ز طریق بندگى على نه اگر بشر به خدا رسد
به چه دل نهد به که رو کند به چه سو رود به کجا رسد؟
ز خدا طلب دل مقبلى به على بجوى توسلى
که اگر رسد به على دلى به على قسم به خدا رسد
ازلى ولایت او بود، ابدى عنایت او بود
ز کف کفایت او بود ز خدا هر آنچه به ما رسد
به على اگر برى التجا چه در این سرا چه در آن سرا
همه حاجت تو شود روا همه درد تو به دوا رسد
على اى تو یاور و یار ما اسفا به حال فکار ما
نه اگر به عقده کار ما مدد از تو عقده گشا رسد
ولادت باسعادت مولای عاشقان، امیر مؤمنان، علی علیه السلام، و روز پدر مبارک باد.
در پس آن قلههای نیلفام
شد نهان خورشید با آن دلکشی
شام بهتآلود میآید فرود
همره حزن و سکوت و خامشی
راست گویی در افق گستردهاند
مخمل بیدار و خواب آتشی
نقشهای مبهمی آمد پدید
روز و شب در یکدگر آمیختند
آتش انگیزان مرموز سپهر
هر کناری آتشی انگیختند
ابرها چون شعلهها و دودها
سر به هم بردند و در هم ریختند
میرباید آسمان لاله رنگ
بوسهها از قلهی نیلوفری
زهره همچون دختران عشوه کار
میفروشد نازها بر مشتری
بیخبر از ماجرای آسمان
میکند با دلبری خنیاگری
سروها و کاجهای سبزگون
ایستاده در شعاع سرخ رنگ
سبزپوشان کرده بر سر، گوییا
پرنیانی چادر سرخ قشنگ
سودهی شنگرف میپاشد سپهر
بر سر کوه و درخت و خاک و سنگ
مسجد و آن گنبد میناییاش
چون عروسی با حیا سرد و خموش
در کنارش نیلگون گلدستهها
همچو زیبا دختران ساقدوش
در سکوت احترام انگیز شام
بانگ جان بخش اذان آید به گوش
این صدا پیغام مهر و دوستی است
قاصد آرامش و صلح و صفاست
گوید: ای مردم! به جز او کیست؟ کیست؟
آن که میجویید و پنهان در شماست؟
هر چه خوبی، هر چه پاکی، هر چه نور
اوست آری اوست، آری او... خداست
سیمین بهبهانی
دیدم همان فسونگر مژگان سیاه بود
بازش هزار راز نهان در نگاه بود
عشق قدیم و خاطرهی نیمه جان او
در دیدهاش چو روشنیِ شامگاه بود
آن سایهی ملال به مهتاب گون رخش
گفتی حریر ابر به رخسار ماه بود
پرسیدم از گذشته و، یک دم سکوت کرد
حزنش به مرگ عشق عزیزی گواه بود
از آشتی نبود فروغی به دیدهاش
این آسمان، دریغ! ز هر سو سیاه بود
بر دامنش نشستم و، دورم ز خویش کرد
قدرم نگر، که پستتر از گرد راه بود
از دیدهیی فتاد و برون شد ز سینهیی
سیمین دلشکسته مگر اشک و آه بود
سیمین بهبهانی
در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی، ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهریِ من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است
چندین فرو نشستگی و گودیِ عمیق
در صافیِ سفید خموشی فزای اوست
میگسترم نگاه اسفبار خود بر او
بر میکشم خروش که: این جای پای اوست
ای عشق تازه، چشم امیدم به سوی توست
این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است، تو این برف را بسوز
این جای پا ازوست، تو او را خراب کن
سیمین بهبهانی
در دل میخانه سخت ولوله افتاد
دختر رقاص تا به رقص در آمد
گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین
از دل مستان ز شوق، نعره برآمد
نغمهی موسیقی و به هم زدن جام
قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت
پیچ خم آن تن لطیف پر از موج
آتش شوقی در آن گروه برانگیخت
لرزهی شادی فکند بر تن مستان
جلوهی آن سینهی برهنهی چون عاج
پولک زر بر پرند جامهی او بود
پرتو خورشید صبح و برکهی مواج
آن کمر همچو مار گرسنه پیچان
صافی و لغزنده همچو لجهی سیماب
ران فریبا ز چک دامن شبرنگ
چون ز گریبان شب، سپیدیِ مهتاب
رقص به پایان رسید و باده پرستان
دست به هم کوفتند و جامه دریدند
گل به سر آن گل شکفته فشاندند
سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند
دختر رقاص لیک چون شب پیشین
شاد نشد، دلبری نکرد، نخندید
چهره به هم در کشید و مشت گره کرد
شادیِ عشاق خسته را نپسندید
دیدهی او پر خمار و مست و تب آلود
مستیِ او رنگ درد و تلخیِ غم داشت
باده در او میفروزد، گرم و شرر خیز
حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت
اوست که شادی به جمع داده همه عمر
لیک دلش شادمان دمی نتپیده
اوست که عمری چشانده بادهی لذت
خود، ولی افسوس جرعهیی نچشیده
اوست که تا نالهاش غمی نفزاید
سوخته اندر نهان و دوخته لب را
اوست که چون شمع با زبانهی حسرت
رقص کنان پیش خلق، سوخته شب را
آه که باید ازین گروه ستمگر
داد دل زار و خسته رابستاند
شاید از این پس، از این خرابهی دلگیر
پای به زنجیر بسته رابرهاند
بانگ بر آورد ای گروه ستمگر
پشت مرا زیر بار درد شکستید
تشنهی خون شما منم، منم آری
گل نفشانید و بوسه هم نفرستید
گفت یکی، زان میان که: دختره مست است
مستیِ او امشب از حساب فزون است
آه ببین چهرهاش سیاه شد از خشم
مست... نه، این بینوا دچار جنون است
باز خروشید دخترک که: بگویید
کیست؟ بگویید از شما چه کسی هست؟
کیست که فردا ز خود به خشم نراند
نقد جوانی مرا چو میرود از دست؟
کیست؟ بگویید! از شما چه کسی هست
تا ز خراباتیان مرا برهاند؟
زندگیم را ز نو دهد سر و سامان
دست مرا گیرد و به راه کشاند؟
گفتهی دختر، میان مجمع مستان
بهت و سکوتی عجیب و گنگ پراکند
پاسخ او زان گروه میزده این بود
از پی لختی سکوت... قهقههیی چند
سیمین بهبهانی
همره باد از نشیب و از فراز کوهساران
از سکوت شاخههای سرفراز بیشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمین، از آسمان، از ابر و مه، از باد و باران
از مزار بی کسی گمگشته در موج مزاران
میخراشد قلب صاحب مردهای را سوز سازی
ساز نه، دردی، فغانی، نالهای، اشک نیازی
مرغ حیران گشتهای در دامن شب میزند پر
میزند پر بر در و دیوار ظلمت میزند سر
ناله میپیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منم! فرزند مسلول تو... مادر، باز کن در
باز کن در باز کن... تا بینمت یکبار دیگر
چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبر هزاران ناله، کنده بر جبینم
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم
خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان، آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
سینهام از دست این تک سرفهها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن! مادر، ببین از بادهی خون مستم آخر
خشک شد، یخ بست، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل میخواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صدها دختر شیرین صفت، فرهاد بودم
درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من
لالهگون شد سر به سر، از خون سینه بستر من
خاک گور زندگی شد، در به در خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه! چه دانی سل چها کرده است با من؟ من چه گویم
همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
نالهای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم
زیورم، پشت خمیده، گونههای گود، زیبم
نالهی محزون حبیبم، لختههای خون طبیبم
کشته شد، تاریک شد، نابود شد، روز جوانم
ناله شد، افسوس شد، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیدهی من
بین چه سان خون میچکد از دامنش بر دیدهی من
وه! زبانم لال، این خون دل افسرده حالم
گر که شیر توست، مادر... بیگناهم، کن حلالم
آسمان! ای آسمان... مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را
بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی میکنم، مادر؟ مگر خون که خوردم
سرفهها، تک سرفهها! قلبم تبه شد، مرد؛ مردم
بس کنین آخر، خدا را! جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته... روز رفته، شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم
سرفهها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم
عشقها! ای خاطرات... ای آرزوهای جوانی!
اشکها! فریادها ای نغمههای زندگانی
سوزها... افسانهها... ای نالههای آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی
آخر... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم، هر چه بودم در گذشته
گرچه پود از تار دل، تار دل از پودم گسسته
عذر میخواهم کنون و با تنی درهم شکسته
میخزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بیکفن، فرزند خود را، مادر من
پرسه میزد سر گران بر دیدگان تار، خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد، توی رختخوابش
تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان، خون دل شوریده آبش
ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش
بسترش دریای خونی، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پاروی کج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
میخورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشهی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل میکشد پر
این منم، فرزند مسلول تو، مادر، باز کن در
باز کن، از پا فتادستم... آخ... مادر
آخ.... م... ا... د... ر
کارو
ای آسمان! باور مکن، کاین پیکر محزون منم
من نیستم! من نیستم!
رفت عمر من، از دست من...
این عمر مست و پست من:
یک عمر با بخت بدش بگریستم، بگریستم!
لیک عمر پای اندر گلم،
باری نپرسید از دلم...
من چیستم، من کیستم؟!
کارو
قارانلیقین کوچه سین دهن گونش ضیافتینه
سفردهیم گئدیرهم سئوگی مین زیارتینه
گره ک بو دار کومه دهن اوز قویام سماواته
وئرهم بویوک عرضی جوهرین طراوتینه
سفر بولیل لی سولاردان گره ک دی ماوی لیگه
قاتام بو دامجی نی دریالارین لطافتینه
قیرام نه باغلی لیقیم وار بو کوهنه توپراق دان
چکهام قاناد ابدی وارلیقین مساحتینه
سفر سفر ابدی دور دونوم لی داغ دره لی
نهایتین ده چاتیر خلقتین قیامتینه
سفردهیم بویوروبلارکی یولچو یولدا گره ک
او دورکی ائلچی گئدیر کهکشان سیاحتینه
عباسعلی یحیوی(ائلچی)
ایلدیریم حک ائیله یر عرشه سما آیه لرین
عرش ده نقش ائله یر فرشه هدا آیه لرین
باغلایب قول قولا بیر جاذبه مین لر فلکی
مین هالای ذکر ائله یر گوی ده ثنا آیه لری
یئل اسیر یازنفسین دهن اویانیر گوللو باهار
دولدورور جامه سوزهن چاغدا صفا آیه لرین
هرنه وارسینه افلاک ده تسبیح ائله یر
ذکر ائدیر هرنه کی وار یئرده دعا آیه لرین
قابلیت آنا توپراق دا بویوک معجزه دیر
کی دوزوب سرگی یه خوش نشو و نما آیه لرین
بیر مقدس گئجه نین خاطره سین دهن نه دئییم
حوری لر یای دی سماواته حرا آیه لرین
(ائلچی) از باب بشیرا و نذیرا قرآن
هر نفس نشر ائله یر خوف و رجا آیه لرین
عباسعلی یحیوی(ائلچی)
ای شرمگین نگاه غم آلود
پیوسته در گریز چرایی؟
با خندهی شکفته ز مهرم
آهسته در ستیز چرایی؟
شاید که صاحب تو، به خود گفت
در هیچ زن عمیق نبیند
تا هیچ گه ز هیچ پری رو
نقشی به خاطرش ننشیند
اما ز من گریز روا نیست
من، خوب، آشنای تو هستم
اینسان که رنجهای تو دانم
گویی که من به جای تو هستم
باور نمیکنی اگر از من
بشنو که ماجرای تو گویم
در خاطرم هر آن چه نشانی است
یک یک، ز تو، برای تو گویم
هنگام رزم دشمن بدخواه
بی رحم و آتشین، تو نبودی؟
گاه ز پا فتادن یاران
کین توز و خشمگین، تو نبودی؟
هنگام بزم، این تو نبودی
از شوق، دلفروز و درخشان،
جان بخش چون فروغ سحرگاه
رخشنده چون ستارهی تابان؟
در تنگی و سیاهی زندان
سوزنده چون شرار تو بودی
آرام و بیتزلزل و ثابت
با عزم استوار تو بودی
اینک درین کشاکش تحقیر
خاموش و پر غرور تویی، تو
از افترا و تهمت دشمن
آسوده و به دور تویی، تو
ای شرمگین نگاه غم آلود
دیدی که آشنای تو هستم؟
هنگام رستخیز ثمربخش
همرزم پا به جای تو هستم؟
سیمین بهبهانی
بانگ برداشتم: آه دختر
وای ازین مایه بیبند و باری
بازگو، سال از نیمه بگذشت
از چه با خود کتابی نداری؟
میخرم؟
کی؟
همین روزها
آه
آه ازین مستی و سستی و خواب
معنیِ وعدههای تو این است
نوشدارو پس از مرگ سهراب
از کتاب رفیقان دیگر
نیک دانم که درسی نخواندی
دیگران پیش رفتند و اینک
این تویی کاین چنین باز ماندی
دیدهی دختران بر وی افتاد
گرم از شعلهی خود پسندی
دخترک دیده را بر زمین دوخت
شرمگین زین همه دردمندی
گفتی از چشمم آهسته دزدید
چشم غمگین پر آب خود را
پا، پی پا نهاد و نهان کرد
پارگیهای جوراب خود را
بر رخش از عرشق شبنم افتاد
چهرهی زرد او زردتر شد
گوهری زیر مژگان درخشید
دفتر از قطرهیی اشک، تر شد
اشک نه، آن غرور شکسته
بیصدا، گشته بیرون ز روزن
پیش من یک به یک فاش میکرد
آن چه دختر نمیگفت با من
چند گویی کتاب تو چون شد؟
بگذر از من که من نان ندارم
حاصل از گفتن درد من چیست
دسترس چون به درمان ندارم؟
خواستم تا به گوشش رسانم
نالهی خود که :ای وای بر من
وای بر من، چه نامهربانم
شرمگینم ببخشای بر من
نی تو تنها ز دردی روانسوز
روی رخسار خود گرد داری
اوستادی به غم خو گرفته
همچو خود صاحب درد داری
خواستم بوسمش چهر و گویم
ما، دو زاییدهی رنج و دردیم
هر دو بر شاخهی زندگانی
برگ پژمرده از باد سردیم
لیک دانستم آنجا که هستم
جای تعلیم و تدریس پندست
عجز و شوریدگی از معلم
در بر کودکان ناپسندست
بر جگر سخت دندان فشردم
در گلو نالهها را شکستم
دیده میسوخت از گرمیِ اشک
لیک بر اشک وی راه بستم
با همه درد و آشفتگی باز
چهرهام خشک و بیاعتنا بود
سوختم از غم و کس ندانست
در درونم چه محشر به پا بود
سیمین بهبهانی
وه! که یک اهل دل نمییابم
که به او شرح حال خود گویم
محرمی کو که، یک نفس، با او
قصهی پرملال خود گویم؟
هر چه سوی گذشته مینگرم
جز غم و رنج حاصلم نبود
چون به آینده چشم میدوزم
جز سیاهی مقابلم نبود
غمگساران محبتی! که دگر
غم ز تن طاقت و توانم برد
طاقت و تاب و صبر و آرامش
همگی هیچ نیمه جانم برد
گاه گویم که: سر به کوه نهم
سیل آسا خروش بردارم
رشتهی عمر و زندگی ببرم
بار محنت ز دوش بردارم
کودکانم میان خاطرهها
پیش آیند و در برم گیرند
دست الفت به گردنم بندند
بوسهی مهر از سرم گیرند
پسرانم شکسته دل، پرسند
کیست آخر، پس از تو، مادر ما؟
که ز پستان مهر، شیر نهد
بر لب شیرخوار خواهر ما؟
کودکان عزیز و دلبندم
زندگانی مراست بار گران
لیک بار منتش به دوش کشم
که نیفتد به شانهی دگران
سیمین بهبهانی
مرکبی از توانگری مغرور
آفتی شد به جان طفلی خرد
طفل در زیر چرخ سنگینش
جان به جان آفرین خویش سپرد
پدر و مادر فقیرش را
خلق از این ماجرا خبر دادند
آن دو بدبخت روزگار سیاه
شیون و آه و ناله سر دادند
مادر از جانگدازی آن داغ
بر سر نعش طفل رفت از هوش
خشک شد اشک دیدگان پدر
خیره در طفل ماند، لال و خموش
وان توانگر پیام داد چنین
که: به در شما دوا بخشم
غرق خون شد اگر چه طفل شما
غم چه دارید؟ خون بها بخشم
ئای از این سفلگان که اندیشند
زر به هر درد بیدواست، دوا
زر به همراه داغ میبخشند
داغ را زر، دوا کجاست، کجا؟
بار اول، جواب آن پیغام
بود پیدا که غیر عصیان نیست
لیک معلوم شد ضعیفان را
پنجه با زورمند، آسان نیست
عاقبت خون بها قبول افتاد
ز آنکه جز آن چه رفت، چاره نبود
که به رد عطیه و انعام
طفل را هستیِ دوباره نبود
روزی آن داغدیده مادر را
دوستی بیخبر ز یار و دیار
فارغ از ماجرای محنت دوست
آمد از بهر پرسش و دیدار
نگهی خیره، هر طرف، افکند
خانه را با گذشته کرد قیاس
با گلیمی اتاق زینت داشت
روی در بود پردهی کرباس
در زوایای فقر، این ثروت
سخت در چشم زن بعید آمد
نگهش زیرکانه میپرسید
کاین تجمل چسان پدید آمد؟
مادر داغدیده گفتی خواند
که چه پرسش به دیدگان زن است
کرد دیوانهوار ناله و گفت
وای! این خون بهای طفل من است
سیمین بهبهانی
مرا زین چهرهی خندان مبینید
که دل در سینهام دریای خون است
به کس این چشم پر نازم نگوید
که حال این دل غم دیده چون است
اگر هر شب میان بزم خوبان
به سان مه میان اخترانم
به گاه جلوه و پاکوبی و ناز
اگر رشک آفرین دیگرانم
اگر زیبایی و خوشبویی و لطف
چو دست من، گل مریم ندارد
اگر این ناخن رنگین و زیبا
ز مرجان دلفریبی کم ندارد
اگر این سینهی مرمر تراشم
به گوهرهای خود قیمت فزوده
اگر این پیکر سیمین پر موج
به روی پرنیان بستر، غنوده
اگر بالای زیبای بلندم
به بالا پوش خز، بس دلفریب است
میان سینهی تنگم، دلی هست
که از هر گونه شادی بینصیب است
مرا عار آید از کاخی که در آن
نه آزادی نه استقلال دارم
مرا این عیش، از اندوه خلق است
ولی آوخ زبانی لال دارم
نه تنها مرکب و کاخ توانگر
میان دیگران ممتاز باید
زن اشراف هم ملک است و این ملک
ظریف و دلکش و طناز باید
مرا خواهد اگر همبستر من
دمادم با تجمل آشناتر
مپندار ای زن عامی مپندار
مرا از مرکب او پربهاتر
چه حاصل زین همه سرهای حرمت
که پیش پای کبر من گذارند؟
که او فردا گرم از خود براند
مرا پاس پشیزی هم ندارند
لبم را بستهاند اندیشهام نیست
که زرین قفل او یا آهنین است
نگوید مرغک افتاده در دام
که بند پای من، ابریشمین است
مرا حسرت به بخت آن زن آید
که مردی رنجبر همبستر اوست
چنین زن، زرخرید شوی خود نیست
که همکار و شریک و همسر اوست
تو، ای زن ای زن جویندهی راه
چراغی هم به راه من فراگیر
نیم بیگانه، من هم دردمندم
دمی هم دست لرزان مرا گیر
سیمین بهبهانی
منیم بختیم کیمی طاق و رواقین
فلک، گؤروم، دؤنسون او اوز بو اوزه!
گونش چیخار مگر سمت مغریبدن،
اگر بیر یول دیسین او اوز بو اوزه؟
هر گونوم هیجریندن دؤنوب بیر آیه،
گئجه- گوندوز ذکر ائلرم بیر آیه،
سنی تاری، اوزون گؤستر بیر آیه،
هئچ گؤروم اوخشارمی او اوز بو اوزه؟
کؤوکب طالعین اولدو سونبوله،
یاخشی مقابل ائت گونو سونبوله،
قویما دسته لنسین سونبول سونبوله،
بیر دؤندر خرمنی او اوز بو اوزه
آدم یئین باری دانه بیلمنم،
گؤرموشم خالینی دانا بیلمنم،
دیلبر، سندن اؤزگه دانه بیلمنم،
عبث منی آتما او اوز بو اوزه
نباتی، غملییم، مئی تؤک ایاغه،
پله تک قورولدوم دوشدوم آیاغه،
بوندان آرتیق منی سالما آیاغه،
سایل کیمی دوروم او اوز بو اوزه.
نباتی