راحت جان من، و گر نی

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

شد موسم سبزه و تماشا

برخیز و بیا به سوی صحرا

کان فتنه که روی خوب دارد

هرجا که نشست خاست غوغا

صاحبنظری که دید رویش

دیوانه‌ی عشق گشت و شیدا

دانی نکند قبول هرگز

دیوانه حدیث مرد دانا

چشم از پی دیدن تو دارم

من بی تو خسم کنار دریا

از جور رقیب تو ننالم

خارست نخست بار خرما

سعدی غم دل نهفته می‌دار

تا می‌نشوی ز غیر رسوا

گفتست مگر حسود با تو

زنهار مرو ازین پس آنجا

من نیز اگرچه ناشکیبم

روزی دو برای مصلحت را

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

بربود جمالت ای مه نو

از ماه شب چهارده ضو

چون می‌گذری بگو به طاوس

گر جلوه‌کنان روی چنین رو

گر لاف زنی که من صبورم

بعد از تو، حکایتست و مشنو

دستی ز غمت نهاده بر دل

چشمی ز پیت فتاده در گو

یا از در عاشقان درون آی

یا از دل طالبان برون شو

زین جور و تحکمت غرض چیست؟

بنیاد وجود ما کن و رو

یا متلف مهجتی و نفسی

الله یقیک محضر السو

با من چو جوی ندید معشوق

نگرفت حدیث من به یک جو

گفتم کهنم مبین که روزی

بینی که شود به خلعتی نو

در سایه‌ی شاه آسمان قدر

مه طلعت آفتاب پرتو

وز لطف من این حدیث شیرین

گر می‌نرسد به گوش خسرو

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

سعدی

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است

گرت ز دست برآید مراد خاطر ما

به دست باش که خیری به جای خویشتن است

به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع

شبان تیره مرادم فنای خویشتن است

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل

مکن که آن گل خندان برای خویشتن است

به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج

که نافه‌هاش ز بند قبای خویشتن است

مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر

که گنج عافیتت در سرای خویشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او

هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است

حافظ

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزار دامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

حافظ

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور

گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید

زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست

یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد

آصف صاحب قرآن جرم بخش عیب پوش

حافظ

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

حافظ

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گدا همت و بیگانه نهادیم

حافظ

عطار، شاعر نامدار ناشناخته!

شیخ فرید‌الدین محمدبن ابراهیم، مشهور به «عطار نیشابوری»، در شمار نامدارترین و تأثیرگذارترین شعرا و عرفای بزرگ و ممتاز ادب پارسی است که آثار وی از دیرباز تا کنون همواره مورد رویکرد صاحبدلان و اصحاب خرد و اندیشه قرار داشته است.

عطار، شاعری متفکر و دردمند است که دارای ذهنی نقاد و پرسشگر و جانی شیفته و ناآرام است. از این رو حیات او سرشار است از طلب و حرکت. به همین خاطر، همراهی با پیر فرزانه‌ای چون او که به چندین و چند هنر آراسته است، گام نهادن در طریق سفری است سرشار از زیباترین جلوه‌های معنوی و عرفانی. چنان که جناب استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، عطار را شاعر سفرهای روحانی دانسته‌اند.

در خصوص زندگی و احوال عطار، اطلاعات چندانی به آیندگان نرسیده است و آنچه که از او، از درواز‌ه‌های زمان عبور کرده، آینده‌ای از واقعیت و افسانه است و به نظر می‌رسد دوستداران عطار گاه در ترسیم سیمای او به غلّو متوسل شده‌اند؛ بی‌آنکه عنایتی به این حقیقت داشته باشند که عطار آنقدر بزرگ هست که به چنین ستایش‌ها و مبالغه‌ها بی‌نیاز باشد.

«عطار، علوم زمان خود را، فقه، حدیث، تفسیر، فنون ادبی، حکمت، کلام، طب و نجوم می‌دانست و به اقتضای پیشه‌ی خود در گیاه‌‌شناسی بصیرت داشت و خواص داروها را می‌شناخت».

عطار، گاه در لابلای آثار خویش، درباره‌ی زندگانی و احوال خود نیز سخن گفته است که به عنوان مثال می‌توان به طبابت و میزان آگاهی او از علوم زمانه‌اش آگاهی یافت؛ چنان‌که در «اسرارنامه» داستانی از طبابت خویش نقل می‌کند و یا در مقدمه‌ی «مصیبت‌نامه» پیشگفتاری در شرح وظایف الاعضا دارد.

آنچه از چنین اشارت‌هایی استفاده می‌شود این که عطار در زمینه داروسازی و پزشکی بسیار مشهور بوده و مراجعات مردم برای معالجه، چنان فراوان بوده که خود در این باره گفته است:

به داروخانه پانصد شخص بودند

که در هر روز نبضم می‌نمودند

هرچند که برخی، به کار بردن چنین رقمی را از سوی عطار اغراق‌آمیز دانسته‌اند؛ اما تردیدی وجود ندارد که عطار در زمانه‌ی خویش از عالمان طراز اول مورد توجه و وثوق بوده است.

بی‌گمان، عطار در زمره‌ی یکی از بزرگترین نوابغ بشریت قرار دارد که به جمیع علوم عصر خویش احاطه داشته و در این زمینه به صورت علمی و عملی فعایت‌های گسترده و مؤثری داشته است.

پیرامون آثار عطار، تذکره‌نویسان هر یک سخنی گفته‌اند؛ چنان‌که رضا قلی‌خان هدایت 190، قاضی نوراله شوشتری 114 و دولتشاه 40 کتاب به او نسبت داده‌اند که استاد بدیع‌الزمان فروزانفر چنین اعداد و ارقامی را بیرون از تحقیق می‌دانند. هرچند که عطار بسیار پر کار بوده و خود نیز خویش را «پرگوی» و «بسیارگوی» خوانده است.
البته این نکته را نیز نباید از خاطر دور داشت که در نتیجه حمله‌ی ویرانگر و فاجعه‌آفرین مغول‌ها به ایران- که بنا به قولی در این هجوم وحشیانه، عطار نیز به شهادت رسیده است- بسیاری از آثار مکتوب، از جمله آثار عطار نیز نابود و یا در طی دوران دستخوش تاراج زمان شده است.

با این حال آنچه که از عطار برای آیندگان به یادگار مانده، بیانگر وسعت‌نظر، دانش کم نظیر و عمق اندیشه‌ای دارد که به راستی شگفت‌انگیز و اثربخش بوده است.

اگرچه بیشتر، عطار به عنوان شاعری عارف مسلک اشتهار یافته است؛ اما جایگاه و مرتبه‌ی این شخصیت بزرگ را تنها در این حد و حدود نباید محدود و منحصر دانست؛ زیرا عطار در تمامی علوم عصر خویش صاحبنظر بوده و به علاوه در زمینه‌های دیگر نیز اطلاعاتی را فراهم آورده که گاه چه بسا آنچه او گفته یا به رشته‌ی تحریر در آورده، یگانه منبع و ارزشمندترین سند پیرامون شخص، اشخاص، فرقه‌ها و یا موضوعاتی است که به عصر او مربوط است و یا این که به روزگار او نـــزدیک بوده و او به سبب مطالعه‌ی نسخه‌های نزدیک‌تر به زمان وقوع، به آن وقوف داشته است و این نسخ بعدها از بین رفته است.

کتاب ارزنده‌ی «تذکره الاولیاء» یکی از آثار ارزنده عطار است که علاوه برآن که یک شاهکار ادبی در حوزه نثر پارسی است، در زمینه‌ی شرح حال نویسی و بیان دقایقی از اوضاع و احوال عرفانی نامدار آن عصر نیز مرجعی گران‌بها و قابل استناد است.

علامه قزوینی «تذکرهًْ‌الاولیاء» را اثری دارای تأثیر بسیار قوی، بسیار عظیم و عدیم النظیر به لحاظ سادگی و شیرینی در بالاترین درجه برشمرده است.

اثری که با ذکر قریب به یکصد تن از بزرگان، مشایخ و عرفای ایران و اسلام همراه است و با ذکر ابن محمدجعفر الصادق(ع) آغاز و با ذکر امام محمدباقر(ع) به پایان می‌رسد.

عطار، شاعر دین باور و پایبند به اخلاق است. او بسیاری از آثار و اشعار خود را با ذکر پروردگار یکتا آغاز کرده و به انجام می‌رساند. به علاوه، بسیاری از اشعار او با الهام از آیات قرآن کریم سروده شده، و یا از احادیث و روایات سرچشمه گرفته است.

بزرگترین و شاخص‌ترین اثر ادبی عطار را «منطق‌الطیر» به شمار می‌آورند که اثری منظوم، رمزگونه و تمثیلی در 4600 بیت است و عطار آن را با توحید آغاز و در فناء فی‌الله به پایان آورده است.

این کتاب که به دیگر زبان‌های جهان نیز برگردانده شده، اثری جذاب، عمیق و بسیار هوشمندانه‌ است که به نحو اعجاب انگیزی مخاطب را با خویش همسفر می‌سازد و به لحاظ بهره‌گیری از سمبولیسم و نگاه ژرف شاعر، از دیر هنگام مورد تحسین و تمجید سخنوران و عطار پژوهان قرار داشته است.

«پروفسور هلموت ریتر» پژوهشگر و از عطار پژوهان نامدار غربی که به شدت علاقه‌مند به عطار بوده و به این سبب کتاب «دریای جان» را در شرح اندیشه‌های بلند این شاعر عارف به رشته‌ی نگارش درآورده است؛ یکی از ویژگی‌های عطار را در آزاد اندیشی او بر می‌شمارد و با اشاره به مطالعات خویش در آثار دیگر شاعران همچون عطار، نگاه تند و آتشین و ستم ستیز عطار را می‌ستاید.

به این اعتبار می‌توان گفت که علاوه بر همه‌ی محسنات، عطار شاعری حق‌جو، حق‌گو، منتقد و معترض نیز بوده است که با ارباب ثروت و قدرت سرسازش نداشته و در داستان‌های اجتماعی خویش که گاه به عرصه‌ی طنز تلخ و گزنده نزدیک می‌شده، بر آنان می‌شوریده است. هر چند، زمانه‌ای که عطار در آن می‌زیسته، سعه‌ی صدر و ظرفیت درک اندیشه‌ها و پرسش‌های ذهن‌سوز و توان‌فرسای او را نداشته و لذا عطار با کمال فراست و زیرکی برای بیان اعتراض‌ها و یا سؤال‌های فلسفی خویش به مجانین متوسل و حرف‌های بزرگ خویش را از زبان دیوانگان بیان کرده است، چرا که در شرع و عرف، دیوانه هرجی نباشد.

در واقع می‌توان گفت که عطار با بیان حقایق تلخ و دشوار زمانه خویش از زبان مجانین، کوشیده است تا به رسالت و تکلیف خود در برابر خدا و اجتماع عمل کرده و علاوه بر روشنگری در جامعه، تصویر روشن از روزگار خویش برای عصرها و نسل‌های بعد به جا بگذارد.

برخلاف تلاش‌های عده‌ای که کوشیده‌اند تا عطار را به تصوف، گوشه‌گیری و رهبانیت بچسبانند و او را شاعری خلوت گزین و مردم گریز معرفی کنند؛ آنچه از آثار این شاعر آرمان‌گرا و ارزش مدار استفاده می‌شود، آن است که او سخن سرایی دانشمند، سخنوری معتقد و متعهد و دوستدار راستین انسانیت و عدالت است. به عبارت دیگر، عطار را نمی‌توان به عنوان شاعری برج عاج‌نشین محسوب کرد که با دردها و مشکلات آدمی بیگانه است.

عطار، سعادت و رستگاری فرد را از جامعه جدا نمی‌داند و ستایشگر وحدت و یکپارچگی است. آن‌چنان‌که از سی مرغ «سیمرغ» می‌آفریند.

بسیار جای تعجب است که از میان این همه حکایت و اشارات نمادین، جنبه‌ی اجتماعی و انتقادی موجود در آثار عطار مغفول مانده و عده‌ای با تأکیدهای مکرر بر این نکته که آثار عطار آثاری صرفاً و عمدتاً عرفانی و قابل فهم خاص است، تلاش دارند تا از راهیابی آثار و اندیشه‌های این شاعر درد آشنا و مردم‌نواز به میان توده‌های جامعه خودداری کنند.

عطار، شاعری است که می‌بایست باز شناخته شود و پرده‌هایی را که قرون و اعصار بین او و ما آویخته، باید کنار زد تا چهره‌ی حقیقی و صمیمی او را بی‌هیچ نقاب و القایی به تماشا نشست.

کامران شرفشاهی- روزنامه اطلاعات

تا به سر منزل عنقا، وادی‌های هفتگانه سیر و سلوک(وادی طلب)

مقام تجرید از اعظم مراتب و مقامات است و آن خالی شدن قلب و سر سالک است از ماسوی‌الله و به ترک غیر حق گفتن، بنده مومن و شایسته آنچه موجب بعد از حق است آن را از خویش دور می‌کند و از هر خواست و لون و رنگی عاری می‌گردد، حتی از مقامات و احوال نیز مجرد می‌شود و در آن متوقف نمی‌شود.

از بال و پر غبار تمنا فشانده‌ایم

بر شاخ گل گران نبود آشیان ما

«صائب تبریزی»

شیخ عطار را در این مقالت سر آن است که رمزی از ترک و تجرد بازگوید. پس سخن وی را به گوش هوش پذیرا می‌شویم:
دیگری گفتش که ای سرهنگ راه

زو چه خواهم گر رسم آن جایگاه

چون شود بر من جهان روشن ازو

می‌ندانم تا چه خواهم من ازو

از نکوتر چیز اگر آگاهمی

چون رسیدیمی ازو چه خواهمی

گفت: ای جاهل، نه‌ای آگاه از او

گر تو چیزی خواهی، او را خواه از او

هر که بویی یافت از خاک درش

کی به رشوت باز گردد از برش

هر که در خلوتسرای او شود

ذره ذره‌اش آشنای او شود

مرد را در خواست، آگاهی به است

کو ز هر چیزی که می‌خواهی به است

«منطق‌الطیر»
در مجمع مرغان، پرنده‌ای تنگ بهره و حقیر، خود را به کنار هدهد رسانید و وی را گفت: ای پیک راه‌دان و محرم حضرت، اینک ما را عزم کوی سیمرغ است، مرا آگاه ساز که چون بدان حریم رسم و بدان درگاه باریابم، از سیمرغ چه چیز خواستار آیم؟ هدهد گفت: ای‌بینوا، وه که چه نادان و کوته‌همتی! چه چیز از سیمرغ به است تا تو آن را از او طلب‌کنی؟ از وی خود او را خواستار باش که او مطلوب کل و معشوق مطلق است و در عالم چیزی از او بهتر نیست. به داستانی گوش سپار تا علو همت مردان را دریابی و بدانی که دلدادگان مشتاق از دوست جز دوست را تمنا نکنند و به نعیم هر دو جهان باز ننگرند.

عارف خدابین بوعلی رودباری را چون حال نزع فرا رسید و در عالم معنی نگریست که آسمان‌ها را در گشاده‌اند و در فردوس بهر او مسند نهاد، چونان عندلیب نغمه‌گری آغاز کرد و گفت: بار خدایا، تو را سپاس که مرا بدین نعمت‌ها می‌نوازی، اما مرا سر و برگ این نعیم نیست. من تنها تو را خواستارم. عشق تو با جان من سرشته است. اگر بسوزانی یا به بهشت بری، من تو را دانم و تو را خواهم.

وقت مردن بوعلی رودبار

گفت جانم برلب آمد ز انتظار

آسمان را در همه بگشاده‌اند

در بهشتم مسندی بنهاده‌اند

همچو بلبل قدسیان خوش سرای

بانگ می‌دارند کای عاشق در آی

گر چه این انعام و این تشریف هست

می‌ندارد جانم از تحقیق دست

نیست برگم تا چو اهل شهوتی

سر فرو آرم به اندک رشوتی

عشق تو با جان من درهم سرشت

من نه دوزخ دانم اینجا نه بهشت

گر بسوزی همچو خاکستر مرا

می‌نباید جز تو کس دیگر مرا

من ترا خواهم ترا دانم تو را

هم تو جانم را و هم جانم تو را

«منطق‌الطیر»
و درخبر است که داود را خطاب آمد که بندگان مرا بگوی اگر بیم دوزخ و سودای بهشت نبود، آیا باز مرا ستایش می‌کردید؟ ای دون همتان، مرا با استحقاق و سزاواری بستایید، نه از سر بیم و امید. اگر شما را ذره‌ای معرفت و سوز محبت است، هر چه جز ماست بسوزانید و خاکسترش را بر آسمان بیفشانید.

گر نبودی هیچ نور و هیچ نار

نیستی با من شما را هیچ کار

گر رجا و خوف نی در پی بدی

پس شما را کار با من کی بدی

بنده را گو بازکش از غیر دست

پس به استحقاق ما را می‌پرست

هر چه آن جز ما بود برهم فکن

چون فکندی بر همش در هم شکن

وانگه آن خاکسترش را برفشان

تاشود از باد غیرت بی‌نشان

چشم همت چون شود خورشید بین

کی شود با ذره هرگز همنشین

گر تو را مشغول خلد و حور کرد

تو یقین دان کو ز خویشت دور کرد

«منطق‌الطیر»
استاد محمود شاهرخی- روزنامه اطلاعات

عطار و شعر و تمثیل

تمثیل، روشی است برای محسوس کردن مفاهیم؛ مثلاً وقتی معلم ریاضی می‌خواهد مفهوم عدد کسری را توضیح دهد، یک سیب را به چهار قسمت تقسیم می‌کند تا دانش آموزان مفهوم «یک چهارم» را مشاهده کنند.

در همین نوشته هم من برای واضح شدن مفهوم جمله‌ی اول(تمثیل روشی است برای محسوس کردن مفاهیم) از تمثیل استفاده کرده‌ام.

شاعران برای تجسم دریافت‌ها، کشف‌ها و ذهنیات خود از روش تمثیل استفاده می‌کنند؛ زیرا برخی از مفاهیم و تجربه‌های انسانی، بدون تجسم حسی به دشواری قابل درک است.

تمثیل، نوعی تشبیه است اما اغلب از تشبیه، مفصل‌تر است؛ یعنی عناصر و کلمات متعددی در آن نقش دارند. برخی از تمثیل‌ها با استفاده از پدیده‌ها و رخدادهای طبیعی ساخته می‌شود؛ مثلاً:

‏دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

گونه‌ای دیگر از تمثیل، استفاده از حکایت‌های رایج است، برای بیان اندیشه‌ی شاعر؛ مثلاً:

آن یکی پرسید اشتر را که هی

از کجا می‌آیی ای اقبال پی؟

‏گفت از حمام گرم کوی تو

‏گفت خود پیداست از زانوی تو

گاهی شاعر برای بیان اندیشه‌اش حکایتی جدید می‌سازد؛ مانند منطق الطیر عطار که برای بیان مراحل سلوک عرفانی، داستان سفر مرغان و جست و جوی سیمرغ را آفریده است. این حکایت‌های تمثیلی افزون بر بهره‌ی تعلیمی، سرشار از تصاویر شاعرانه و هنری هستند؛ به گونه‌ای که مستقل از خط اصلی داستان و اندیشه‌ی شاعر، قابلیت تأویل و انطباق با حالات و تجربه‌های درونی انسان را دارند.

تمثیل به این دلیل که مفاهیم ذهنی و گاه دشوار را برای همگان دریافتنی می‌سازد، وارد زبان گفت و گوی مردم نیز می‌شود. اغلب ضرب‌المثل‌های رایج در اصل، بیان تمثیلی یک تجربه‌اند و بسیاری از آنها از میان سروده‌های شاعران به زبان مردم راه یافته‌اند؛ مثلاً:

زلیخا گفتن و یوسف شنیدن

شنیدن کی بود مانند دیدن

تمثیل در شعر گاهی در یک بیت شکل می‌گیرد. در یک مصراع، اندیشه و مدعای شاعر مطرح می‌شود و در مصراع دیگر، معادل حسی آن می‌آید:

‏در کوی تو مشهورم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده‌ی یوسف ندریده

گاهی در مصراع نخست، تصویر حسی و تمثیلی بیان می‌شود و در مصراع بعد اندیشه‌ی شاعر می‌آید:

مطربان رفتند و صوفی در سماع

عشق را آغاز هست انجام نیست

این شیوه‌ی برابر نهادن مفاهیم ذهنی و تصاویر محسوس، یکی از روش‌های اصلی شاعران سبک هندی است که به آن اسلوب معادله و یا روش مدعا مثل می‌گویند.

بسیاری از بیت‌های مشهور سبک هندی با همین اسلوب سروده شده است. چند نمونه را می‌خوانیم:‏

‏وضع زمانه قابل دیدن دوباره نیست

رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت

***

در کمال فقر چشم اغنیا بر دست ماست

‏هر کجا دیدیم آب از جو به دریا می‌رود

***

پشه با شب زنده‌داری خون مردم می‌خورد

‏زینهار از زاهد شب زنده‌دار اندیشه کن

اسماعیل امینی- روزنامه اطلاعات

سعدی و دوره کودکی

همی یادم آید ز عهد صغر

که عیدی برون آمدم با پدر

به بازیچه مشغول مردم شدم

در آشوب خلق از پدر گم شدم

برآوردم از بی‌قراری خروش

پـدر ناگهانم بمالید گوش

که: ای شوخ چشم، آخرت چند بار

بگفتم که دستم ز دامن مدار؟

به تنها نداند شدن طفل خرد

که نتواند او راه نادیده برد

تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر

برو دامـن راه دانان بگیر

مکن با فرومایه مردم نشست

چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست

به فتراک پاکان در آویز چنگ

که عارف ندارد ز دریوزه ننگ

مریدان به قوّت ز طفلان کم‌اند

مشایخ چو دیوار مستحکم‌اند

بیاموز رفتار از آن طفل خرد

که چون استعانت به دیوار برد،

ز زنجیر ناپارسایان برست

که در حلقه‌ی پارسایان نشست

اگر حاجتی داری، ایـن حلقه گیر

که سلطان از این در ندارد گزیر

برو خوشه‌چین باش سعدی صفت

که گردآوری خرمن معرفت

سعدی