اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

هر روز تو عید باد و نوروز

نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز

ای بلنداختر نام‌آور، تا چند به کاخ

سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز

بوستان عود همی‌سوزد، تیمار بسوز

فاخته نای همی‌سازد، طنبور بساز

به قدح بلبله را سر به سجود آور زود

که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز

به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه

به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز

گر همی‌خواهی بنشست، ملکوار نشین

ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز

بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش

بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز

زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر

باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز

بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف

تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز

طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل

طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز

بستان کشور جود و بفشان زر و درم

بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز

آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو

که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز

شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله

همچنان برق مجال و به روش باد مجاز

پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام

دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز

بانگ او کوه بلرزاند، چون شنه ی شیر

سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز

چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری

بخرامد به کشی در ره و برگردد باز

نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف

نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز

بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه

تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز

بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط

بجهد باز به یک جستن از کوه طراز

ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان

خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز

گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق

تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز

برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار

شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز

بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند

بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز

که کن و بارکش و کارکن و راهنورد

صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز

به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر

به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز

رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان

دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز

بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای

درهای حدثان و خمهای بگماز

نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ

نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز

ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج

تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز

ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند

چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز

نصرت از کوهه ی زینت نه فرودست و نه بر

دولت از گوشه ی تاجت نه فرازست و نه باز

همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی

همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز

دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج

جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز

کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش

کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز

ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن

زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز

دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش

بزدای و بگشای و بفروز و بفراز

منوچهری، دیوان اشعار، قصاید و قطعات

مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد

مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد

بس مرغ دل که پای به دام بلا نهاد

بی چون اگر گناه شمارد نگاه را

پس در رخ تو این همه خوبی چرا نهاد

نوشینی لبت ز ظلمت خط گشت آشکار

خضرش لقب به چشمهٔ آب بقا نهاد

از جان برید هر که به زلفت کشید دست

وز سر گذشت آن که در این حلقه پا نهاد

تا داد کام خاطر بیگانه لعل تو

صد داغ رشک بر جگر آشنا نهاد

هر کس که خواست زان لب شیرین مراد دل

جان عزیز بر سر این مدعا نهاد

تا از وفای خویش ندیدیم هیچ خیر

خیرش مباد آن که بنای وفا نهاد

تا آرزوی دیدن او را برم به خاک

تیغ جفا به گردن من از قفا نهاد

تا بوی او به ما نرساند ز تاب زلف

چندین هزار بند به پای صبا نهاد

روزی که در جهان غم و شادی نهاد پای

شادی به سوی او شد و غم رو به ما نهاد

آخر فروغی از ستم پاسبان او

زان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد

فروغی بسطامی

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد

دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد

نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت

صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد

شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم میسوخت

دود سودای توام قصد سویدا میکرد

نه کسی حال من سوخته دل می‌پرسید

نه کسی درد من خسته مداوا میکرد

پیش سلطان خیال تو مرا غم میکشت

خدمتش تن زده از دور تماشا میکرد

دست برداشته تا وقت سحر خاطر من

از خدا دولت وصل تو تمنا میکرد

هردم از غصهٔ هجران تو میمرد عبید

باز امید وصال تواش احیا میکرد

عبید زاکانی

ماییم و سرکویی، پر فتنه ی ناپیدا

ماییم و سرکویی، پر فتنه ی ناپیدا

آسوده درو والا، آهسته درو شیدا

در وی سر سرجویان گردان شده از گردن

در وی دل جانبازان تنها شده از تنها

بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی

بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل

لوزینهٔ او وحشت، پالوده ی او سودا

با نقد خریدارش آینده خه از رفته

با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا

گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟

زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا

رسوایی فرق خود در فوطه ی زرق خود

کم‌پوش، که خواهد شد پوشیده ی ما رسوا

گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن

ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا

ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش

زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا

اوحدی

امشب در رحمت به سماوات شده باز

میلاد با سعادت حضرت محمد مصطفی و امام صادق علیه السلام را به عموم دوستداران شان تبریک عرض می نمائیم.

از بام و در کعبه به گردون رسد آواز
کامشب در رحمت به سماوات شده باز
بت های حرم در حرم افتاده به سجده
ارواح رسل راست هزاران پر پرواز
کعبه زده بر عرش خدا کوس تفاخر
مکه شده زیبا دل افروز و سرافراز
جا دارد اگر در شرف و مجد و جلالت
امشب به سماوات کند خاک زمین ناز
از ریگ روان گشته روان چشمه ی توحید
یا کوه و چمن باز چو من نغمه کند ساز
دشت و در و بحر و برو، جن و بشر و حور
در مدح محمد همه گشتند هم آواز
هر ذره ی کوچک شده یک مهر جهان تاب
هر قطره ی ناچیز چو دریا کند اعجاز
جبرئیل سر شاخه ی طوبی چو قناری
در وصف محمد لب خود باز کند باز
جبرئیل چه آرد؟ چه بخواند؟ چه بگوید؟
جایی که خداوند به قرآن کند آغاز
خوبان دو عالم همه حیران محمد
یک حرف ز مدحش شده ما کان محمد
این است که برتر بود از وهم کمالش
جز ذات الهی همه مبهوت جلالش
رضوان شده دلداده ی مقداد و ابوذر
فردوس بود سائل درگاه بلالش
والله قسم نیست عجب گر لب دشمن
چون دوست ز هم بشکفد از خلق و خصالش
هرگز به نمازی نخورد مهر قبولی
هرگز، صلوات ار نفرستند به آلش
بی رهبریش خواهد اگر اوج بگیرد
حتی ملک العرش بسوزد پر و بالش
یوسف ببرد حسن خود از یادگر او را
یک منظره در خاطره افتد ز خیالش
این است همان مهر درخشنده که تا حشر
یک لحظه به دامن نرسد گرد زوالش
گل سبز شود از جگر شعله ی آتش
در وادی دوزخ فتد ار عکس جمالش
چون ذات خدای ازلی لیس کمثله
باید که بخوانیم فراتر زمثالش
ایجاد بود قبضه ای از خاک محمد
افلاک بود بسته به لولاک محمد
ای جان جهان بسته به یک نیم نگاهت
دل گشته چو گل سبز به خاک سر راهت
هم بام فلک پایگه قدر و جلالت
هم چشم ملک خاک قدم های سپاهت
عیسی به شمیم نفست روح گرفته
دل بسته دو صد یوسف صدیق به چاهت
دل های خدایی همه چون گوی به چوگان
ارواح مکرم همه درمانده ی جاهت
از عرش خداوند الی فرش، به هر آن
هستند همه عالم خلقت به پناهت
دائم صلوات از طرف خالق و خلقت
بر روی سفید تو و بر خال سیاهت
زیباتر و بالاتری از آنکه به بیتی
تشبیه به خورشید کنم یا که به ماهت
سوگند به چشمت که رسولان الهی
هستند به محشر همه مشتاق نگاهت
زیبد که کند ناز به گلخانه ی جنت
خاری که شود سبز در اطراف گیاهت
این نیست مقام تو که آدم به تو نازد
عالم به تو خلاق دو عالم به تو نازد

در درنگ این طلوع واژگون

در درنگ این طلوع واژگون
گر چه شستند آب را در جوی خون
گر چه خار هرزه بی پروا درید،
سینه‌ی عشق و گلو گاه امید...
گرچه عشق از عاشقی بیزار شد،
قلب‌ها از غم به خود آوار شد...
"گرچه"، "گرچه" گرچه صدها "گرچه" باز
می کند از هر طرف گردن دراز
هر چه را اما بلندایی بود
از پی هر "گرچه"، "امّایی" بود
دانم و دانی که این شب سر شود
شب اگر یلداست هم آخر شود
تا سحر راهی نمانده، دل گواست
روح شب خود شاهد این مدعاست
بار دیگر آفتابی سینه چاک
می رسد آسیمه سر از راه خاک
تا برانگیزد ز رخسارت غبار
تا برآرد از سیاهی‌ها دمار
هسته‌ی تردید ویران می‌شود
ابرهای مرده باران می‌شود
از هم اکنون در زلا ل نور او
شستشو کن، شستشو کن، شستشو ...

شاعر: یغمایی

درنگ

در درنگ این طلوع واژگون

گر چه شستند آب را در جوی خون

گر چه خار هرزه بی پروا درید،

سینه‌ی عشق و گلو گاه امید ...

گرچه عشق از عاشقی بیزار شد،

قلب‌ها از غم به خود آوار شد ...

"گرچه"، "گرچه" گرچه صدها "گرچه" باز

می کند از هر طرف گردن دراز

هر چه را اما بلندایی بود

از پی هر "گرچه"، "امّایی" بود

دانم و دانی که این شب سر شود

شب اگر یلداست هم آخر شود

تا سحر راهی نمانده، دل گواست

روح شب خود شاهد این مدعاست

بار دیگر آفتابی سینه چاک

می رسد آسیمه سر از راه خاک

تا برانگیزد ز رخسارت غبار

تا برآرد از سیاهی‌ها دمار

هسته‌ی تردید ویران می‌شود

ابرهای مرده باران می‌شود

از هم اکنون در زلا ل نور او

شستشو کن، شستشو کن، شستشو ...

یار دبستانی

یار دبستانی من با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما بغض منو آه منــــی

حک شده اسم منو تو روتن این تخته سیاه

ترکه ی بی داد و ستم مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفهاش

خوب اگه خوب، بد اگه بد مرده دلهای آدماش

دست منو تو باید این پرده ها رو پاره کنه

(کی میتونه جز منو تو درد ما رو چاره کنه)2

یار دبستانی من با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما بغض منو آه منی

از هجوم

از هجوم موریانه ها

در خود غنوده ام

به پاسداری هویتم

در فضای تهی

غلت می زنم

و با رویاهایم

کتیبه ای می سازم

از نور و آینه

میراثی ماندگار شاید

برای فردا

عجب صبری خدا دارد!

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه ی اوّل

که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی

به روی یک دگر، ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که در همسایه ی صدها گرسنه،

چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم

بر لب پیمانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان

دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین

زمین و آسمان را

واژگون، مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم،

نه گوش از بهر استخفار این بیدادگرها تیز کرده،

پاره پاره در کف زاهد نمایان،

سبحه ی صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو،

آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

به گرد شمع سوزان دل عشّاق سرگردان،

سرا پای وجود، بی وفا معشوق را

پروانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی با همه صبر خدایی

تا که می دیدم عزیز نابجایی،

ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را

وارونه، بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوّش عارف و عامی،

ز برق فتنه ی این علم عالم سوز مردم کش

به جز اندیشه ی عشق و وفا

معدوم هر فکری،

در این دنیای پر افسانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

چرا من جای او باشم؟

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و،

تاب تماشای

تمام زشت کاری های این مخلوق را دارد!

و گرنه من به جای او چو بودم،

یک نفس کی عادلانه سازشی،

با جاهل و فرزانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!  

عجب صبری خدا دارد!

شعر: معینی کرمانشاهی

قبل از اعدام

خون ما، می شکفد بر برف، اسفندی،

خون ما، می شکفد بر، لاله،

خون ما، پیرهن کارگران،

خون ما، پیرهن دهقانان،

خون ما، پیرهن سربازان،

خون ما، پیرهن، خاک ماست

نم نم باران، با خون ما، شهر آزادی را می سازد

نم نم باران، با خون ما، شهر فرهادها را، می سازد

خسرو گلسرخی

پرنده خیس

می دانی ....

پرنده را بی دلیل اعدام می کنی

در ژرف تو

آینه ایست

که قفس را انعکاس می دهد 

و دستان تو محلولی ست

که انجماد روز را

در حوضچه شب غرق می کند.

ای صمیمی،

دیگر زندگی را نمی توان

در فرو مردن یک برگ  یا شکفتن یک گل

یا پریدن یک پرنده دید

ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم

- آیا شود که باز درختان جوانی را

در راستای خیابان

پرورش دهیم

و صندوق های زرد پست

سنگین

ز غمنامه های زمانه نباشد؟

در سرزمینی که عشق آهنی ست

انتظار معجزه را بعید می دانم

باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد؟

پرندگان

از شاخه های خشک پرواز می کنند

آن مرد زرد پوش

که تنها و بی وقفه گام می زند 

با کوچه های «ورود ممنوع»

با خانه های «به اجاره داده می شود»

چه خواهد کرد

سرزمینی را که دوستش می داریم؟

پرندگان همه خیس اند

و گفتگویی از پریدن نیست

در سرزمین ما

پرندگان همه خیس اند

در سرزمینی که عشق کاغذی است

انتظار معجزه را بعید می دانم.

خسرو گلسرخی