اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

انسان و سنگ

تنهایی بی‌انتها تقدیر سنگ است.

تقدیر سنگ است این که کور و لال باشد.

     

هرگز نگرید از غمی، هرگز نخندد

بی‌درد و بی‌امید و بی‌آمال باشد.

      

گاهی به شکل صخره از دریای دوری

سیلی خورد روز و شبان خونسرد آرام.

گاهی به گوری افتد و ناگفته گوید،

آن کس که هرگز برنگردد چیستش نام؟

    

اما چو گردد پیکر مردان جاوید،

ریزند مردم بر سرش گل‌های خوش رنگ

سنگی اگر انسان شود، خوشبخت باشد.

ای وای اگر انسان بدبختی شود سنگ.

شاعر: ژاله اصفهانی

گیاه وحشی کوهم

گیاه وحشی کوهم نه لاله‌ی گلدان

مرا به بزم خوشی‌های خودسرانه مبر.

به سردی خشن سنگ، خو گرفته دلم

مرا به خانه مبر زادگاه من کوه است.

   

ز زیر سنگی یک روزسر زدم بیرون

به زیر سنگی یک روز می‌شوم مدفون

سرشت سنگی من، آشیان اندوه است.

جدا ز یار و دیارم دلم نمی‌خندد

ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه.

   

گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار

مرا نوازش و گرمی به گریه می‌آرد

مرا به گریه میار...

شاعر: ژاله اصفهانی

فراموش کرده‌ام

پیراهن کبود پر از عطر خویش را

برداشتم که باز بپوشم شب بهار

دیدم ستاره‌های نگاهت هنوز هم

در آسمان آبی آن مانده یادگار.

      

آمد به یاد من که ز غوغای زندگی

حتی تو را، چو خنده فراموش کرده‌ام

آن شعله‌های سرکش سوزان عشق را

در سینه‌ی گداخته خاموش کرده‌ام.

شاعر: ژاله اصفهانی

می‌پرستم

می‌پرستم خدای زمین را.

شعله‌های دل آتشین را،

مشعل گرم عشق آفرین را

کز دل چشم تو می‌درخشد.

     

دارم ایمان به نیروی انسان

آن که بر بال اندیشه‌هایش،

می‌نشاند هزاران ستاره.

آن که با شور و درد درونش،

همچو دریای توفان گرفته،

می‌کشد سر سوی کهکشان ها

تا که خود را رساند به جائی.

      

می‌پرستم خدای زمین را.

شعله‌های دل آتشین را

مشعل گرم عشق آفرین را

کز دل چشم تو می‌درخشد.

شاعر: ژاله اصفهانی

می‌پرسی از من اهل کجایم؟

می‌پرسی از من اهل کجایم؟

من کولی‌ام، من دوره گردم.

پرورده‌ی اندوه و دردم.

    

بر نقشه‌ی دنیا نظر کن

با یک نظر از مرز کشورها گذر کن

     

بی‌شک، نیابی سرزمینی

کانجا نباشد دربه در هم میهن من

  

روح پریش خواب گردم

شب‌های مهتاب

در عالم خواب

بر صخره‌های بی‌کران آرزوها، رهنوردم.

   

با پرسش اهل کجایی

کردی مرا بیدار از این خواب طلایی

افتادم از بام بلند آرزوها

در پای دیوار حقیقت.

     

می‌پرسی از من اهل کجایم؟

از سرزمین فقر و ثروت

از دامن پر سبزه‌ی البرز کوهم.

از ساحل زاینده رود پر شکوهم

وز کاخ‌های باستان تخت جمشید.

    

می‌پرسی از من اهل کجایم؟

از سرزمین شعر و عشق و آفتابم

از کشور پیکار و امید و عذابم

از سنگر قربانیان انقلابم

در انتظاری تشنه سوزد چشم‌هایم

می دانی اکنون

اهل کجایم؟

شاعر: ژاله اصفهانی

انتظار

امسال هم بهار پر از انتظار رفت

هر برگ گل پرنده شد و از چمن گریخت.

باز آن بنفشه‌ها که به یاد تو کاشتم

اشک کبود سبزه شد و روی خاک ریخت.

   

از بس که عمر تلخ جدایی دراز شد،

ترسم مرا ببینی و نشناسی این منم.

گر سر نهم به کوه و بیابان، شگفت نیست،

دیوانه‌ی غم تو و دوری میهنم.

شاعر: ژاله اصفهانی

عقاب گم شده

ای چشم‌های روشن شب، ای ستاره‌ها

آیا عقاب گم شده‌ام را ندیده‌اید؟

در دشت‌های خرم و خاموش آسمان

او با دو بال سرکش و سنگین کجا پرید؟

       

آیا پرید و رفت و به سیاره‌های دور

یا نیمه راه بر سر یک صخره‌ای نشست؟

یا مست شد چنان که ته دره اوفتاد؟

یا از نهیب و غرش توفان پرش شکست؟

      

روزی که روی رود خروشان جنگلی

افتاده بود سایه سبز درخت‌ها

من با همه شرار و شکنجی که داشتم

با او میان خرمن گل گشتم آشنا

     

گوئی تمام پیکر من دل شد و دلم

در دیده‌ی فسونگر او کرد آشیان.

گوئی درون زورق زرین آفتاب

رفتیم ما به گردش دریای آسمان

شد سرنوشت و آرزوی من دو بال او

با این دو بال سرکش خود ناگهان پرید.

ای چشم‌های روشن شب، ای ستاره‌ها

آیا عقاب گم شده‌ام را ندیده‌اید؟

شاعر: ژاله اصفهانی

پرندگان مهاجر

پرندگان مهاجر، در این غروب خموش

که ابر تیره تن انداخته به قله‌ی کوه،

شما شتاب زده راهی کجا هستید؟

کشیده پر به افق، تک تک و گروه گروه

      

چه شد که روی نمودید بر دیار دگر؟

چه شد که از چمن آشنا سفر کردید؟

مگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید؟

که عزم دشت و دمن‌های دورتر کردید؟

     

در این سفر که خطر داشت بی‌شمار، آیا،

ز کاروان شما هیچ کس شهید شده است؟

در این سفر که شما را امید بدرقه کرد

دلی ز رنج ره دور، ناامید شده است؟

       

چرا به سردی دی ترک آشیان کردید

برای لذت کوتاه گرمی تنتان؟

و یا درون شما را شراره‌ای می‌سوخت؟

که بود تشنه‌ی خورشید، جان روشنتان؟

   

پرندگان مهاجر، دلم به تشویق است،

که عمر این سفر دورتان دراز شود.

به باغ باد بهار آید و بدون شما،

شکوفه‌های درختان سیب باز شود

تلاش دائم پرشور می‌دهد امکان،

که باز بوسه‌ی شادی بر آشیانه زنید.

میان نغمه‌ی مستانه‌ی پرستوها

شما هم از ته دل بانک شادمانه زنید.

     

به دوش روح چه سنگینی دل آزاری است،

خیال آنکه رهی نیست در پس بن بست.

برای مردم رهرو، در این جهان فراخ

هزار راه رهائی و روشنائی هست.

شاعر: ژاله اصفهانی

در نعت و مدح حضرت امیر(ع)

و زآن پس لآلی ثنای شگرف

که از جان تراود نه از بحر ژرف

نثار ره دست پروردگار

حصار نبی صاحب ذوالفقار

علی ناخدای محیط یقین

علی لنگر آسمان و زمین

علی بهترین نقش کلک امل

علی پرتو آفتاب ازل

علی آنکه می‌روبد از آستین

غبار درش طره‌ی حور عین

زمین ساکن از حلم والای او

فلک سایر از جنبش رای او

به بزم اندرش مهر کمتر خدم

به رزم اندرش ماه طوق علم

زمین چارطاقی ز ایوان اوست

فلک گردبادی ز جولان اوست

پناه امم رهنمای سبل

پس از پاک یزدان خداوند کل

خطا گر ز یزدان جدا دانمش

خطای دگر گر خدا خوانمش

مصور چو تمثال او زد رقم

بدان خوش رقم راند جف القلم

شاعر: یغمای جندقی

در نعت پیامبر(ص)

درودی معطر چو زلفین یار

سلامی مفرح چو باد بهار

ز صبح ازل تا به عصر شمار

ز ما باد بر خاک احمد نثار

ز بحر شرف گوهر پاک او

مطاف فلک توده‌ی خاک او

بدو نازش آفرینش مدام

بدو دفتر آفرینش تمام

امینی که گنجور کنز قدم

همه نقد اسرار از بیش و کم

به گنجینه‌دار ضمیرش سپرد

وکیل مهمات خویشش شمرد

تعالی الله این شوکت و پایه چیست؟

جز آن ذات والا بدین پایه کیست؟

شاعر: یغمای جندقی

سرآغاز هر نامه نام خداست

سرآغاز هر نامه نام خداست

که بی‌نام او نامه یکسر خطاست

دبیری که بی‌دست و لوح و قلم

بسی مختلف نقش‌ها زد رقم

یکی را همه عیش در گل سرشت

یکی را همه رنج بر سرنوشت

یکی را به بر خلعت عز و ناز

یکی را به گردن پلاس نیاز

یکی را برازنده‌ی صدر کرد

یکی را چو ما خوار و بی‌قدر کرد

بهر نقش کز کلک دلجو نهاد

چو یغما نکو بین که نیکو نهاد

بسی هوشمندان خرد پیشه‌ها

در این نکته کردند اندیشه‌ها

به هر عرصه رخش طلب تاختند

به هر تخته نرد خرد باختند

سرانجام زین عقده پیچ پیچ

به جز عجز و نقصان ندیدند هیچ

ادب آن که ما نیز دم در کشیم

به نعت پیمبر قلم بر کشیم

شاعر: یغمای جندقی

در لحظه‌های آخر دیدار، بنشین!

در لحظه‌های آخر دیدار، بنشین!

ای تا همیشه زنده در پندار، بنشین!

بنشین که از چشمت سلامت یابم امشب

ای جان من از رفتنت بیمار، بنشین

خوش می‌روی اما درنگی کن به رفتن

ما را به دست گریه‌ها مسپار، بنشین!

ای چهره‌ات خرّم زگلزار جوانی

ما را به پیری در خزان مگذار، بنشین

از پا نشستم تا تو برخیزی به صد کام

خواهی که برخیزم ز جان، یک بار بنشین!

من بی تو هرگز خواب را باور ندارم

ای جاودان در دیده‌ی بیدار! بنشین

لطف خدا را دیده‌ام در شاخ و برگت

روزی درختی می‌شوی پر بار، بنشین

تا گل بر آید، خار در چشمم نشیند

من باغبانم، ای گل بی‌خار! بنشین

از سینه‌ی من لحظه‌یی ای درد برخیز

در پیش رویم ساعتی ای یار! بنشین

من تاب بار درد دوری را ندارم

از شانه‌ام این بار را بردار، بنشین

تا درد دل از دیده‌ی گریان ستانم

در لحظه‌های آخر دیدار بنشین

مهدی سهیلی- تیر ماه 1364

برکه در دالان جنگل

ای خوشا مازندران، در فصل گلجوش بهاران

در کنار همزبانان، مهربانان دوستداران

می‌برد دل را به شهر عشق‌ها، دلداگی‌ها

موج دریا، لطف صحرا، عطر جنگل، بوی باران

بوی گلپر دل رباید با نسیمی در چمن‌ها

عطر پونه روح می‌بخشد به تن، در جوکناران

برکه در دالان جنگل، چشمه در آغوش بیشه

جلوه‌گر عکس درختان، در صفای چشمه‌ساران

دل به رقص آرد ز مستی در هوای صبح جنگل

بانگ مرغان غزل‌خوان، های و هوی آبشاران

دلربا، زیبا، فریبا، سینه می‌ساید به دریا

مرغ ماهی‌خوار، صدها فوج مرغابی، هزاران

کوه تا کوه است نرگس، ساقی چشم تو خواهم

تا که بنشینم به عشرت مست، در بزم خماران

در میان بستر گل تا بیاسایم زمانی

بانگ لالایی بر آید از نوای جویباران

لیکن از دیدار رنگ ارغوان‌ها، یاسمن‌ها

ناگهان آید به خاطر روی سرخ شرمساران

از میان برگ‌ها و شاخه‌های برکشیده

می‌پرد مرغ خیالم تا دیار بی‌قراران

می‌روم در کومه‌ها و کلبه‌های بی‌پناهان

در شب بی‌مادران، بی‌غمگساران، شیرخواران

می‌روم با داغِ دل، بر تربت یاران که آنجا

لاله می‌کارند بر گور جوانان، لاله کاران

بینم آنجا مادری بی خان و مان، آشفته گیسو

می‌کند با ضجّه‌ها گور پسر را بوسه باران

تا پریشان می‌کند گیسوی خود را بید مجنون

می‌چکدد در خاطرم اشک پریشان روزگاران

می‌رسد از رفتگان در بیشه‌ها فریاد رحلت

وز درون صخره‌ها بانگ سُم اسبِ سواران

گوی‌های کاج را چون بر صلیب شاخه بینم

ناگهان آید به یادم سرنوشت «سربداران»

ای بهار غم‌فزا، ای لاله‌ها ما داغداریم

با خزان خاطر یاران، چه سودی از بهاران؟

گریه کن ای آسمان غمزده ای ابر غمگین

از مروت بر شب اندوه ما اشکی بباران

مهدی سهیلی- فروردین 1364

کویر خشک

من کویر خشک بودم، عشق تو باران من شد

دسته دسته از کویر خشک من نسرین بر‌آمد

آسمان تیره بودم

خوشه خوشه از دل این آسمان پروین آمد

تشنه بودم، چشمه‌های عشق از چشم تو سر زد

در نگاه پر شرابت

شور دیدم، شعر دیدم، عشق دیدم، ناز دیدم

در بهار گلفشان عطر خیز پیکر تو

باغ دیدم، باغ‌های پر گل شیراز دیدم

چون به ناز از ره رسیدی

بوس گل در خانه‌ام پیچید از عطر سلامت

تا سخن آغاز کردی

معنی جان بود و بوی عشق در عطر کلامت

ای ستاره!

بی تو شب بودم، شبی تاریک و غمگین

نور لبخندت به جسم و جان من تابندگی داد

بی تو چوبی خشک بودم، بوسه‌هایت پر گلم کرد

ای مسیحا! معجزت دلمرده‌یی را زندگی داد

مهدی سهیلی- مهر ماه 1356

گل انتظار

ز ره رسیدی و با خود بهار آوردی

چراغ روشن شب‌ها‌ی تار آوردی

به عطر سوسن ده رنگ چون نسیم امید

ز در در‌آمدی و صد بهار آوردی

نسیم‌وار وزیدی به روح خسته‌ی من

ز دشت سوخته‌ام گل به بار آوردی

به پای تو، گل سوسن ز بام و در می‌ریخت

چو عطر خویش، به هر رهگذار آوردی

تو‌ آمدیّ و به نیروی چشم شیرافکن

نگاهِ نافذ آهو شکار آوردی

پرندِ زلف، فرو ریختی به شانه‌ی من

برای جلگه‌ی تن آبشار آوردی

دلم ز نرمی گل‌های بوسه، صید تو شد

لب حریریِ پروانه‌وار آوردی

چو زلف تو، دل سرگشته را قرار نبود

ز بوسه‌ها به دل من قرار آوردی

به انتظار نشستم، کزان گلی بدمد

تو در زدیّ و گل انتظار آوردی

مهدی سهیلی- تیر ماه 1364