دلِ آزرده چون شمع شبستان تو میسوزد
چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو میسوزد
متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه!
که دارم آتشی در دل که دامان تو میسوزد
خطا از آهِ آتشبار من بود ای امید جان!
که هر دم رشتههای سست پیمان تو میسوزد
خیالش مینشیند در تو امشب ای دلِ عاشق!
مکن این آتش افشانی، که مهمان تو میسوزد
کنارت را نمیخواهم، که مقدار تو میکاهد
کتاب عشق مایی، برگ پایان تو میسوزد
نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟
که پرهیز حیا را برق سوزان تو میسوزد
گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛
مگر از تابشم، ای نازنین! جان تو میسوزد؟
سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟
که چون من تشنه کامی در بیابان تو میسوزد
چه سودی بردهای، سیمین ز شعر و سوز و ساز او؟
غزل سوزنده کمتر گو، که دیوان تو میسوزد...
سیمین بهبهانی
سالها پیش از این به من گفتی
که "مرا هیچ دوست میداری"؟
گونهام گرم شد ز سرخی شرم
شاد و سرمست گفتمت: آری!
باز دیروز جهد میکردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بیاعتنا تو را گفتم
که "دگر دوستت نمیدارم!"
ذرههای تنم فغان کردند
که، خدا را! دروغ میگوید
جز تو نامی ز کس نمیآرد
جز تو کامی ز کس نمیجوید
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست
لیک خاموش ماندم و آرام:
نالهها را شکسته در دل تنگ
تا تپشهای دل نهان ماند،
سینهی خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز
که "دلم کی ز مهر خالی بود"؟
لیک تا پوشم از تو، دیدهی من
برگلِ رنگ رنگِ قالی بود
دوستت دارم و نمیگویم
تا غرورم کشد به بیماری!
ز آنکه میدانم این حقیقت را
که دگر دوستم... نمیداری...
سیمین بهبهانی
محبوبِ من! نگاه دو چشم تو
آشوب زای و وسوسه انگیزست
مطبوع و دلپذیر و طرب افزاست
خورشید گرم نیمهی پاییزست
از روزن دو چشم تو میبینم
آن عالمی که دلکش و دلخواه است
افسوس میخورم که چرا دستم
از دامن امید تو کوتاه است
آیینهی دو چشم درخشانت
راز مرا به من بنماید باز؛
یعنی شعاع مهر که در من هست
از چشم تو به سوی من آید باز...
این حال التهاب به چشمت چیست؟
گویی نگاه گرم تو تب دارد
میبوسدم به تندی و چالکی
ای وای... دیدگان تو لب دارد!
محبوبِ من! دریغ نمیدانی:
هرگز مرا به سوی تو راهی نیست
حاصل ز بیقراری و مشتاقی
غیر از نگاهِ گاه به گاهی نیست...
من دامن سیاه شبانگاهم
تو شعلهی سحرگهِ خورشیدی
از من به غیر دود نخواهد ماند
خورشید من! به من ز چه خندیدی؟
من دختر ترنج و پریزادم
ای عاشق دلیر جهانگیرم
مگشا به تیغ تیز، غلافم را
کز وی برون نیامده میمیرم
من قطرههای آبم و تو آتش
من با تو سازگار نخواهم شد
تنها دمی چو با تو درآمیزم
چیزی به جز بخار نخواهد شد
اما، نه، هر چه هستم و هستی باش
دیگر نمانده طاقت پرهیزم
آغوش گرم خویش دمی بگشای
تا پیش پای وصل تو جان ریزم...
سیمین بهبهانی
کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم
خاطری میخواستم یا خواستاری داشتم
تا کشد زیبا رخی بر چهرهام دستی ز مهر،
کاش، چون آیینه، بر صورت غباری داشتم
ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان میدادم اما انتظاری داشتم
شاخهی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم
خسته و آزردهام، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم
نغمهی سر داده در کوهم، به خود برگشتهام
که به سوی غیر خود راه فراری داشتم،
محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم
تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایهی بیاعتباری داشتم
پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم
آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...
سیمین بهبهانی
آه، ای دل! تو ژرف دریایی:
کس چه داند درون دریا چیست
بس شگفتی که در نهان تو هست
وز برون تو هیچ پیدا نیست
تیغ خورشید با بُرندگیش
دل دریای تیره را نشکافت
موج مهتاب آن غبار سفید
اندرین راز سبز، راه نیافت
روی دریا دوید بوسهی باد
لیک، از وی اثر به جای نماند
چلچراغ ستارگان در او
شب شکست و سحر به جای نماند
آه، ای دل! تو ژرف دریایی
هیچ کس درنیافت راز تو را
کس ز سُکرِ نگاه، باده نریخت
ساغر دلکش نیاز تو را
سوختی... سوختی ز گرمیِ عشق،
همه چون یخ فسردهات گفتند!
هر تپش از تو جان سختی داشت،
خلق، خاموش و مردهات گفتند!
با همه تیرگی که در دریاست،
بس کسان رخت سوی او بردند
باز دریا هزار مونس داشت،
گر چه نگشوده راز وی، مُردند!
خون شد این دل ز درد تنهایی،
کس چرا سوی او نمیآید؟
آه! دریاست دل، چرا در او
کس پی جست و جو نمیآید؟
سیمین بهبهانی
هر چند رفتهای و دل از ما گسستهای
پیوسته پیش چشم خیالم نشستهای
ای نرگس از ملامت چشمش چه دیدهای
کاینسان به بزم شادِ چمن سر شکستهای؟
با من مبند عهد که، چون پیچهای باغ
هر جا رسیده، رشتهی پیوند بستهای
از من به سوی دشمن من راه جستهای
نوری و در بلور دل من شکستهای
دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست
ای چشم آشنا! مگر امروز خستهای؟
من نیز بند مهر تو بُبْریدهام ز پای
تنها گمان مبر که تو زین دام رستهای
سیمین! ز عشق رستهای اما فسردهای
آن اخگری کز آتش سوزنده جَستهای
سیمین بهبهانی
گفتم: به جادوی وفا، شاید که افسونش کنم
آوخ که رام من نشد، چونش کنم، چونش کنم؟
از دل چرا بیرون کنم، این غم که من دارم از او؟
دل را، نسازد گر به غم، از سینه بیرونش کنم
در بزم نوش عاشقان، حیف است جام دل تهی
گر بادهی شادی نشد، لبریز از خونش کنم
عاقل که منعم میکند، زین شیوهی دیوانگی
گر گویمش وصفی از او، ترسم که مجنونش کنم
محبوب میبوسد مرا، من جان نثارش میکنم
سودای پر سود است این، بگذار مغبونش کنم
سیمین! به شام هجر او، نیلینه دارم دامنی
از اختران اشک خود، دامانِ گردونش کنم
سیمین بهبهانی
ساغر به کف گرفته و خندانی
این خون توست! وای... چه مینوشی؟
رگ را گسستهای که "شراب است این"
بهر فنای خویش چه میکوشی
تا لحظهیی کشیده کنی قامت،
بر قلب خود گذاشتهای پا را
با این دل شکسته نمیارزد
دیدن جمال و جلوهی دنیا را
آخر بگو که عطر جوانی را
از غنچهی خیال که میبویی
آخر بگو که گرمی و شادی را
در شعلهی نگاه که میجویی
ای آشنا! به خلوت شبهایت
مهتاب دیدگان که میخندد؟
وان بوسههای خامش پنهانت
راه سخن به لعل که میبندد؟
ای اخگر نهفته به خاکستر!
فریاد! از برای که میسوزی؟
افسرده میشویّ و نمیدانم
پنهان ز ماجرای که میسوزی
ای بازِ تیزپر که گرفتاری!
بر پای خویش، بند که را داری؟
ای شیر پر غرور که در دامی!
بر سر بگو! کمندِ که را داری؟
دردا که راز داریِ چشمانت
جان مرا ز سینه به لب آورد
کاوش درین غروب پر از ابهام
از بهر من سیاهی شب آورد!
ای رمز ناگشوده! کلیدت را
در دستِ عاج فامْْ، که پنهان کرد؟
ای موج ناغنوده! کدامین عشق
سرگشتهات ز گردش توفان کرد؟
ای غنچهی جوانی و سر مستی!
نشکفته، از چه سوخته گلبرگت؟
گر اشک دیده میکندت شاداب،
بگذار ره ببندم بر مرگت!
ای چهرهی نهفته به تاریکی!
بگذار آشنای تو باشم من
بگذار تا نهان تو را بینم،
بر درد تو دوای تو باشم من...
سیمین بهبهانی
تا از نگاه غیر بپوشم نگاه تو
مژگان شوم به حلقهی چشم سیاه تو
خواهم چو جامِ باده بگردم به بزم نوش
تا آشنا شوم به لب باده خواه تو
خواهم به رغم گوشهی میخانههای شهر
آغوش خویش را کنم از غم، پناه تو
چون اختر سرشک تو در مستی تو کاش
میریختم به چهرهی هم رنگ ماه تو
روح مرا خدا همه از شام تیره ساخت؛
اما چرا نه تیرگیِ خوابگاه تو؟
دردا که عاقبت نشستم به راه تو
چون مادر از نوازش و مهرم چه چاره هست
با کودک نگاهِ چنین، بیگناه تو؟
خورشید بهمنی تو و، لطفت مدام نیست
اما خوشم به مرحمت گاه گاه تو
سیمین! به شام تیره، مخور غم که هر شبی
روشن شود ز شعلهی سوزانِ آه تو
سیمین بهبهانی
ندیدهام گلی و غنچهای به دامن خویش
چه خیر دیدهام از سِیر باغ و گلشن خویش
غبارِ ماهم و دامان کس نیالودم
ز من چرا همه برچیدهاند دامن خویش؟
خیال او چو در آمد به کلبهام شب تار
زبان شکر گشودم ز بخت روشن خویش
چو دید چشم حسودِِ ستاره بزم مرا
ز جای جستم و بستم به خشم، روزن خویش
گران بها نکنم جامه و، سبکبارم
که منتی ننهادم ز جامه بر تن خویش
برهنه مهرم و، دوزم چو او به دامن چرخ
سجاف ابر زری هر سحر به سوزن خویش
صُراحیم که نشستم به بزم غیر و، رواست
که سرخوشش کنم از خون سرخ گردن خویش
ز شمع شعرِ من این عطرِ عشق نیست شگفت
که شعلهیی ست که بر میفروزدم از تنِ خویش
سیمین بهبهانی
آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت،
از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟
سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این
مستم نمیشود، که به این عطر خو گرفت
میخواستم حکایت خود بازگو کنم
افسوس! گریه آمد و راه گلو گرفت
ابر بهار این همه بخشندگی نداشت
شد آشنای چشم من و وام از او گرفت
از اشک من شکفته شود قلبت از غرور
آری، ز شبنم است که گل آبرو گرفت
خورشیدِ اوفتاده در آبم؛ ز نور من
نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت
یاران! نماز کیست به جا؟ پارسای شهر
یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟
از مدّعی گریختم و در به در شدم
همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت
سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی
کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت
سیمین بهبهانی
مگو که شهر پر از قصهی نهانیِ ماست
به لوح دهر همین قصهها نشانیِ ماست
ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصههای دراز
عیان به یک نگه خامش نهانیِ ماست
اگر چه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت
فروغ عشق، چو مشعل، ز صد زبانیِ ماست
اگر چه لالهی ما شد ز خون دل سیراب
چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانیِ ماست
به گور مهر، شبانگه، به خون سرخ شفق
نوشته قصهی پر دردی از جوانیِ ماست
شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود
سحر دریده گریبان ز مهربانیِ ماست
مکش به دیدهی مغرور ما کرشمهی وصل
که چشم پوشی ما عین کامرانیِ ماست
ز مرگ نیست هراسی به خاطرم سیمین!
که جان سپردن صد ساله زندگانیِ ماست...
سیمین بهبهانی
با او به شِکوه گفتم کو رسم دلنوازی؟
چو شعله تندخو شد کاینجا زبان درازی؟!
در آستان دلبر، سر باختن نکوتر
کانجا به پا درافتد آن سر که در نبازی
در بزم باده نوشان، از قهر، رخ مپوشان
با ناز خود فروشان، ماییم و بینیازی
در پای دلستانی، دادیم نقد جانی
این مایه شد میسر: کردیم کارسازی
آه از حریف ناکس، ای دل، بیا کزین پس
گیریم اختران را، چون مهرهها، به بازی!
ننگ است، ننگ، سیمین! چون غنچه چشم تنگی؛
در باغ دهر باید، چون تک، دستبازی
سیمین بهبهانی
این چنین سخت که آشفتهات ای چشم کبودم
به خدا شیفتهی هیچ سیه چشم نبودم
زنگِ بالای سیاهیست کبودی، که من اینک
نقش هر چشم سیه را ز دل خویش زدودم
دیر در دامنت آویختم ای عشق! چه سازم؟
به زمستان تو همچون گل یخ دیده گشودم
بوسهی گمشدهام بود به لبهای تو پنهان
که به دلخواه، شبی بر لب کس چهره نسودم
جگرم چک شد از خنجر خونریز ملامت
تا چو گل راز دل خویش به بیگانه نمودم
سوختم، سوختم از عشق تو چون شاخهی خشکی
به امیدی که براید ز سر کوی تو دودم
آهِ سرد است، نه شعر این که سراید لب سیمین
آتش مهر تو باید که شود گرم، سرودم
سیمین بهبهانی
باز هم بیمار میبینم تو را...
ای دل سرکش که درمانت مباد!
برق چشمی آتشی افروخت باز
کاین چنین آتش به جانت اوفتاد
ای دل، ای دریای خون! آشفتهای
موج غمها در تو غوغا میکند،
بیوفاییهای یارت با تو کرد
آنچه توفانها به دریا میکند...
او اگر با دیگران پیوست و رفت،
غیر ازین هم انتظاری داشتی؟
بیوفایی کرد، اما- خود بگو-
با وفا، تا حال، یاری داشتی؟
او نسیم است... او نسیم دلکش است:
دامن شادی به گلشن میکشد
خار و گل در دیدهی لطفش یکیست:
بر سر این هر دو، دامن میکشد
او نسیم است و چو بر گل بگذرد،
عطر گل با او به یغما میرود،
با تن گل گر چه پیوندد، ولی
عاقبت آزاد و تنها میرود...
تو گلی و او نسیم دلکش است
از پیِ پیوند کوتاهش برو؛
پرفشان، یک شب ز دامانش بگیر،
چند گامی نیز همراهش برو...
سیمین بهبهانی