اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

اگر زلفت به هر تاری اسیر تازه‌ای دارد

اگر زلفت به هر تاری اسیر تازه‌ای دارد

مبارک باشد اما دلبری اندازه‌ای دارد

تغافل برد از حد شوخ چشم من، نمی‌داند

جفا قدری، ستم حدی و ناز اندازه‌ای دارد

محبت را لب خاموش و گویا هر دو یکسانست

چو بلبل، آتش پروانه هم آوازه‌ای دارد

اگر سودای لیلی بر سرت افتاد مجنون شو

که هر شهری به صحرای جنون دروازه‌ای دارد

دل مجذوب خود را با تغافل بیش از این مشکن

که در قانون خوبان امتحان اندازه‌ای دارد...

مجذوب تبریزی

ایرج میرزا کیست؟

ایرج میرزا 

ایرج زاده ی ۱۲۵۱ خورشیدی در شهر تبریز، درگذشته ۲۲ اسفند ۱۳۰۴ خورشیدی در شهر تهران است. ایرج میرزا در خانواده ای شاعر پیشه به دنیا آمد. ملقب به «جلال‌الممالک» و فخرالشعرا بود، از جمله شاعران برجسته ایرانی در عصر مشروطیت(اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی) است. اشعار ایرج میرزا اثر عمیقی بر شعر دوره مشروطیت داشت. اشعار ایرج میرزا در قالب‌های گوناگون سروده شده و ارزشمندترین اشعار او مضامین انتقادی، اجتماعی، احساسی و تربیتی دارند.

او فرزند صدرالشعرا غلامحسین‌میرزا، نوه ایرج پسر فتحعلی‌شاه و نتیجه فتحعلی شاه قاجار بود. تحصیلاتش در مدرسه دارالفنون تبریز صورت گرفت و در همان مدرسه مقدمات عربی و فرانسه را آموخت. وقتی امیرنظام گروسی مدرسه مظفری را در تبریز تاسیس کرد، ایرج میرزا سمت معاونت آن مدرسه را یافت و در این سمت مدیریت ماهنامه ورقه(نخستین نشریه دانشجویی تبریز) را برعهده گرفت. در نوزده سالگی لقب«ایرج بن صدر الشعرا» یافت. لیکن بزودی از شاعری دربار کناره گرفت و به مشاغل دولتی مختلفی از جمله کار در وزارت فرهنگ(معارف آن‌زمان) پرداخت. سپس به استخدام اداره گمرک درآمد و پس از مشروطیت هم در مشاغل مختلف دولتی از جمله وزارت کشور در سمت فرماندار آباده و معاونت استانداری اصفهان خدمت کرد. ایرج میرزا به زبان‌های فارسی و عربی و فرانسوی مهارت داشت و روسی و ترکی نیز می‌دانست.

ایرج به طیفی از شاهزادگان قاجار تعلق داشت که در حکمرانی بر کشور سهم موثری نداشتند. ولی تعلق خاطر خود را به نسب و اشرافیت خود حفظ کرده بودند. ایرج نیز مانند پدرش صدرالشعرا، گاه دچار فقر و تنگدستی می‌شد و به همین لحاظ همفکری و همدردی با تهیدستان و روح اعتراض به نابرابری‌های اجتماعی در وی زنده بود. او به واسطه خصلت ولخرجی، سفرهای مداوم و تغییر مکرر شغل، برخلاف میل باطنی خود گاه مجبور به مدیحه سرایی اعیان و اشراف می‌شد ولی به نحو ملایم اما موثر از این کار ابراز دلتنگی و بیزاری می‌نمود.

کسانی که از نزدیک با ایرج حشر و نشر داشته‌اند، نقل کرده‌اند که او در زندگی روزمره مردی متین و موقر بوده و در جمع به لفظ قلم سخن می‌گفته است. ولی هنگام حضور در محافل خصوصی و در میان دوستان، این حریم به یکباره از میان می‌رفت و به بذله‌گویی مبدل می‌شد. یک پروفسور خاورشناس روسی که در زمان حیات ایرج او را ملاقات نموده در باره او می‌گوید: مردی بود سیاه سوخته و لاغراندام و متوسط القامه و در رفتار و گفتار شکیبا و بردبار. اشعار ایرج وقتی خودش آنها را می‌خواند، جان می‌گرفت... .

ایرج هنگامی که به سن نوجوانی رسید تحت تعلیم و تربیت استاد قرار گرفت تا پارسی را بیاموزد سپس به مدرسه دارالفنون تبریز جهت یادگیری زبان فرانسه رفته و نیز در حوزه ای که آشتیانی ها ترتیب داده بودند منطق، معانی و بیان را آموخت و در اوایل سن 14 سالگی، برای تحصیل علم او را نزد مرحوم میرزای عارف و نزد، مسیو لامپر فرانسوی، فرستادند. همچنین او در این سنین شعر نیکو می سرود و امیرنظام در زمینه شعر او را بسیار ترغیب و تشویق می کرد و خط تحریر و نستعلیق را به خوبی فرا گرفت هنگام افتتاح مدرسه مظفری در تبریز توسط امیرنظام، سمت معاونت آنجا را به عهده گرفت و در اواخر ولیعهدی مظفرالدین شاه در معارف و دارالفنون به سمت جانشینی منصوب شد و مظفرالدین شاه لقب امیرالشعرایی به وی اعطا کرد. ایرج میرزا خدماتی شامل تاسیس کابینه ایالتی، اداره موزه و... را انجام داد و یکی از مسائل مهمی که در زندگی ایرج به پیشرفت او کمک شایانی کرد آشنایی او با امیرنظام گروسی بود. امیرنظام مانند پدری دلسوز و مهربان برای ایرج بود و از هیچ گونه کمک و همراهی دریغ نداشت به او نامه های دلگرم کننده می نوشت هدایای مختلف برای او می فرستاد و از همه مهمتر او را با فرزند خود هم درس کرد و در محافل اهل فضل و کمال او را معرفی کرده و خلاصه تا آخر عمر یاری غم خوار و رفیقی شفیق برای ایرج بود.

اشعار ایرج در ابتدا جز تعدادی قصیده مدیحه سرایی نبود و خود این چنین نمی پسندیده و اشعار خوب و کامل او در نیمه دوم عمر او سرود شده، آن موقع که در دستگاه دولتی مشغول کار بود، بیشتر اشعار انتقادی و اجتماعی می سرود. ایرج در سفرهایی که همراه امین الدوله به اروپا داشت و آشنایی او با زبان فرانسه به او کمک فراوانی کرد تا وی را مردی آزاد فکر و متجدد و ترقی خواه بار آورد، در نتیجه او در ابزار عقاید خود بسیار شجاعانه و بی باکانه سخن می گفت، اشعارش دارای روانی و سادگی خاصی بود تا همگان گفته هایش را دریابند. به رسم و رسومات خرافی و نقص های اجتماعی، تعارفات بیهوده خرده می گرفت و از آنها به دور بود. آموزگاری دلسوز، توانا و اندیشمند بود. نه برای پاداش گرفتن و نه برای مقام گرفتن و ستایش شدن شعر می سرود و از طریق زحمت و تلاش مجدانه به جایی رسیده بود. به تعلیم و تربیت کودکان بسیار اهمیت می داد و در این حین علاقه وافری به زنده کردن ادبیان غنی فارسی داشت از جمله کارهای او که برای کودکان و نوجوانان سروده است می توان به: شوق درس خواندن، مهر مادر، کلاغ و روباه، پسر بی هنر و... اشاره کرد. یکی از پسران ایرج به نام

جعفر قلی میرزا در زمان حیات پدر به دلیل نامعلومی خودکشی کرد و پدر حساس خود را داغدار و ماتم زده ساخت. ایرج یک پسر دیگر به نام خسرو و یک دختر دیگر به نام ربابه نیز از خود به جای گذاشت. وفات ایرج ناگهانی و بسیار تاثر انگیز در روز دوشنبه 27 شعبان سال 1344 هجری قمری که مطابق با یکی از آخرین روزهای ماه اسفند سال 1304 هجری شمسی بود اتفاق افتاد و علت آن را سکته قلبی نگاشته اند.

مهمترین آثار و اشعار ایرج میرزا عبارتند از:

1- دیوان اشعار

2- مثنوی‌های زهره و منوچهر(ناتمام)

3- مثنوی عارف‌نامه

4- ادبیات ایرج

مصفّـا کردنش با من

دلت را خانه ی مـا کن، مصفّـا کردنش با من

به‌ ما درد دل افشا کن، مـداوا کردنش با من

اگر گم کرده‌ای ای ‌دل، کلید استجــابت را

بیا یک لحظه با ما باش، پیــدا کردنش با من

بیفشان قطره ‌اشکی که من‌ هستـم خریدارش

بیاور قطره‌ای اخــلاص، دریـا کردنش با من

اگر درها به رویت بسته شـد دل برمکن بازآ

درِ این خانه دق‌البـاب کُـــن وا کردنش با من

به من گو حاجت خود را، اجـابت می‌کنم آنی

کن آنچه می‌خواهی، مهیّـــا کردنش با من طلب

بیا قبل از وقـوع مرگ روشـن کن حسابت را

بیاور نیک و بد را، جمـع و منها کردنش با من

چو خوردی روزی امروز ما را شـکر نعمت کن

غم فردا مخور، تأمیــن فـــردا کردنش با من

به‌ قـرآن آیه‌ی‌ رحمت فـراوان است ای انسان

بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من

اگر عمری گنـه کردی، مشو نومیــد از رحمت

تو نامه توبه را بنویس، امضـا کردنش با من

شاعر: مرحوم ژولیده ی نیشابوری

پیمان

سرم را نیست سامان جز تو، ای سامان من بنشین

حریم جان مصفا کرده ام، در جان من بنشین

ز اوج آسمان آرزوها سر بر آوردی

کنون این مهر روشن در دل ایمان من بنشین

دو چشمم باز اما غیر تاریکی نمی بینم

شب تاریک من بشکاف و در چشمان من بنشین

بیا کز نور روی تو چراغ دل بر افروزم

بیا تا بشنوی اندوه بی پایان من بنشین

دل هر ذره لبریز است از نور جهان گیرت

امید من بیا در باور پنهان من بنشین

به خوابم آمدی کز شوق رویت دیده نگشایم

سحر چون عطر گل آهسته بر مژگان من بنشین

مرا عهد تو با جان بسته دارد رشته الفت

تو نیز ای دوست لختی بر سر پیمان من بنشین

مرا هرگز نشاید تا تو را در شعر بسرایم

طبیبا، غمگسارا، از پی درمان من بنشین

شعر: سپیده کاشانی

بخوان ما را

منم پروردگارت

خالقت از ذره ای ناچیز

صدایم کن، مرا

آموزگار قادر خود را

قلم را، علم را، من هدیه ات کردم

بخوان ما را

منم معشوق زیبایت

منم نزدیک تر از تو، به تو

اینک صدایم کن

رها کن غیر ما را، سوی ما باز آ

منم پروردگار پاک بی همتا

منم زیبا، که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل

پروردگارت با تو می گوید:

تو را در بیکران دنیای تنهایان 

رهایت من نخواهم کرد

بساط روزی خود را به من بسپار

رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را

تو راه بندگی طی کن

عزیزا، من خدایی خوب می دانم

تو دعوت کن مرا بر خود

به اشکی یا صدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را

بجو ما را    

تو خواهی یافت

که عاشق می شوی بر ما

و عاشق می شوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم

آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسب های خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن

تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن، اما دور

رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را

که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟

تو بگشا لب

تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟

رها کن غیر ما را

آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می جویی؟

تو با هر کس به جز با ما، چه می گویی؟

و تو بی من چه داری؟ هیچ!

بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!!

هزاران کهکشان و کوه و دریا را 

و خورشید و گیاه و نور و هستی را

برای جلوه خود آفریدم من

ولی وقتی تو را من آفریدم

بر خودم احسنت می گفتم

تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت

تو ای محبوب تر مهمان دنیایم

نمی خوانی چرا ما را؟؟

مگر آیِا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی

ببینم، من تو را از درگهم راندم؟

اگر در روزگار سختیت خواندی مرا

اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمی کردی

به رویت بنده من، هیچ آوردم؟؟

که می ترساندت از من؟

رها کن آن خدای دور

آ‌ن نامهربان معبود

آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت، خالقت

اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکیم

آیا عزیزم، حاجتی داری؟

تو ای از ما

کنون برگشته ای، اما

کلام آشتی را تو نمیدانی؟

ببینم، چشم های خیست آیا، گفته ای دارند؟

بخوان ما را

بگردان قبله ات را سوی ما

اینک وضویی کن

خجالت می کشی از من

بگو، جز من، کس دیگر نمی فهمد

به نجوایی صدایم کن

بدان آغوش من باز است

برای درک آغوشم

شروع کن

یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من

جنگل، نماز سبز جماعت

وقتی نسیم اذان گفت

گل های نوشکفته ی نیلوفر

آن را به باغ رساندند

آنگه تمام درختان

به دست های ریشه

وضو را

از آب جوی گرفتند

تا با امام خویش

بهاران

قامت به نور ببندند

آری هنوز تاک

در سجده ای به قامت رویش

سر بر سریر خاک نهاده است

در آرزوی ساغری از مستی

دیروز

با قیام درختان

جنگل، نماز سبز جماعت را

بر جا نماز سبزه به جای آورد

امروز

بعد از سلام سپیدار

ز آن سوی زمزمه ی بی سکوت جوی

بیدی بلند شد

خم گشته پشت و پریشان موی

دست دعا به ساحت ابر آورد

اما دعا چه بود که برگشت؟

این را به غیر بید نفهمید!

اینک نسیم باز

اذان گوی باغ هاست

اما دریغ باد

ما با بهار آمده قامت نبسته ایم!

شاعر: جواد محقق

دوره ارزانیست...

چه کسی میگوید که گرانی اینجاست؟

دوره ارزانیست...

چه شرافت ارزان

تن عریان ارزان

عشق ارزان

و دروغ از همه چیز ارزان تر

آبرو قیمت یک تکه ی نان

و چه تخفیف بزرگی خورده ست

قیمت هر انسان

رضا همامهر

رفتار من عادی است

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هر کس مرا می بیند

از دور می گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانی های ساده

و با همان امضا همان نام

و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گیجم!

حس می کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست می دارم

و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم

حس می کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیداً بیشتر هستم!

حتی اگر می شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می پرستم

از جمله دیشب هم

من کاملاً تعطیل بودم!

اول نشستم خوب جوراب هایم را اتو کردم

تنها-حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم

با کفشهایم گفتگو کردم

رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم

دنبال آن افسانه ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

تنها یکی از نامه هایم

بوی غریب و مبهمی می داد

انگار

از لابلای کاغذ تا خورده ی نامه

بوی تمام یاس های آسمانی

احساس می شد

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که بر خلاف سال های پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

از رنگ آبی دوست تر دارم!

گاهی برای یادبود لحظه ای کوچک

یک روز کامل جشن می گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می میرم!

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می کند

اما

غیر از همین حس ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری در دل ندارم

رفتار من عادی است!

قیصر امین پور

مرغِ آمین

مرغ آمین، درد ‌آلودی ست کاواره بمانده

رفته تا آن سوی این بیدادخانه

بازگشته، رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه

نوبت روز گشایش را

در پی چاره بمانده

می‌شناسد آن نهان بین نهانان(گوش پنهان جهان دردمند ما)

جور دیده مردمان را

با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،

می‌دهد پیوندشان در هم

می‌کند از یاس خسران بار آنان کم

می‌نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را

بسته در راه گلویش او

داستان مردمش را

رشته در رشته کشیده(فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند)

بر سر منقار دارد رشته‌ی سر در گمش را

او نشان از روز بیدار ظفرمندی ست

با نهان تنگنای زندگانی دست دارد

از عروق زخمدار این غبار آلوده ره تصویر بگرفته

از درون استغاثه‌های رنجوران

در شبانگاهی چنین دلتنگ، می‌آید نمایان

وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی

که ندارد لحظه‌ای از آن رهایی

می‌دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی

رنگ می‌بندد

شکل می‌گیرد

گرم می‌خندد

بال‌های پهن خود را بر سر دیوارشان می‌گستراند

چون نشان از آتشی در دود خاکستر

می‌دهد از روی فهم رمز درد خلق

با زبان رمز درد خود تکان در سر

وز پی آن که بگیرد ناله‌های ناله‌پردازان ره در گوش

از کسان احوال می‌جوید

چه گذشته ست و چه نگذشته ست

سر گذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می‌گوید

داستان از درد می‌رانند مردم

در خیال استجابت های روزانی

مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می‌خوانند مردم

زیر باران نواهایی که می‌گویند:

«باد رنج ناروای خلق را پایان»

(و به رنج ناروای خلق هر لحظه می‌افزاید)

مرغ آمین را زبان با درد مردم می‌گشاید

بانگ بر می‌دارد:

آمین!

باد پایان رنج های خلق را با جانشان در کین

و ز جا بگسیخته شالوده‌های خلق افسای

و به نام رستگاری دست اندر کار

و جهان سرگرم از حرفش در افسون فریبش

خلق می‌گویند:

آمین!

در شبی این گونه با بیدادش آیین،

رستگاری بخش- ای مرغ شباهنگام- ما را!

و به ما بنمای راه ما به سوی عافیت گاهی

هر که را- ای آشنا پرور- ببخشا بهره از روزی که می‌جوید

رستگاری روی خواهد کرد

و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد، مرغ می‌گوید

خلق می‌گویند:

امّا آن جهان خواره

(آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یک سر

مرغ می‌گوید:

در دل او آرزوی او محالش باد

خلق می‌گویند:

امّا کینه‌های جنگ ایشان در پی مقصود

همچنان هر لحظه می‌کوبد به طبلش

مرغ می‌گوید:

زوالش باد!

باد با مرگش پسین درمان

ناخوشی آدمی خواری

وز پس روزان عزّت بارشان

باد با ننگ همین روزان نگونساری!

خلق می‌گویند:

امّا نادرستی گر گذارد

ایمنی گر جز خیال زندگی کردن

موجبی از ما نخواهد و دلیلی بر ندارد

ور نیاید ریخته‌های کج دیوارشان

بر سر ما باز زندانی

و اسیری را بود پایان

و رسد مخلوق بی سامان به سامانی

مرغ می‌گوید:

جدا شد نادرستی

خلق می‌گویند:

باشد تا جدا گردد

مرغ می‌گوید:

رها شد بندش از هر بند، زنجیری که بر پا بود

خلق می‌گویند:

باشد تا رها گردد

مرغ می‌گوید:

به سامان باز آمد خلق بی سامان

و بیابان شب هولی

که خیال روشنی می‌برد با غارت

و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان

و درون تیرگی‌ها، تنگنای خانه‌های ما در آن ویلان،

این زمان با چشمه‌های روشنایی در گشوده است

و گریزانند گمراهان، کج‌اندازان،

در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر

و خراب و جوع، آنان را ز جا برده ست

و بلای جوع آنان را، جا به جا خورده‌ست

این زمان مانند زندان‌هایشان ویران

باغشان را در شکسته

و چو شمعی در تک گوری

کور موذی چشمشان در کاسه‌ی سر از پریشانی

هر تنی ز آنان

از تحیّر بر سکوی در نشسته

و سرود مرگ آنان را تکاپوهایشان(بی سود) اینک می‌کشد در گوش

خلق می‌گویند:

بادا باغشان را، در شکسته‌تر

هر تنی زانان، جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته‌تر

وز سرود مرگ آنان، باد

بیشتر بر طاق ایوان‌هایشان قندیل‌ها خاموش

بادا! یک صدا از دور می‌گوید

و صدایی از ره نزدیک

اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:

این، سزای سازگاراشان

باد، در پایان دوران‌های شادی

از پس دوران عشرت‌بار ایشان

مرغ می‌گوید:

این چنین ویرانگی شان، باد همخانه

با چنان آبادشان از روی بیدادی

بادشان! (سر می‌دهد شوریده‌خاطر، خلق آوا)

باد آمین!

و زبان آن که با درد کسان پیوند دارد باد گویا!

باد آمین!

و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!

آمین! آمین!

و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان

هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواهانیست

و در زندان و زخم تازیانه‌های آنان می‌کشد فریاد:

اینک درد و اینک زخم

(گر نه محرومی کجی شان را ستاید

ور نه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید)

آمین!

در حساب دستمزد آن زمانی که به حق‌گویان

بسته لب بودند

و بدان مقبول

و نکویان در تعب بودند

آمین!

در حساب روزگارانی

کز بر ره، زیرکان و پیش‌بینان را به لبخند تمسخر دور می‌کردند

و به پاس خدمت و سودایشان تاریک

چشمه‌های روشنایی کور می‌کردند

آمین!

با کجی آورده‌های آن بد اندیشان

که نه جز خواب جهانگیری از آن می‌زاد

این به کیفر باد!

آمین!

با کجی آورده‌هاشان شوم

که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می‌گردید

و از آن خاموش می‌آمد چراغِ خلق

آمین!

با کجی آورده‌هاشان زشت

که از آن پرهیزگاری بود مرده

و از آن رحم آوری واخورده

آمین!

این به کیفر باد

با کجی آورده‌هاشان ننگ

که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا

و از آن، چون بر سریر سینه‌ی مرداب، از ما نقش برجا

آمین! آمین!

و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم

(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آن گه گم)

مرغ ِ آمین گوی

دور می‌گردد

از فراز بام

در بسیط خطه ی آرام، می خواند خروس از دور

می‌شکافد جرم دیوار سحرگاهان

وز بر آن سرد دود اندود خاموش

هر چه، با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر می‌افزاید

می‌گریزد شب

صبح می‌آید

نیما یوشیج- زمستان 1330

تلخ

پای آبله ز راه بیابان رسیده‌ام 

بشمرده دانه دانه کلوخ خراب او 

برده به سر به بیخ گیاهان و آب تلخ 

در بر رخ ام مبند، که غم بسته بر درم 

دل خسته‌ام به زحمت شب زنده داری ام 

ویرانه‌ام ز هیبت آباد خواب تلخ 

عیب ام مبین، که زشت و نکو دیده ام بسی 

دیده گناه کردن شیرینِ دیگران 

وز بی گناه دل شدگانی ثواب تلخ 

در موسمی که خستگی ام می برد ز جای 

با من بدار حوصله، بگشای در ز حرف 

امّا در آن نه ذرّه عتاب و خطاب تلخ 

چون این شنید، بر سرِ بالینِ من گریست 

گفتا: کنون چه چاره؟ بگفتم: اگر رسد 

با روزگارِ هجر و صبوری، شراب تلخ! 

12 آبان 1327 نیما

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاک غمناکش

 

ساز او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی ست

ور جز اینش جامه ای باید،

بافته بس شعله ی زر تار پودش باد

 

گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان،

چشم در راه بهاری نیست

 

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،

ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نییست؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

 

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصل ها، پائیز

مهدی اخوان ثالث

یا علی

علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

علی دست خدا بود

علی مست خدا بود

 

علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم ندانم

ثنایش نتوانم نتوانم

 

خدا خواست که خود را بنماید

در جنت خود را برخ ما بگشاید

علی ره بهمه خلق نشان داد

علی رهبر مردان صفا بود

علی آینه ی پاک خدا بود

 

علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

 

علی گر چه خدا نیست

و لیکن ز خدا نیز جدا نیست

برو سوی علی تا که وفا را بشناسی

ببر نام علی تا که صفا را بشناسی

اگر آینه خواهی که به بینی رخ حق را

علی را بنگر تا که خدا را بشناسی

 

چه گویم سخن از او؟ که نگنجد به بیانم

ندانم که سخن را به چه وادی بکشانم؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

علی مرد حقیقت

علی شاه طریقت

علی مرهم دل های خراب است

ره کوی علی راه صواب است

 

علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

پوپکم

پوپک شیرین سخنم

اینچنین فارغ از این شاخه به آن شاخه مپر

اینهمه قصه شوم از کس و ناکس مشنو

غافل از دام هوس

در بر هر کس و ناکس منشین

پوپکم

پوپک شیرین سخنم

تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید

من از آن دارم بیم

کاین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند

اندرین دشت مخوف

که تو آزادیش ای پوپک من

می خوانی

زیر هر بوته گل

لب هر جویه آب

پشت هر کهنه فسونگر دیوار

که کمین کرده تو را زیر درختان کهن

پوپکم دامی هست

گرگ خونخواره بدکاره بد نامی هست

سالها پیش

دل من

که به عشق دل تو ایمان داشت

اندرین مزرع آفت زده شوم حیات

شاخ امیدی کاشت

چشم به راه تو بودم

که تو کی می آیی

بر سر شاخه سر سبز امید دل من

که تو کی می خوانی

پوپکم

یادت هست

در دل آن شب افسانه ای مهتابی

که بر آن شاخه پریدی

لحظه ای چند نشستی

نغمه ای چند سرودی

گفتم این دشت سیه

خوابگه غولان است

همه رنگ است و ریا

همه فسون است و فریب

صید هم چون تویی

ای پوپک خوش پروازم

مرغ خوش الحان خوش آوازم

به خدا آسان است

این همه برق که روشنگر این صحراست

پرتو مهری نیست

نور امیدی نیست

آتشین برق نگاهی ز کمینگاهیست

همه گرگ و همه دیو

در کمین تو زیبایی تو

پاکی و سادگی و رعنایی تو

مرو ای مرغک زیبا

که به هر رهگذری

همه دیوند کمین کرده نبینند تو را

دور از دست وفا

پنهان از دیده عشق نفریبند تو را

دکتر علی شریعتی

رهایی نیابد به ترفندها

گرانبار شد، گوشم از پند ها 

برآنم، که تا بُگسلم بَندها

هر آن دل، که شد بسته ی دام ِ عشق  

رهایی نیابد به ترفندها 

پرستنده ام بر تو، ای خانه سوز 

کجا ترسم، از شرم ِ پیوند ها 

ز تنهاییم، باغ ِ دل تیره بود  

تو جانش دمیده به لبخند ها  

کنون، چامه گویم بران روی و موی 

در آغوش ِ هر چامه، گل قندها 

به افسون ِ آن چشم ِ مستت که هست  

مرا تکیه پروردِ سوگندها 

که از شور ِ مهرت، چنان سرخوشم  

که بر کام ِ دل، آرزومندها  

مرا بندگی بین و در سایه گیر  

که شرط است، لطف از خداوندها

تو نور ِ دلی، ای فروزنده بخت 

که بازت نجویم همانند ها 

خوش آندم، که افشانمت جان به پای  

چو بر گونه ی آذر، اسپند ها  

فریدون توللی

ای فریاد!

خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز  

هر طرف می سوزد این آتش  

پرده ها و فرش ها را، تارشان با پود  

من به هر سو می دوم گریان  

در لهیب آتش پر دود 

وز میان خنده هایم تلخ  

و خروش گریه ام ناشاد 

از دورن خسته ی سوزان 

می کنم فریاد،  

ای فریاد! 

ای فریاد...

خانه ام آتش گرفته ست، آتشی بی رحم  

همچنان می سوزد این آتش  

نقش هایی را که من بستم به خون دل 

بر سر و چشم در و دیوار 

در شب رسوای بی ساحل  

وای بر من، سوزد و سوزد  

غنچه هایی را که پروردم به دشواری  

در دهان گود گلدان ها 

روزهای سخت بیماری 

از فراز بام هاشان، شاد 

دشمنانم موذیانه خنده های فتح شان بر لب 

بر من آتش به جان ناظر  

در پناه این مشبک شب 

من به هر سو می دوم، گریان ازین بیداد  

می کنم فریاد، 

ای فریاد!  

ای فریاد... 

وای بر من، همچنان می سوزد این آتش 

آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان 

و آنچه دارد منظر و ایوان  

من به دستان پر از تاول

این طرف را می کنم خاموش

وز لهیب آن روم از هوش

ز آن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود  

تا سحرگاهان، که می داند که بود من شود نابود  

خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر  

صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر  

وای، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب  

مهربان همسایگانم از پی امداد؟ 

سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد 

می کنم فریاد، 

ای فریاد!  

ای فریاد...

مهدی اخوان ثالث