اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

در قیر شب

دیر گاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می‌خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه‌ای نیست در این تاریکی:

در و دیوار بهم پیوسته.

سایه‌ای لغزد اگر روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رسته.

نفس آدم‌ها

سر بسر افسرده است.

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب

در به روی من و غم می‌بندد.

می‌کنم هر چه تلاش،

او به من می‌خندد.

نقش‌هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح‌هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود.

دیر گاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است.

جنبشی نیست در این خاموشی:

دست‌ها، پاها در قیر شب است.

سهراب سپهری

باران نور

باران نور 

که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت

روی دیوار کاشی گلی را می شست.

مار سیاه ساقه این گل

در رقص نرم و لطیفی زنده بود.

گفتی جوهر سوزان رقص

در گلوی این مار سیه چکیده بود.

گل کاشی زنده بود

در دنیایی راز دار،

دنیای به ته نرسیدنی آبی.

هنگام کودکی

در انحنای سقف ایوان ها،

درون شیشه های رنگی پنجره ها،

میان لک های دیوارها،

هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود

شبیه این گل کاشی را دیدم

و هر بار رفتم بچینم

رویایم پرپر شد.

نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید

و گرمی رگ هایش را حس کرد:

همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود.

گل کاشی زندگی دیگر داشت.

آیا این گل

که در خاک همه رویاهایم روییده بود

کودک دیرین را می شناخت

و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،

گم شده بودم؟

نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود.

تنها به ساقه اش می شد بیاویزد.

چگونه می شد چید

گلی را که خیالی می پژمراند؟

دست سایه ام بالا خزید.

قلب آبی کاشی ها تپید.

باران نور ایستاد:

رویایم پرپر شد.

سهراب سپهری

انسان مه آلود

در این اتاق تهی پیکر

انسان مه آلود!

نگاهت به حلقه کدام در آویخته؟

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد

نسیم از دیوارها می تراود:

گل های قالی می لرزد

ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند

باران ستاره اتاقت را پر کرد

و تو در تاریکی گم شده ای

انسان مه آلود!

پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته

درخت بید از خاک بسترت روییده

و خود را در حوض کاشی می جوید

تصویری به شاخه بید آویخته:

کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،

گویی ترا می نگرد

و تو از میان هزاران نقش تهی

گویی مرا می نگری

انسان مه آلود!

ترا در همه شب های تنهایی

توی همه شیشه ها دیده ام

مادر مرا می ترساند:

لولو پشت شیشه هاست!

و من توی شیشه ها ترا میدیدم

لولوی سرگردان!

پیش آ،

بیا در سایه هامان بخزیم

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد

بگذار پنجره را به رویت بگشایم

انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت

و گریان سویم پرید

شیشه پنجره شکست و فرو ریخت:

لولوی شیشه ها

شیشه عمرش شکسته بود

سهراب سپهری

به سراغ من اگر می‌آیید

به سراغ من اگر می‌آیید، 

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است

پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهایی است 

که خبر می‌آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک

روی شن‌ها هم، نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه معراج شقایق رفتند

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود، 

زنگ باران به صدا می‌آید

آدم این‌جا تنهاست 

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است

به سراغ من اگر می‌آیید، 

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد 

چینی نازک تنهایی من. 

سهراب سپهری

لب‌ها می لرزند

لب‌ها می لرزند

شب می تپد

جنگل نفس می کشد

پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده

انگشتان شبانه ات را می فشارم،

و باد شقایق دور دست را پرپر می کند

به سقف جنگل می نگری:

ستارگان در خیسی چشمانت می دوند

بی اشک،  

چشمان تو ناتمام است، 

و نمناکی جنگل نارساست

دستانت را می گشایی،  

گره تاریکی می گشاید

لبخند می زنی، رشته رمز می لرزد

می نگری، رسایی چهره ات حیران می کند

بیا با جاده پیوستگی برویم

خزندگان در خوابند

دروازه ابدیت باز است

آفتابی شویم

چشمان را بسپاریم، که مهتاب آشنایی فرود آمد

لبان را گم کنیم، که صدا نا بهنگام است

در خواب درختان نوشیده شویم،  

که شکوه روییدن در ما می گذرد

باد می شکند، شب راکد می ماند

جنگل از تپش می افتد

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم،

و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود

جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم،

و شیره گیاهان به سوی ابدیت می رود

سهراب سپهری

«فلق»

در فلق بود که پرسید سوار:

خانه دوست کجاست؟

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و درآن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که ازپشت بلوغ سربه درمی آرد

پس به سمت گل تنهایی می ییچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟

سهراب سپهری