بر سر من افسر دیوانگیست
عاشقم از سوختنم باک نیست
بر پر من نقشهی پروانگیست
عشق، مرا نعمت تسلیم داد
چون و چرا حاصل فرزانگیست
خویش من این وسوسهی آشناست
واعجبا! دشمن من خانگیست
نالهی من زمزمهی عاشقیست
ضجّهی او از پی بی دانگیست
مست ز یک جرعه مشو، هوش دار!
در تو توانایی میخانگیست
عاقبت افسانه شوی، تا به کی
گوش دلت در پی افسانگیست؟
«خویشتن» خویش، نجستی به عمر
در تو چرا اینهمه بیگانگیست؟
خود بشکن تا که عروجت دهند
ساختنت در پی ویرانگیست
مهدی سهیلی، اولین غم و آخرین نگاه، اردیبهشت ماه 1364
به چشمهای درخشانتر از ستاره بیا
اگر چو ماه، به وقت سحر برون رفتی
به شب که تیره شود آسمان، دوباره بیا
دو گوش خویش به پروین و زهره آذین کن
به خلوت شب من با دو گوشواره بیا
به پیش جمع، کلامی مخواه از لب من
به چشم من نظری کن، به یک اشاره بیا
اگر که گریهی ما را ندیدهیی هرگز
شبی به خلوت من از پی نظاره بیا
مهدی سهیلی، اولین غم و آخرین نگاه، تیر ماه 1364
ساکن اول مجلسِ میخانهده، آدمسن اگر!
عرفا اهلی ایچون مجلسِ مئی جنّتدیر
قویما بو بزمه قدم، اهلِ جهنمسن اگر
مئی ایچیب، سرخوش اولوب، اؤزگهنی تحقیر ائیلهمه،
سن اؤز اطوارینی تحقیر ائیله، سرسمسن اگر!
ئولچودهن خارجه چیخما، ییخار آخر سنی مئی،
توت الیم کی، هامودان ایچگیده محکمسن اگر
مست و مدهوش زامانیندا بیر آیینهیه باخ،
اؤزون اؤز عکسینی تصویر ائیله اعلمسن اگر
گور، سنی باده نه حاله سالوب، ای خانه خراب،
آغلا اؤز حالینه بیردم، نولا، خُرّمسن اگر،
حیفدیر بادهیه صرف ائتدیگین اول شانلی حیات،
بیلّیک اوغروندا اونی صرف ائیله، حاتمسن اگر!
مبتلادیر بو بلایه، دئمه، واحد اؤزیده،
اونیدا علمایله تشویق ائیله، آدمسن اگر
شاعیر: علی آقا واحد
چمن چیچکلرینه عاشیقانه باخمازایدیم
اسیر زولفون اگر اولماسایدیم عالمده
جمالینا بو قدر عاجزانه باخمازایدیم
منیمله اولساایدین بیر دقیقه عمرومده
جهان بوتون گؤزهل اولسا، جهانه باخمازایدیم
منی فراقین اودی یاخماسایدی شمع کیمی،
گؤرهنده گول اوزونی، یانه- یانه باخمازایدیم
فراقینا دؤزه بیلسهیدی قان اولان کؤنلوم
یولوندا چکدیگیم آه و فغانه باخمازایدیم
او گول جمالینا من عاشیق اولماسایدیم اگر،
فغانِ بولبوله چوخ محرمانه باخمازایدیم
نزاکت اولماسا، واحد، طبیعتیمده منیم
او قارا گؤزلره من شاعرانه باخمازایدیم
شاعیر: علی آقا واحد
مانند تو غریب، زمین و زمان نداشت
انبوه دردهای تو را آسمان نداشت
افسوس با تمام بزرگی، زمین ما
جایی برای ماندن تو در میان نداشت
پیش از تو روزگار، کریمی ندیده بود
بعد از تو سفرهی فقرا آب و نان نداشت
محراب مانده بود در آن صبح فتنه خیز
میخواست نعره سر دهد امّا توان نداشت
بعد از شهادت تو سخاوت به خاک رفت
دستان مهربان تو را آسمان نداشت
پیش از تو ای بهانهی هر آفرینشی
هستی هنوز هستی خود را گمان نداشت
آری عدالتی که بنا ریخت در جهان
جز کینه از برای علی(ع) ارمغان نداشت
گاهی کنار نخل زمانی کنار چاه
شبهای سوگ فاطمه(س) چشمت امان نداشت
یا مرتضی، پس از تو جهان تیره روز شد
زیرا بدون تو پدری مهربان نداشت
من خاک را قدم زدم و هیچ جا دلم
جز سایه سار مهر علی سایبان نداشت
شرمندهام، ببخش اگر در رسای تو
شعر خروش، قدرت شرح و بیان نداشت
شاعر: عباس شاهزیدی(خروش)
هنوز میشنوم هق هق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
نبردهاند ز خاطر، نه آسمان، نه زمین
هنوز بغض نفسگیر نالههایت را
هنوز هم شب و ماه و ستاره میگردند
به کوچه کوچهی تاریخ، ردّ پایت را
هنوز هم سحر و نخل و چاه، دلتنگاند
شمیم عطر دلانگیز ربّنایت را
شنیدهاند در انبوه بیخیالیها
تمام چفت در خانهها صدایت را
کدام کوچه در این شهر خواب ماند و ندید
به دوش خستهی تو کیسهی غذایت را
تو کیستی که ندیدهست هیچ مخلوقی
نه ابتدایت را و نه انتهایت را
تو ناشناسترین آیهای که دست خدا
فراتر از ابدیت نهاد پایت را
تو آن نماز پذیرفتهای به درگه دوست
که ناامید نکردی ز خود گدایت را
کدام قلّهی سرکش به سجده سر ننهاد
شکوه جذبهی پیچیده در ردایت را
در این غروب مه آلود بیخدایی و کفر
بپاش بر تن سرد زمین، دعایت را
بیا کمیل بخوان تا دمی دهم پرواز
کبوتر دل سرگشته در هوایت را
در این همیشه که پابند توست هستی من
به عالمی ندهم عشق بیفنایت را
چه قدر واژه که آوردم و ندانستم
زبان ندارم از این بیشتر ثنایت را
شاعر: عباس شاهزیدی(خروش)
از ساکنان فرش فراموش میکنی
گر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش میکنی
شب کز نهیب شیر فلک خفتهی خراب
خواب سحر حواله به خرگوش میکنی
چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
گر خواب خود مشّوش و مغشوش میکنی
بر ابر پاره گوشهی ابروی ماه بین
گر خود هوای زلف و بناگوش میکنی
عشق مجاز غنچهی عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش میکنی
از من خدای را غزل عاشقی مخواه
کز پیریم چو طفل، قلمدوش میکنی
زین اخگر نهفته دمیدن، خدای را
بس اخگر شکفته که خاموش میکنی
ناقوس دیر را جرس کاروان مگیر
سیمرغ را مقایسه با قوش میکنی
با شیر از گوزن حکایت کنند و میش
خود کیست گربه تا سخن از موش میکنی
من شاه کشور ادب و شرم و عفّتم
با من کدام دست در آغوش میکنی
پیرانه سر مشاهدهی خطّ شاهدان
نیش ندامتی است که خود نوش میکنی
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطاپوش میکنی
گو جام باده جوش محبّت زند، چرا
ترکانه یاد خون سیاووش میکنی
دنیا خود از دریچهی عبرت عزیز ماست
زین خاک و شیشه آینهی هوش میکنی
با شعر سایه چند چو خمیازههای صبح
ما را خمار خمر شب دوش میکنی
تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
نیما نرفته گر سفر یوش میکنی
شاعر: شهریار
دلبران زهره وشان گل برنان سیم بران
در چمن قافلهی لاله و گل رخت گشود
از کجا آمدهاند این همه خونین جگران
ای که در مدرسه جوئی ادب و دانش و ذوق
نخرد باده کس از کارگه شیشهگران
خرد افزود مرا درس حکیمان فرنگ
سینه افروخت مرا صحبت صاحب نظران
بر کش آن نغمه که سرمایه آب و گل تست
ای ز خود رفته تهی شو ز نوای دگران
کس ندانست که من نیز بهائی دارم
آن متاعم که شود دست زد بیبصران
اقبال لاهوری، پیام مشرق
نوای بلبل شوریده چشم غنچه گشود
گمان مبر که سرشتند در ازل گل ما
که ما هنوز خیالیم در ضمیر وجود
به علم غره مشو کار می کشی دگر است
فقیه شهر گریبان و آستین آلود
بهار، برگ پراکنده را بهم بر بست
نگاه ماست که بر لاله رنگ و آب افزود
نظر به خویش فرو بسته را نشان این است
دگر سخن نسراید ز غایب و موجود
شبی به میکده خوش گفت پیر زنده دلی
به هر زمانه خلیل است و آتش نمرود
چه نقشها که نبستم به کارگاه حیات
چه رفتنی که نرفت و چه بودنی که نبود
به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور
بنای بتکده افکند در دل محمود
به خاک هند نوای حیات بیاثر است
که مرده زنده نگردد ز نغمه داود
اقبال لاهوری، پیام مشرق
قسمت باده به اندازهی جام است اینجا
حرف آن راز که بیگانهی صوت است هنوز
از لب جام چکید است و کلام است اینجا
نشئه از حال بگیرند و گذشتند ز قال
نکتهی فلسفه درد ته جام است اینجا
ما درین ره نفس دهر برانداختهایم
آفتاب سحر او لب بام است اینجا
ای که تو پاس غلط کردهی خود میداری
آنچه پیش تو سکون است خرام است اینجا
ما که اندر طلب از خانه برون تاختهایم
علم را جان بدمیدیم و عمل ساختهایم
اقبال لاهوری، پیام مشرق
در دیر شد و در حرم زد
در دشت طلب بسی دویدم
دامن چون گرد باد چیدم
پویان پی خضر سوی منزل
بر دوش خیال بسته محمل
جویای می و شکسته جامی
چون صبح به باد چیده دامی
پیچیده به خود چو موج دریا
آواره چو گرد باد صحرا
عشق تو دلم ربود ناگاه
از کار گره گشود ناگاه
آگاه ز هستی و عدم ساخت
بتخانهی عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر کرد
از لذت سوختن خبر کرد
سر مست شدم ز پا فتادم
چون عکس ز خود جدا فتادم
خاکم به فراز عرش بردی
زان راز که با دلم سپردی
واصل به کنار کشتیم شد
طوفان جمال زشتیم شد
جز عشق حکایتی ندارم
پروای ملامتی ندارم
از جلوهی علم بینیازم
سوزم، گریم، تپم، گدازم
اقبال لاهوری، پیام مشرق
بر خود زن و با بحر پر آشوب بیامیز
با موج در آویز، نقش دگر انگیز، تابنده گهر خیز
من عیش هم آغوشی دریا نخریدم
آن باده که از خویش رباید نچشیدم
از خود نرمیدم، ز آفاق بریدم، بر لاله چکیدم
گل گفت که هنگامه مرغان سحر چیست؟
این انجمن آراسته بالای شجر چیست؟
این زیر و زبر چیست؟ پایان نظر چیست؟ خار گل تر چیست؟
تو کیستی و من کیم این صحبت ما چیست؟
بر شاخ من این طایرک نغمه سرا چیست؟
مقصود نوا چیست؟ مطلوب صبا چیست؟ این کهنه سرا چیست؟
گفتم که چمن رزم حیات همه جائی است
بزمی است که شیرازهی او ذوق جدائی است
دم گرم نوائی است، جان چهره گشائی است، این راز خدائی است
من از فلک افتاده تو از خاک دمیدی
از ذوق نمود است دمیدی که چکیدی
در شاخ تپیدی، صد پرده دریدی، بر خویش رسیدی
نم در رگ ایام ز اشک سحر ماست
این زیر و زبر چیست فریب نظر ماست
انجم به بر ماست، لخت جگر ماست، نور بصر ماست
در پیرهن شاهد گل سوزن خار است
خار است ولیکن ز ندیمان نگار است
از عشق نزار است، در پهلوی یار است، اینهم ز بهار است
بر خیز و دل از صحبت دیرینه بپرداز
با لالهی خورشید جهان تاب نظر باز
با اهل نظر ساز، چون من به فلک تاز، داری سر پرواز
اقبال لاهوری، پیام مشرق
همیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟
هزار لولوی لالاست در گریبانت
درون سینه چو من گوهر دلی داری؟
تپید و از لب ساحل رمید و هیچ نگفت
به کوه رفتم و پرسیدم این چه بیدردیست؟
رسد به گوش تو آه و فغان غم زدهئی
اگر به سنگ تو لعلی ز قطرهی خونست
یکی در آبه سخن با من ستم زدهئی
به خود خزید و نفس در کشید و هیچ نگفت
ره دراز بریدم ز ماه پرسیدم
سفر نصیب، نصیب تو منزلی است که نیست
جهان ز پرتو سیمای تو سمن زاری
فروغ داغ تو از جلوهی دلی است که نیست
سوی ستاره رقیبانه دید و هیچ نگفت
شدم به حضرت یزدان گذشتم از مه و مهر
که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست
جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل
چمن خوش است ولی در خور نوایم نیست
تبسمی به لب او رسید و هیچ نگفت
اقبال لاهوری، پیام مشرق
اگر گفته را باز گویم رواست
«یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جائی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم»
ولیکن ز دریا برآمد خروش
ز شرم تنک مایگی رو مپوش
تماشای شام و سحر دیدهئی
چمن دیده ئی دشت و در دیدهئی
به برگ گیاهی به دوش سحاب
درخشیدی از پرتو آفتاب
گهی همدم تشنه کامان راغ
گهی محرم سینه چاکان باغ
گهی خفته در تاک و طاقت گداز
گهی خفته در خاک بیسوز و ساز
ز موج سبک سیر من زادهئی
ز من زادهئی در من افتادهئی
بیاسای در خلوت سینهام
چو جوهر درخش اندر آئینهام
گهر شو در آغوش قلزم بزی
فروزانتر از ماه و انجم بزی
اقبال لاهوری، پیام مشرق
آهوی تاتار من
درهم و دینار من
اندک و بسیار من
دولت بیدار من
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
دلکش و زیباستی
شاهد رعناستی
روکش حوراستی
غیرت لیلاستی
دختر صحراستی
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
در تپش آفتاب
غوطه زنی در سراب
هم به شب ماهتاب
تند روی چون شهاب
چشم تو نادیده خواب
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
لکه ابر روان
کشتی بی بادبان
مثل خضر راه دان
بر تو سبک هر گران
لخت دل ساربان
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
سوز تو اندر زمام
ساز تو اندر خرام
بی خورش و تشنه کام
پا به سفر صبح و شام
خسته شوی از مقام
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
شام تو اندر یمن
صبح تو اندر قرن
ریگ درشت وطن
پای ترا یاسمن
ای چو غزال ختن
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
مه ز سفر پا کشید
در پس تل آرمید
صبح ز مشرق دمید
جامهی شب بر درید
باد بیابان وزید
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
نغمهی من دلگشای
زیر و بمش جانفرای
قافلهها را درای
فتنه ربا فتنهزای
ای به حرم چهره سای
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
اقبال لاهوری، پیام مشرق