ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
نیمه شب در بستر خاموش سرد
ناله کرد از رنج بی همبستری
سر، میان هر دو دست خود فشرد
از غم تنهایی و بی همسری
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
در دل آشفتهاش بیدار شد
گرمی خون، گونهاش را رنگ زد
روشنیها پیش چشمش تار شد
آرزویی، همچو نقشی نیمه رنگ
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهرهاش در تیرگی تابنده شد
دیدهاش در چهرهی زن خیره ماند
ره، چه زیبا و چه مهر آمیز بود
چنگ بر دامان او زد بیشکیب
لیک رویایی خیالانگیز بود
در دل تاریک شب، بازو گشود
وان خیال زنده را در بر گرفت
اشک شوقی پیش پای او فشاند
دامنش را بر دو چشمتر گرفت
بوسه زد بر چهرهی زیبای او
بوسه زد، اما به دست خویش زد
خست با دندان لب او را، ولی
بر لبان تشنهی خود نیش زد
گرمی شب، زوزهی سگهای شهر
پردهی رؤیای او را پاره کرد
سوزش جانکاه نیش پشهها
درد بیدرمان او را چاره کرد
نیم خیزی کرد و در بستر نشست
بر لبان خشک سیگاری نهاد
داور اندیشهی مغشوش او
پیش او، بنوشتهی مغشوش او
پیش او، بنوشته طوماری نهاد
وندر آن طومار، نام آن کسان
کز ستمها کامرانی میکنند
دسترنج خلق میسوزند و، خویش
فارغ از غم زندگانی میکنند
نام آنکس کز هوس هر شامگاه
در کنار آرد زنی یا دختری
روز، کوشد تا شکار او شود
شام دیگر، دل فریب دیگری
او درین بستر به خود پیچید مگر
رغبتی سوزنده را تسکین دهد
وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد
سردیِ تسکین جانفرسای او
چون غبار افتاد بر سیمای او
زیر این سردی، به گرمی میگداخت
اخگری از کینهی فردای او
سیمین بهبهانی