دشمن از دوست ندانسته و نشناختهای
من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم
نازنینا! تو دل از من به که پرداختهای
چند شبها به غم روی تو روز آوردم
که تو یک روز نپرسیده و ننواختهای
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
باز دیدم که قوی پنجه درانداختهای
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژهها تیر و کمان ساختهای
لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند
که نه با تیر و کمان در پی او تاختهای
ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت
همه هیچند، که سر بر همه افراختهای
با همه جلوهی طاووس و خرامیدن کبک
عیبت آنست که بی مهرتر از فاختهای
هر که میبیندم از جور غمت میگوید
سعدیا بر تو چه رنجست که بگداختهای؟
بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا
چه کنم دست تو بردی که دغل باختهای
سعدی
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
گر قصد جفا داری، اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده میبیزم
در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین، یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا: بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنّت، بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ، در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمیگنجد
چون دوست یگانه شد، با غیر نیامیزم
سعدی
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منیّ و غایب از چشم
زان چشم همیکنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو؟
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و، دست و بازو
مه گرچه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه، چشم زنگی شب
چشم سیه تراست هندو
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
سعدی
ز بلبلان غزل آفرین، نشانه کجاست؟
نگین سبز بر انگشت شاخهها ندمید
صفای باغ چه شد، سبزهی جوانه کجاست؟
چراغ پنجره خاموش شهر غرق سکوت
خروش صبحدم و نغمهی شبانه کجاست؟
نمیچکد ز لب نغمه خوان، نوای غزل
سرود عشق چه شد، لذت ترانه کجاست؟
خدای را چه شد آن وجد و حال شعرآموز؟
خروش اهل ادب، بزم شاعرانه کجاست؟
ز خویش بیخبرم، رهنورد شب زدهام
چراغ چشم تو نازم، بگو که خانه کجاست؟
منم کبوتر در خون نشسته از صیّاد
پناهگاهِ دلارامِ آشیانه کجاست؟
شرنگ درد چشیدیم، نقش درمان کو؟
عذاب دام کشیدیم، آب و دانه کجاست؟
شب است و دهشت دریا و ما و سیلی موج
گریخت تاب و توان از تنم، کرانه کجاست؟
حدیث مهر چه خوانی که فصل تزویر است
مخور فریب، زبان و دل یگانه کجاست؟
ملالتیست ز بار زمان به شانه ی من
سری که بر نهم از عاشقی به شانه کجاست؟
مهدی سهیلی- فروردین 1357
یک نامه از تو، حال دگر میدهد به من
هر شب در آرزوی تو پرواز میکنم
پروانهی خیال تو پر میدهد به من
پیرم به چهره، لیک جوانم ز شوق و شور
خوش عشرتا! که عشق پسر میدهد به من
ما را ز راه دور، به آغوش خواندهیی
خود مژدهی تو، شوق سفر میدهد به من
ای نازنین غمزده! هرگز به یاد ما-
گریان مشو که باد، خبر میدهد به من!
سامان گرفت شعر پدر در هوای تو
عشق پسر نشاط ظفر میدهد به من
هر واژه را به عشق تو در رقص آورم
جانا غم تو «روح هنر» میدهد به من
در باغ جان، نهال خیال تو کاشتم
اکنون به شکل اشک، ثمر میدهد به من
گفتی دعا کنم به تو در حال جذبهها
این حال را دعای سحر میدهد به من
با یک نظر ز لطف خدا شعر من شکفت
وین مژده بین که اهل نظر میدهد به من
مهدی سهیلی- تیر ماه 1364
حلقهها بر در شادی زدم و باز نشد
قفسم در وطنم بود و دلم پیش پسر
خواستم تا به کف آرم پر پرواز نشد
نه عجب گر که به زندان وطن خاموشم
در قفس، مرغ دلم زمزمه پرداز نشد
سالها دیدهام از ماتم «دزفول» گریست
نفسی شاد دلم از غم «اهواز» نشد
«دجله» گر خود همه از خون شهیدان سرخ است
محرم دجله «خلیج» است که غمّاز نشد
ای بسا کودک خندان که چو گل ریخت به خاک
وی بسا مرغ خوش آوا که در آواز نشد
آتش آه چه کس این همه طوفان انگیخت؟
بر در هر که شدم آگه از این راز نشد
در پی معجزه بودم که بلا بنشیند
ای بسا فتنه که بر پا شد و اعجاز نشد
مرثیت خوانی من زادهی غمهای منست
طبع افسرده چه سازد که غزلساز نشد
روز نوروز، غم کهنه به پایان نرسید
سال، آغاز شد و خوشدلی آغاز شد
مهدی سهیلی- اول فروردین 1364
در چمن از خار بگذر، لطف گلها را ببین!
شادمان در بیشه ها بگذر به همراه نسیم
بر بلندِ شاخه، مرغان خوش آوا را ببین!
گر سر جنگل نداری، ره بگردان سوی دشت
بال در بال کبوتر، لطف صحرا را ببین!
در شب اردیبهشتی، خیره شو بر آسمان
گر ندیدی شکلِ مینا، رنگ مینا را ببین!
«مشتری» را بر پرند آسمان دیدار کن
رقص صدها اختر و بزم «ثریّا» را ببین!
تکیه بر ساحل بزن وقت طلوع آفتاب
قایق زرّین مهر و نقش دریا را ببین
در شفق، خورشید را بنگر چو شمعی در حباب
ابر رنگین را نگه کن، آسمانها را ببین
در شب مهتاب بگذر از دل مردابها
وندر آن آینه، عکس ماه تنها را ببین
از جَگَنها بستری کن در سکوت نیمشب
تا سحر در بزم غوکان شور و غوغا را ببین
صد هزاران نقش زیبا میدرخشد پیش چشم
در میان نقشها، نقّاش زیبا را ببین
آفرینش سر بسر زیباست، زشتیها ز ماست
چشم دل بگشا و صُنع آن دلارا ببین
مهدی سهیلی- اردیبهشت ماه 1364
فدای چشم تو ساقی، به هوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم
ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خیر و تصدق، هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بیحفاظ پیش جمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بتی گردنم ببست و به موئی
چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم
نه شیخ میدهدم توبه و نه پیر مغان می
ز بس که توبه نمودم، ز بس که توبه شکستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده بشستم
ز قامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
نداشت خاطرم اندیشهای ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو دستم
به خیز از بر من کز خدا و خلق رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم
حرام گشت به یغما بهشت روی تو روزی
که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم
شاعر: یغمای جندقی
وای اغیار اگر این اجر وفاداران است
زلف در پای تو افتد بتظلم چپ و راست
بسکه در تاب ز سودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد بهخون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کَشیَش روز حساب
خوار چون نامه اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به یغما ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم ز خریداران است
شاعر: یغمای جندقی
یار یار دیگران شد خاک بر سر ناله را
جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید
کار مغان کی کس برد تنگی شکر بنگاله را
هان حذر ای مردم از چشم تر من زانکه من
عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را
راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان
سخت میترسم همی چشمی رسد دنباله را
ساربان بار سفر بر بست و محمل میرود
لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را
گفتمش یغما بماند یا رود بیرون ز بزم
گفت چون وصل اوفتد رخصت بود دلاله را
شاعر: یغمای جندقی
این نفس نیست که بر میکشم از دل دود است
دل ندانم ز خدنگ که به خون خفت ولی
اینقدر هست که مژگان تو خون آلود است
از تو گر لطف و کرم ور همه جور است و ستم
چه تفاوت که ایاز آنچه کند محمود است
خلق و بازار و جهان کش همه سود است و زیان
من و سودای محبت که زیانش سود است
مهر از شیون من وضع روش داده ز یاد
یا در صبح شب هجر تو قیر اندود است
هر که یغما نگرد لف و خط او گوید
در بر دیو سلیمان زرهی داود است
شاعر: یغمای جندقی
لیک آن از می و این از خون است
گرنه بر کشتهی فرهاد گذشت
آب شیرین ز چه رو گلگون است
خون بود قسمت چشم و لب ما
تا لب و چشم بتان میگون است
این شفق نیست که هر شام و سحر
خون من در قدح گردون است
میکند از رخ لیلی منعم
واعظ شهر، مگر مجنون است
ترسم از جور بتان پیشه کنم
بیوفائی که ندانم چون است
سرو گفتم قد موزون تو را
آه از این طبع که ناموزون است
دانیم خرقه پرهیز چه شد
در خرابات به می مرهون است
میرود از پی ترکان یغما
چه کنم کار فلک وارون است
شاعر: یغمای جندقی
که پاکیزه خلقند و پاکیزه خو
همه چون علی پیشوای یقین
همه چون علی وارث ملک و دین
همه چون علی فارغ از آب و خاک
همه چون علی نور یزدان پاک
همه چون علی پیشوای امم
همه چون علی مست جام قدم
همه آنچه بینی ز زیبا و زشت
چه رومی نهاد و چه زنگی سرشت
چو کردند از قرب یزدان پاک
توجه بدین عرصهی آب و خاک
امید آنکه در عرصهگاه نشور
پس از حشر و نشر اناث و ذکور
به خدام آن زمره راهم دهند
به درگاه ایشان پناهم دهند
چو در جمع آن خیل والا رسم
طفیلی به جنات اعلی رسم
شاعر: یغمای جندقی
و من هنوز نگاهم بر آن کبوتر قاصد
که بالهای سپیدش بود چو ابر بیابان
فروغ گرم و پر از مهر نامهای که نیامد
چراغ خلوت من شد شبان سرد زمستان
ز نامهای که نیامد بسی ترانه شنیدم
چو ریخت نغمهی نرم پرندگان بهاری
به شاخ و برگ درختان.
نوشتهاند دلیران حماسههای قرون را
بر آن پرند زر اندود نامهای که نیامد
ز شهر صبح فروزان.
پیام فتح بزرگی است نامهای که نیامد
و من هنوز نگاهم بر آن کبوتر قاصد
که آید از سفر دور
بیقرار و شتابان
شاعر: ژاله اصفهانی
بر من نگهی کردی و خندیدی و رفتی
من سرخ شدم، سوختم از برق نگاهت
در چهره من آتش دل دیدی و رفتی
یک لحظه شکفتی چو گل تازه بهاری،
یک عمر به من خاطره بخشیدی و رفتی.
گر بر من دل داده نبودت نظر مهر
از حال پریشام ز چه پرسیدی و رفتی؟
رفتی تو و من ماندم و آشفتگی عشق
بیتابی من دیدی و تابیدی و رفتی.
شاعر: ژاله اصفهانی