که ابر تیره تن انداخته به قلهی کوه،
شما شتاب زده راهی کجا هستید؟
کشیده پر به افق، تک تک و گروه گروه
چه شد که روی نمودید بر دیار دگر؟
چه شد که از چمن آشنا سفر کردید؟
مگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید؟
که عزم دشت و دمنهای دورتر کردید؟
در این سفر که خطر داشت بیشمار، آیا،
ز کاروان شما هیچ کس شهید شده است؟
در این سفر که شما را امید بدرقه کرد
دلی ز رنج ره دور، ناامید شده است؟
چرا به سردی دی ترک آشیان کردید
برای لذت کوتاه گرمی تنتان؟
و یا درون شما را شرارهای میسوخت؟
که بود تشنهی خورشید، جان روشنتان؟
پرندگان مهاجر، دلم به تشویق است،
که عمر این سفر دورتان دراز شود.
به باغ باد بهار آید و بدون شما،
شکوفههای درختان سیب باز شود
تلاش دائم پرشور میدهد امکان،
که باز بوسهی شادی بر آشیانه زنید.
میان نغمهی مستانهی پرستوها
شما هم از ته دل بانک شادمانه زنید.
به دوش روح چه سنگینی دل آزاری است،
خیال آنکه رهی نیست در پس بن بست.
برای مردم رهرو، در این جهان فراخ
هزار راه رهائی و روشنائی هست.
شاعر: ژاله اصفهانی
که از جان تراود نه از بحر ژرف
نثار ره دست پروردگار
حصار نبی صاحب ذوالفقار
علی ناخدای محیط یقین
علی لنگر آسمان و زمین
علی بهترین نقش کلک امل
علی پرتو آفتاب ازل
علی آنکه میروبد از آستین
غبار درش طرهی حور عین
زمین ساکن از حلم والای او
فلک سایر از جنبش رای او
به بزم اندرش مهر کمتر خدم
به رزم اندرش ماه طوق علم
زمین چارطاقی ز ایوان اوست
فلک گردبادی ز جولان اوست
پناه امم رهنمای سبل
پس از پاک یزدان خداوند کل
خطا گر ز یزدان جدا دانمش
خطای دگر گر خدا خوانمش
مصور چو تمثال او زد رقم
بدان خوش رقم راند جف القلم
شاعر: یغمای جندقی
سلامی مفرح چو باد بهار
ز صبح ازل تا به عصر شمار
ز ما باد بر خاک احمد نثار
ز بحر شرف گوهر پاک او
مطاف فلک تودهی خاک او
بدو نازش آفرینش مدام
بدو دفتر آفرینش تمام
امینی که گنجور کنز قدم
همه نقد اسرار از بیش و کم
به گنجینهدار ضمیرش سپرد
وکیل مهمات خویشش شمرد
تعالی الله این شوکت و پایه چیست؟
جز آن ذات والا بدین پایه کیست؟
شاعر: یغمای جندقی
که بینام او نامه یکسر خطاست
دبیری که بیدست و لوح و قلم
بسی مختلف نقشها زد رقم
یکی را همه عیش در گل سرشت
یکی را همه رنج بر سرنوشت
یکی را به بر خلعت عز و ناز
یکی را به گردن پلاس نیاز
یکی را برازندهی صدر کرد
یکی را چو ما خوار و بیقدر کرد
بهر نقش کز کلک دلجو نهاد
چو یغما نکو بین که نیکو نهاد
بسی هوشمندان خرد پیشهها
در این نکته کردند اندیشهها
به هر عرصه رخش طلب تاختند
به هر تخته نرد خرد باختند
سرانجام زین عقده پیچ پیچ
به جز عجز و نقصان ندیدند هیچ
ادب آن که ما نیز دم در کشیم
به نعت پیمبر قلم بر کشیم
شاعر: یغمای جندقی
ای تا همیشه زنده در پندار، بنشین!
بنشین که از چشمت سلامت یابم امشب
ای جان من از رفتنت بیمار، بنشین
خوش میروی اما درنگی کن به رفتن
ما را به دست گریهها مسپار، بنشین!
ای چهرهات خرّم زگلزار جوانی
ما را به پیری در خزان مگذار، بنشین
از پا نشستم تا تو برخیزی به صد کام
خواهی که برخیزم ز جان، یک بار بنشین!
من بی تو هرگز خواب را باور ندارم
ای جاودان در دیدهی بیدار! بنشین
لطف خدا را دیدهام در شاخ و برگت
روزی درختی میشوی پر بار، بنشین
تا گل بر آید، خار در چشمم نشیند
من باغبانم، ای گل بیخار! بنشین
از سینهی من لحظهیی ای درد برخیز
در پیش رویم ساعتی ای یار! بنشین
من تاب بار درد دوری را ندارم
از شانهام این بار را بردار، بنشین
تا درد دل از دیدهی گریان ستانم
در لحظههای آخر دیدار بنشین
مهدی سهیلی- تیر ماه 1364
در کنار همزبانان، مهربانان دوستداران
میبرد دل را به شهر عشقها، دلداگیها
موج دریا، لطف صحرا، عطر جنگل، بوی باران
بوی گلپر دل رباید با نسیمی در چمنها
عطر پونه روح میبخشد به تن، در جوکناران
برکه در دالان جنگل، چشمه در آغوش بیشه
جلوهگر عکس درختان، در صفای چشمهساران
دل به رقص آرد ز مستی در هوای صبح جنگل
بانگ مرغان غزلخوان، های و هوی آبشاران
دلربا، زیبا، فریبا، سینه میساید به دریا
مرغ ماهیخوار، صدها فوج مرغابی، هزاران
کوه تا کوه است نرگس، ساقی چشم تو خواهم
تا که بنشینم به عشرت مست، در بزم خماران
در میان بستر گل تا بیاسایم زمانی
بانگ لالایی بر آید از نوای جویباران
لیکن از دیدار رنگ ارغوانها، یاسمنها
ناگهان آید به خاطر روی سرخ شرمساران
از میان برگها و شاخههای برکشیده
میپرد مرغ خیالم تا دیار بیقراران
میروم در کومهها و کلبههای بیپناهان
در شب بیمادران، بیغمگساران، شیرخواران
میروم با داغِ دل، بر تربت یاران که آنجا
لاله میکارند بر گور جوانان، لاله کاران
بینم آنجا مادری بی خان و مان، آشفته گیسو
میکند با ضجّهها گور پسر را بوسه باران
تا پریشان میکند گیسوی خود را بید مجنون
میچکدد در خاطرم اشک پریشان روزگاران
میرسد از رفتگان در بیشهها فریاد رحلت
وز درون صخرهها بانگ سُم اسبِ سواران
گویهای کاج را چون بر صلیب شاخه بینم
ناگهان آید به یادم سرنوشت «سربداران»
ای بهار غمفزا، ای لالهها ما داغداریم
با خزان خاطر یاران، چه سودی از بهاران؟
گریه کن ای آسمان غمزده ای ابر غمگین
از مروت بر شب اندوه ما اشکی بباران
مهدی سهیلی- فروردین 1364
دسته دسته از کویر خشک من نسرین برآمد
آسمان تیره بودم
خوشه خوشه از دل این آسمان پروین آمد
تشنه بودم، چشمههای عشق از چشم تو سر زد
در نگاه پر شرابت
شور دیدم، شعر دیدم، عشق دیدم، ناز دیدم
در بهار گلفشان عطر خیز پیکر تو
باغ دیدم، باغهای پر گل شیراز دیدم
چون به ناز از ره رسیدی
بوس گل در خانهام پیچید از عطر سلامت
تا سخن آغاز کردی
معنی جان بود و بوی عشق در عطر کلامت
ای ستاره!
بی تو شب بودم، شبی تاریک و غمگین
نور لبخندت به جسم و جان من تابندگی داد
بی تو چوبی خشک بودم، بوسههایت پر گلم کرد
ای مسیحا! معجزت دلمردهیی را زندگی داد
مهدی سهیلی- مهر ماه 1356
چراغ روشن شبهای تار آوردی
به عطر سوسن ده رنگ چون نسیم امید
ز در درآمدی و صد بهار آوردی
نسیموار وزیدی به روح خستهی من
ز دشت سوختهام گل به بار آوردی
به پای تو، گل سوسن ز بام و در میریخت
چو عطر خویش، به هر رهگذار آوردی
تو آمدیّ و به نیروی چشم شیرافکن
نگاهِ نافذ آهو شکار آوردی
پرندِ زلف، فرو ریختی به شانهی من
برای جلگهی تن آبشار آوردی
دلم ز نرمی گلهای بوسه، صید تو شد
لب حریریِ پروانهوار آوردی
چو زلف تو، دل سرگشته را قرار نبود
ز بوسهها به دل من قرار آوردی
به انتظار نشستم، کزان گلی بدمد
تو در زدیّ و گل انتظار آوردی
مهدی سهیلی- تیر ماه 1364
در این سکوت، به گوشم رسد صدای جوانی
منم به زنده دلی، چون درخت پیرِ بهاری
که گل کند به خیالم، جوانههای جوانی
خبر دهید ز «پیری» شهنشهان جهان را
که تخت و تاج فروشند در بهای جوانی
«جوانِ پیر» بسی دیدهام و «پیرِ جوان» را
ز سال و ماه برون است انتهای جوانی
اگر که «عقل و جوانی» بود، شباب به کام است
بسا جوان که نبوده است آشنای جوانی
غم بزرگ جهان را اگر ز پیر بپرسی
بگویدت: غم پیرست در عزای جوانی!
بهار عمر، گل افشان کند زمین و زمان را
ز شاخ خشک دمد غنچه در هوای جوانی
مگر نسیم خیال گذشتهها به ترنّم
به گوش ما برساند صدای پای جوانی
مهدی سهیلی- اردیبهشت 1364
سر گشتگان وادی پندار را بگوی:
آن روز میرسد
کز خاوران ستارهی احمد شود بلند
وز هر کرانه بانگ محمّد شود بلند
در پرتو ستارهی سرخ محمّدی
از آبهای گرم
تا خِطّههای سرد
از بیشههای سبز
تا سرزمین سرخ و سپید و سیاه و زرد
از ماوراء گنگ
تا خطّهی فرنگ
از شهر بندِ نام
تا دور دستِ ننگ
در قعر درّهها
بر بام کوهها
آوای پر صلابت توحید پر شود
آنگونه پر نهیب
و آنگونه پر شکوه
کز هیبتش قوایم عالم خبر شود
ای شب گرفتگان!
این شام، صبح گردد و این شب سحر شود
آن روز بنگری
در بزمگاه خاک
جام شراب در کف کاووس و جم نماند
بالای کس به محضر فرعون، خم نماند
گنجورِ زر مدار چنین محتترم نماند
بیند دو چشم تو
کز تند باد حادثه و خشم مومنان
بر خاک ما نشانه ز کاخ ستم نماند
در آن طلوع نور
تندیسهای کفر
اندامهای شرک
در زیر دست و پاست
این وعدهی خداست
دیگر در آن زمان
در خطّهی عرب
اسلام تابناک
در چنگ اقتدار خدایان نفت نیست
دیگر تبار فکری «سفیان» و «بولهب»
بر پهندشتِ خاک عراق و حجاز و شام
سروَر نمیشود
دیگر به دست سودپرستان فتنه جوی
خاک عزیز مکّه مسخّر نمیشود
در مهبط پیام خداوند ذوالجلال
هر غول شرک، تالیِ قیصر نمیشود
دیگر در آن زمان
قرآن غریب نیست
اسلام سربلند
بازیچهی منافق مردم فریب نیست
در یک طلوع صبح
خفّاشهای تیره دل و کور چشم شب
از بیم انتقام به هر غار میخزند
آن روز میرسد که صلای محمّدی
از هر گلوی پاک
پر جوش و تابناک
بالا رود ز خاک
این وعدهی خداست
این مژدهی نجات غلامان و بردههاست
در آن طلوع سرخ
تیغ برهنگان
بر فرق پادشاست
جان ستمکشان
از رنجها رهاست
ای همرهان! بشارت قرآن دروغ نیست
این وعدهی خداست
دل هم بر آن گواست
ای شب گرفتگان!
خود مژده از منست
دیدار با شماست.
مهدی سهیلی- فروردین 1364
آشکارست که او را همه جا مینگرم
آفرینش همه جا جلوهگه شاهد ماست
عکس آن ماه، در این آینهها مینگرم
بلبل از باغ کند نغمهی توحید بلند
شاخهها را همه چون دست دعا مینگرم
زهره و شمس و قمر، آینه گردان تواند
من در این آینهها، روی تو را مینگرم
قصر صد رنگ فلک، چشم مرا حیران کرد
که به هر پردهی آن نقش خدا مینگرم
شوق پرواز به گلزار تو دارم که مدام
حسرت آلوده به مرغان هوا مینگرم!
دست تدبیر بر آرم به تمنّای وصال
لیک پیوسته به تقدیر فضا مینگرم
ای نکویان که ز گلزار خدا آمدهاید
باغبان را به گلِ روی شما مینگرم
اشک، در آبیِ چشمت چو ببینم، گویی
که به دریاچهی فیروزه نما مینگرم!
ابرِ غم، گر بدلم خیمه زند بهر نشاط
تا دل شب، به سهیل و به سُها مینگرم
مهدی سهیلی- بهمن 1363
امشب از هر شب به تو عاشقترم
راست گویم، یک رگم هشیار نیست
مستماما جام و میدر کار نیست
مستِ عشقم، مستِ شوقم، مستِ دوست
مستِ معشوقی که عالم مستِ اوست
نیمشبها سیر عالم کردهام
رو به ارواح مکرّم کردهام
نغمهی مرغ شبم پر میدهد
سیر دیگر، حال دیگر میدهد
ساقیام پیمانه را لبریز کرد
بادهی خود را شرار انگیز کرد
حالت مستیّ و مدهوشی خوشست
وز همه عالم فراموشی خوشست
مستی ما گر ندانی، دور نیست
بادهی ما زادهی انگور نیست
دختر رز پیش ما بی آبروست
بادهی ما فارغ از جام و سبوست
ای حریفان! جام من جان منست
وندرین پیمانه، پیمان منست
چیست پیمان؟ نغمهی قالوابلا
میزند هر لحظه در گوشم صلا:
کای تو در پیمان من! هشیار باش
خواب خرگوشی بنه، بیدار باش
بند بگسل نغمه زن، پر باز کن
این قفس را بشکن و پرواز کن
این ندا هر شب مرا مستی دهد
زندگانی بخشد و هستی دهد
هاتفی گوید مرا در بیت بیت:
ای قلمزن! «ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت»
ما قلم را در کَفَت جان میدهیم
ما به شعرت نور عرفان میدهیم
گر تو را شوری بود، از سوی ماست
طاق نُه محراب تو، ابروی ماست
ما به جامت شربت جان ریختیم
ما به شعرت شور عرفان ریختیم
روشنیها از چراغ عشق ماست
بر کسی تابد که داغ عشق ماست
دوستان! این نور مهتاب از کجاست؟
در تن من جان بیتاب از کجاست؟
در سکوت شب، دلم پر میزند
دست یاری حلقه بر در میزند
شب بر آرم ناله در کوی سکوت
عالمی دارد هیاهوی سکوت
برگها در ذکر و گلها در نماز
مرغ شب حق حق زنان گرم نیاز
بال بگشاید ز هم شهباز من
میرود تا بیکران، پرواز من
از چراغ آسمانها، روشنم
پر فروغ از نور باران تنم
روشنان آسمانی در عبور
نور و نور و نور و نور و نور و نور
میرسم آنجا که غیر از یار نیست
وز تجلی قدرت دیدار نیست
بهر دیدن چشم دیگر بایدت
دیدهیی زین دیده بهتر بایدت
چشم سر، بینندهی دلدار نیست
عشق را با جان حیوان کار نیست
چشم ظاهر در بهائم نیز هست
کوششی کن، چشم دل آور به دست
باغبان را در گلاب و گل ببین
ذکر او در نغمهی بلبل ببین
عشق او در واژهها جان میدمد
در کلامم نور عرفان میدمد
طبع خاموشم سخن پرداز از اوست
بال از او، نیرو از او، پرواز از اوست
عقلها ز اندیشهاش دیوانه است
شمعِ او را عالمی پروانه است
دیدهی خلقت همه حیران اوست
کاروان عقل، سرگردان اوست
در حریم عزّت حیّ ودود
آفتاب و ماه و هستی در سجود
یک تجلّی، عقل را مجنون کند
وای اگر از پرده سر بیرون کند
گه تجلّی آتشم بر جان زند
جان من فریادِ «ده فرمان» زند
آری آری میتوان موسی شدن
با شفای روح خود عیسی شدن
روح میگوید: اگر چه خاکیام
من زمینی نیستم افلاکیام
راه هموارست، رهرو نیستم
بی سبب در هر قدم میایستم
هر زمان آن حالت دلخواه نیست
جان روشن گاه هست و گاه نیست
تشنه کامم، لیک دریا در منست
گر شفا خواهم مسیحا در منست
باغ هست و ما به خاری دلخوشیم
نور هست و ما به نازی دلخوشیم
دعوت حق گویدم: بشتاب سخت
تا بتازد بر سرت خورشید بخت
از «نَفَختُ فیهِ مِن روحی» نگر
تا کجا پر میشکد روح بشر
گر شوی موسی، عصا در دست تست
خود مسیحا شو، شفا در دست تست
«طور سینا» سینهی پاک شماست
مستی هر باده از تاک شماست
از شجر، آوازها را بشنوی
زنده شو تا رازها را بشنوی
وادی ایمن درون جان تست
کشتن فرعون در فرمان تست
پاک شو، پر نور شو، موسی تویی
جان خود را زنده کن عیسی تویی
غرق کن فرعون نفس خویش را
محو کن فکر خظا اندیش را
ساقیا آن می که جان سوزد کجاست؟
نور حق را در دل افروزد کجاست؟
مایهی آرام جان خسته کو؟
از شرابش مستی پیوسته کو؟
بار الها! بال پروازم ببخش
روح آزاد سبکتازم ببخش
عاشق بزم توام، راهم بده
عقل روشن، جان آگاهم بده.
مهدی سهیلی- بهمن 1363
که از عِقدِ چهل نگذشته، چون هشتادیان پیرم
روان تنها و دشمن کام، و بر دوشم قلم چون دار
مگر با عیسیِ مریم غلط کرده ست تقدیرم؟
چو عیسی لاجرم -تجرید را- در ترکِ آسایش
به نُه گنبد رسید و هفت اختر، چار تکبیرم
ز حسرت یا جنون، بر خود نهم تهمت که: آزادم
به قد قامتی صیاد بگشاید چو زنجیرم
ز خاکم بر گرفت و میدهد بر بادِ ناکامی
مگر طفل است، یا دیوانه این تقدیرِ بیپیرم؟
نه پروازی، نه آب و دانهای، نه شوقِ آوازی
به دامِ زندگی امید گویی مرغِ تصویرم
شاعر: مهدی اخوانثالث
نمیدانم
و شاید جغد، شاید مرغ کوکو خوان
درین همسایه، نامش هر چه، مرغی هست
که شب را، همچنان ویرانهها را، دوست میدارد
و تنها مینشیند در سکوت و وحشتِ ویرانهها تا صبح
و حق حق میزند، کوکو سرایان ناله میبارد
و من آوازِ این غمگینِ دردآلود
نشد هرگز که یک شب بشنوم، بیاعتنا مانم
و حزن انگیز اوهامی، دلم در پنجه نفشارد
درین همسایه مرغی هست خون آلودهاش آواز
کنار پنجره دیشب
نشستم گوش دادم مدتی آوازِ او را، باز
نشستم ماجرا پرسان
چراگویان، ولی آرام
همَش همدرد، هم ترسان:
-"چرا آوازِ تو چون ضجهای خونین و هول آمیز؟
چه میجویی؟ چه میگویی؟
چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز؟
چرا؟ آخر چرا؟..."
بسیار پرسیدم
و اندهناک ترسیدم
و او -با گریه شاید- گفت:
-"شب و ویرانه، آری این و این آری
من این ویرانهها را دوست میدارم
و شب را دوست میدارم
و این هو هو و حق حق را
همین، آری همین، من دوست میدارم
شب مطلق، شب و ویرانهی مطلق
و شاید هر چه مطلق را"
نشستم مدتی ترسان و از او ماجرا پرسان
و او -با ضجه شاید- گفت:
-"نمیدانم چرا شب، یا چرا ویرانهام لانه
ولی دانم که شب میراثِ خورشید است
و میراثِ خداوند است ویرانه
نمیدانم چرا، من مرغم و آواز من این است
جهانم این و جانم این
نهانم این و پیدا و نشانم این
و شاید راز من این است"
درین همسایه مرغی هست ...
شاعر: مهدی اخوانثالث
-شب افسردهی زندان
شبِ طولانی پاییز-
چو شبهای دگر دم کرده و غمگین
بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیدهاند، آسوده و بیغم
و من خوابم نمیآید
نمیگیرد دلم آرام
درین تاریک بیروزن
مگر پیغام دارد با شما، پیغام
شما را این نه دشنام است، نه نفرین
همین میپرسم امشب از شمایی خوابتان چون سنگها سنگین
چگونه میتوان خوابید، با این ضجهی دیوار با دیوار؟
الا یا سنگهای خارهای کر، با گریبانهای زنّارِ فرنگ آذین؟
نمیدانم شما دانید این، یا نی؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی
-چه ویرانی! کهنتر یادگار از دورتر اعصار-
که میآید از او هر شب، صداهای پریشانی
-"... جوانمردا! جوانمردا!
چنین بیاعتنا مگذر
ترا با آذرِ پاک اهورایی دهم سوگند
بدین خواری مبین خاکسترِ سردم
هنوزم آتشی در ژرفنایِ ژرفِ دل باقیست
اگرچه اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم
جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر
به آیینِ جوانمردان، و گر نه همچو همدردان
گریبان پاره کن، یا چاره کن دردِ مرا دیگر
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار
ز پای افتادهام، دستم نمیگیرند
دریغا! حسرتا! دردا!
جوانمردا! جوانمردا ..."
مدان این جغد، نالان ورد میگیرد
بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست
چنین میگوید و میگرید و آرام نپذیرد
و گر لختی سکوتش هست، پنداری
چُگور سالخورده اندُهان را گوش میمالد
که راهِ نوحه را دیگر کند، آنگاه
به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، مینالد:
"... زمین پر غم، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم
به سر هر دم رو میریزد دم از سالیان آوار
غمِ عالم برای یک دلِ تنها
به تو سوگند بسیار استی غم، راستی بسیار ..."
الا یا سنگهای خارهای کر، با گریبانهای زُنّاری
به تنگ آمد دلم -بیچاره- از آن ورد و این تکرار
نمیدانم شما آیا نمیدانید؟
درین همسایه جغدی هست، و ویرانی
-درخشان از میان تیرگیهایش دو چشمِ هول وحشتناک-
که میگویند روزی، روزگاری خانهای بودهست، یا باغی
ولی امروز
(به باز آوردهی چوپانِ بد ماند)
چنان چون گوسفندی، کهش دَرَد گرگی،
از او مانده همین داغی .
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
الا یا سنگهایِ خاره کر، با گریبانهای زناری
نمیدانم کدامین چاره باید کرد؟
نمیدانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟
شاعر: مهدی اخوانثالث