میرزا حسین کریمی مراغهای شاعر معاصر آذربایجانی است. او متولد 1310 در «روشت» از روستاهای مراغه است. کریمی ادامه دهنده سبک سنتی و کلاسیک شعر بود و غالباً در اشعار طنز رسم و رسوم زمان خود را به باد انتقاد گرفته است. اکثر اشعار او هر چند به ترکی آذربایجانی سرود شدهاند ولی به علت مقید بودن به سبک قدیم و اوزان شعری با تعبیرات و اصطلاحات عربی و فارسی بسیاری آمیختگی دارند.
زندگی:
استاد کریمی مراغهای سال 1310 هجری شمسی در یک خانواده کاملاً متدین و معتقد به اصول و مذهب تشییع و خاندان عصمت و طهارت چشم به دنیای پر آشوب گشود.
دوران کودکی را در جمع خانواده باصفا و صمیمیّت خود سپری ساخت. پدر او مرحوم ذاکر مراغهای با تحصیلات قدیمه، شاعریست با احساس که در بازار مراغه به کار شمعریزی و بقالی مشغول بوده، و با اندک سرمایهای چرخ سنگین زندگی را به چرخش انداخته بود. گرچه از لحاظ مالی امکانات چندانی نداشت ولی دارای مناعت طبع بود که در قبال هر کس و نا کسی سرخم نکرده و با اتکاء به عنایت پروردگار از یک محبوبیت و احترام همگانی برخوردار بوده است. ایشان در دوران حیات خویش آثاری بس گرانبها به یادگار گذاشته است که مقادیر زیادی از آثار وی هنوز چاپ نشده است. او در زمان حیات خود تربیت فرزند ارشد خویش حسین کریمی را زیر نظر گرفته و برای تعلیم و تربیت فرزند همت گذاشت.
تحصیلات، دوران کودکی، نوجوانی و جوانی:
کریمی تحصیلات اولیه خود را با فراگیری درسهایی از قرآن مجید آغاز و سپس برای اخذ معلومات کلاسیک وارد مدرسه شد و اوایل سال ۱۳۲۰هجری شمسی دست در دست پدر فاضلش قدم به عرصه بازار نهاد.
متاسفانه عدم سرمایه کافی نه تنها مانع ادامه تحصیلات آقای کریمی گردید بلکه مانع شد که پدر برای یگانه فرزندش محل کسبی دست و پا کند روی این اصل آقای کریمی بالاجبار برای تامین معاش خود به دستفروشی در بازار مراغه پرداخت و شبها با تنی خسته و رنجور پای درس پدر نشست و به منظور فراگیری زبان فارسی و قرآن مجید و معلومات عربی و کسب مسائل دینی از پدر کسب فیض کرد تا اینکه توانست با استعداد خدادادی خود خوشه چین بوستان پربار پدر گردد و آشنایی کامل با اصول دینی پیدا کند.
کریمی روزها درحالیکه در کنار کارگاه کوچک شمعریزی و بقالی پدر بیوقفه کار میکرد و ساعات بیکاری پشت پیشخوان دست فروشی قرار میگرفت و کوی و برزن شهر را برای فروش اجناس خود زیر پا میگذاشت بیتوجه به مشقتهای طاقتفرسای زندگی ترانههای امید را در زیر زبان زمزمه و کلماتی را بهم متصل میکرد. رفته رفته بازی با الفاظ او را متوجه این واقعیت ساخت که کلمات را بهرشته کشیده و از جابجائی حروف، کلمات موزونی را بهوجود آورد. گاه میایستاد و آنچه را که زمزمه میکرد روی ورق پارههایی مینوشت. ولی دل و جرات آن را نداشت که نوشتهها و گفتههایش را در محضر استاد خود ذاکر ارائه دهد، چرا که میدانست پدر از چهرههای ادب و شمع محفل ادیبان شهر میباشد. تا اینکه روزی از روزها مرحوم ذاکر مراغهای در کنار بساط دستفروشی پسرش حسین کریمی چشمش به پاره کاغذی افتاد که روی آن حروف و کلماتی به نظم کشیده شده بود، حدس میزد پسرش با یک تعلیم و تربیت جزئی روزی و روزگاری در سلک شاعران قرار گیرد، ولی واقعیت این است که مرحوم ذاکر هرگز در دوران ۱۵سالگی پسرش نمیتوانست این پیشبینی را داشته باشد و شاید در آن زمان این تصور نمیرفت که روزی اشتهار و شهرت دست پروردهاش فراگیر خواهد بود و باز نمیتوانست پیشبینی کند که شاگرد مکتب آموز پدر روزی و روزگاری در مقام استادی محافل ادبی قرار خواهد گرفت و شمع جمع ارباب فضل و دانش و شعر و شاعری خواهد بود.
بههر تقدیر پدر دست فرزند خود را گرفت و بهسوی گلستان و بوستان همیشه پربار شیخ اجل سعدی شیراز برد و این بار باب شعر و شاعری را رو در روی فرزند قرار داد و به تدریس فنون فصاحت و بلاغت و قواعد پیچیده شاعری پرداخت. حسین کریمی مراغهای با دلی پر شور و احساس رقیق و دلی پرکینه از بازی زمان با چشمانی کینه توزانه به آنانکه در پایمال کردن حقوق انسانها وحشیانه همّت گماشتهاند، نگریست. تضادهای ناروای حاکم بر جامعه را مورد بررسی قرار داد و آنان را در قالب اشعار خود گنجانید. گرچه استاد ذاکر از پیشرفت شاگرد خود خوشحال بود ولی عقیده و ایمانی که به خاندان عصمت داشت افکار فرزند را بهسوی قتلگاه سالار شهیدان و ظلم و جنایت یزیدیان سوق داد. ناگفته نماند که مرحوم ذاکر هر هفته عزای حسینی را برپا میداشت و به همت این مرد وارسته مراغهای هیئت شعرا و نوحهخوانان مراغه بنیان گذاشته شد و در آن زمان که مراغه فاقد انجمن ادبی بود، شعرا و ادبا در زیر بیرق عزای حسینی جمع میشدند و سرودهای خود را به مشتاقان عرضه میکردند و مورد نقد و بررسی و اصلاح قرار میگرفتند، و حسین کریمی نیز در این مجالس همراه پدر شرکت میجست و از آن بهره میبرد.
حسین کریمی دستی به سر و صورت مغازه شمعریزی پدر کشیده و در جوار آن به آب نباتپزی و سوجوق فروشی پرداخت تا اینکه در سال ۱۳۵۴ پدر را از دست داد و باز دکان پدری را ترک نگفت و همچنان جانشین پدر در دکان و در هیئت شعرا و نوحهخوانان بوده و زمام امور را با لیاقت و با تجربیاتی که از پدر اندوخته بود بهدست گرفت.
استاد کریمی علاوه بر آثار گرانبهایی که بهنام رنگارنگ تدوین کردهاند دارای آثار ارزشمند و سوزناکی در مراثی خاندان آل عصمت و طهارت در ۱۸ جلد به شرح ذیل میباشد:
از کعبه تا کربلا، که تا بهحال تجدید چاپ شده و در دسترس مشتاقان قرار گرفته است.
خانواده استاد کریمی:
استاد کریمی از ازدواج با همسر خویش دارای ۵ پسر و جمعاً ۱۱ نوه میباشد که همه پروانگان شمع وجود و مریدان درگاه پدرند و هنوز هم که هنوز است تعالیم مرحوم ذاکر در جمع خانواده کریمی حکمفرماست.
استاد کریمی در حال حاضر مغازه پدر را براساس علاقهای که به کتاب و اشاعه فرهنگ دارد به کتابفروشی تبدیل کرده و در قسمتی از کتابفروشی در جایگاه پدر با همان کیفیت و صمیمیت ابوی مرحومش پا برجاست؛ و کرسی کوچکی در انتهای مغازه و در کنار آن سماور نفتی با چند استکان قرار دارد که این مغازه را به مرکز تجمع شعرای مراغهای تبدیل کرده است. در این مغازه ادبای مراغه دورادور استاد جمع شده و به رهنمودها و سخنانش گوش فرا میدهند و میتوان گفت کلاسی است برای نو آموزان مکتب شاعری.
روزهای جمعه هیئت شعرا و نوحهخوانان تحت رهبری و ارشاد استاد کریمی هر هفته در منزل یکی از شرکت کنندگان برگزار میگردد و علاوه بر آن در ایام مبارک ماه رمضان همه شب بعد از افطار در زیر پرچم هیئت مشتاقان جمع میشوند و روزهای محرمالحرام از اول تا پایان محرم همه روزه مراسم عزاداری ترتیب داده میشود که سخنان حکیمانه استاد رونق بخش این مجالس میباشد.
دوران میانسالی و پیری:
استاد کریمی با کبر سن تنی سالم و روحیهای قوی و عزمی استوار و ارادهای آهنین دارد اغلب در سیر و سیاحت است و عقیده بر این دارد که انسان بهخصوص شاعر همیشه باید سیر و سیاحت داشته باشد.روی این اصل سالی چند بار با دوستان به شهرها مسافرت میکند و هر بار سفرنامههای منظومی ره آورد این مسافرتهاست که در حال حاضر سفرنامههای کریمی در حدود ۳۰۰ صفحه وزیری آماده چاپ میباشد که در هر یک از ابیات سفرنامهها دریایی از پند و اندرز گنجانیده شده است. سفرنامههای استاد کریمی همه و همه به شهد پند و اندرز آلوده به طنز میباشد اما سفرنامه زیارت شام و بهخصوص اخیراً به مکه مکرمه به شیوهی مذهبی- عرفانی تنظیم و تدوین گردیده است که نه تنها از نظر قدرت بیان بلکه از لحاظ رعایت اصول و قواعد شعری در نوع خود بینظیر بوده و توانسته است عظمت اسلام و کنفرانس اسلامی را در یک تابلوی بسیار گویا مجسم سازد. با اینحال متاسفانه این سفرنامهها مانند دیگر آثار استاد همچنان بدون چاپ باقی مانده است.
وی ضمن سرودن مراثی و ذکر مصیبتهای حضرت حسین(ع) با علاقهای که به طنز داشته راه طنز را برای اشعار خود برگزید، چرا که بهخوبی تشخیص داده بود که تنها از راه طنز و فکاهی میتواند دردها و آلام جامعه را به گوش مسئولین امر برساند و باز متوجه شده بود که تنها میتواند مردم به خواب رفته و بیخبر از مظالم ظلم را با شیپور طنز بیدار سازد. روی این اصل سرودههای خود را در سال ۱۳۳۸ هجری شمسی در قالب یک جلد رنگارنگ به قطع جیبی در سیصد صفحه به چاپ رسانید. هنور چند صباحی از طبع کتاب نگذشته بود که چاپ اول نایاب گردید و اشعار آمیخته به چاشنی طنز کریمی دیوار خانهها را شکست و دست بهدست مردم مشتاق شهرهای آذربایجان گردید و اشعارش دهن به دهن در کوچه و بازار پخش شد.استقبال مردم موجبات تشویق و ترغیب میرزا حسین کریمی مراغهای برای چاپ دوم رنگارنگ و سرودن جلد دوم آن را فراهم ساخت، در سال ۱۳۳۹ جلد دوم رنگارنگ به چاپ رسید و در نتیجه جلد سوم آن را سال ۱۳۴۲به اتمام رساند. تشویق و حمایت و علاقهمندی مردم موجب شد که استاد کریمی اشعار طنز و غزلیات خود را در ۱۵ جلد تدوین و بهچاپ رساند که به شرح زیر میباشد:
برگرفته از سایت ویکیپدیا با اندکی تلخیص
ساقلئقئمدا منی یاد ائت اخوی
من اولندن سورا جئرما یَخَوی
ساقلئقئمدا منی دیندیر دیلیلن
گلمه ترحیمیمه تاج و گولیلن
ساقلئقئمدا الیوی چک باشیما
یاخما بورنون زئلئغن باش داشیما
تا وارام اوزمه الیمدن، الیوی
نه قرا گی؛ نه اوزاد سقلووی
قوی یانیئم من سنه سنده منه یان
سن منه جان ده؛ دیگیم من سنه جان
سالالما قبریمه شالوار؛ باقووئ
دایاما بوگرومه س...ک؛ داش...اقووئ
دیلیم اولسیدئ بوزاردئم تاقووی
الیم اولسیدئ کسردیم آقووئ
ساقلئقئمدا قولووی بوگنوما سال
گاهی گاهی بو سولان گونلومی آل
هئش گلیب قبریمه یاد ایتمه منی
باشیما چالما غلط فاتیحهنی
قالاما شمعیله سونقار گو...مه
اولموشم؛ یاخمامئشام بال گو...مه
کاش گورکان قویا قبریمه دلیک
منیله دفن اولا بیر جانلی چلیک
او آداملار کی گلیر فاتیحیه
ساقلئقئمدا منه چیخمازدئ ییگه
اوزادئدیم کفن آتدان چلیگی
زور وئریدیم گنلردی دلیگی
بابا ساقلئقئدا منیم گول اؤزؤمه
مشتری اول سوزؤمه هم اوزؤمه
منی تشویق ائله طلعت لریله
گونلومی شاد ائله دعوت لرله
نه یالاندان چپی، قه قه لریله
مرسی، احسن، یاشا، بهبه لریله
ائل گرک قیمت اشعاری بیله
نیه ایراندا گورک شاعیر اوله
صنعت شعری چکیلر فیسادا
دوشدی بازاری فیصاحت کاسادا
بیر غزل کی گلیر عشقیله باشا
کیم آلئر غزلی بیرده باشا
سعدی، حافیظ، بابا طاهر، خیام
سحرین ائتدی ناهار، ناهارسئز اخشاما
کیمدی گیگدی اگنینه قیمتدی قبا
سالمادئ چیگنینه بیر تازه عبا
شهریارین ادی دیللرده گزیر
تازه حیدر بابا اللرده گزیر
بیر کیچیک ائوده گونون وئردی باشا
قالدئ بیر مانقالئ بیر حوقا ماشا
ای خدا وئر بیزه عقل و شعور
شاعری ائلمیک زینده به گور
استاد کریمی
خیر اولا شیطانی گوردوم گئجه
خلقدن ایلوردی شکایت منه
گیچدوق اوتوردوق ایکیمیز کافه ده
حالتینی ایتدی حکایت منه
سویلدی شاعر سنه وار خواهیشیم
چوخ عرفائیله اولوب گردیشیم
عفو ایله بیر دفعه دوشوبدور ایشیم
من یازیقام ایله حمایت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
آدمی خلق ایتدی خدای کریم
ایلمدیم سجده من اولدوم رجیم
سوز اوزانیب ایندی اولوب بیر سیجیم
دائم ایدیر حمله بو ملت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
منکه بولاردان جانیم ال چکمیشم
شیطنتین بوخچاسینی بوکموشم
بیرجه کیمین بالدیزینی سیکمیشم
بیر بله ایلولله اذیت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
رشوهنی مین مین قاهاروب خان یسین
نفع ربانی حاجی ترخان یسین
تهمتینی بس نیه شیطان یسین
داغدان آغیر گلدی بو منت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
آدمه من ایلمدیم سجده گر
واریدی صلبنده سنون تک بشر
ایندی اولوبدور هامی بیر پارچا شر
قالدی یالاندان بو اهانت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
اوستادی خلق ایندی تاپولماز ناشی
چیخمیا تا مکر و حیلدن باشی
هر کس اولوبدور اوزی شیطان باشی
هیچ ایشه ورمولله دخالت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
تابع نفس اول میسوز ای فکری خام
مین جور اویوندان چیخیسوز صبح و شام
مفته منی متهم ایلور عوام
قویمامیسوز ذره جه فرصت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
کبلایی آرتوق آلیر اسگیک ساتور
گونده ساری یاغه نباتی قاتور
پیس پیس اوتانمور ایله قالخور یاتور
لعن ایدیر از روی حماقت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
پیس بولوسوز گر منی ای زنجلب
آخ نه دوشوبسوز دالیما داوطلب
سیز کی تانیر سیز منی یاللعجب
بس نیه ایلورسوز اطاعت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
من بابا پیغمبریدیم بیر زمان
طاعت ایدردی منه جان ابن جان
رتبه می آرتیردی خدای جهان
ویردی اوز عرشینده سکونت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
گوی ده نه اجالیله اهل سما
صف چکوب ایلردی منه اقتدا
آخری بیر کلمهنین اوسته خدا
ایلدی تنبیه و سیاست منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
ایتدی تکبر منی خار و ذلیل
چیخدی الیمدن او گوزل سلسبیل
طولی چکوب سجدهمین اوغلوم مین ایل
حق اوزی ورمیشدی فضیلت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
سیز ایله بد ذاتسوز ای بدخصال
آدمی خلق ایتدی حق ذوالجلال
اولدی وجودی منه وزر و وبال
اولدی اونون خلقتی نقمت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
سجدهنی من ایلمدیم آدمه
سیز ایدیسوز سجده بنی آدمه
آدیوز اسلامدی با این همه
سیز نه بشرسوز گنه رحمت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
سیز ده هله یوخدی او شان و مقام
خلقه انا الله دیورسوز ای عوام
تخت ریاستدن اوتور صبح و شام
اللشوب ایلیرسوز عداوت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
لاپ گده بیر یول یمیسوز غیرتی
عصمتی حیثیتی شخصیتی
بیر بیره قاتدوز کیشینی عورتی
دگسین اوغول سیزدکی غیرت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
هاردا دیدیم من بو خانیم قیزلارا
خوش بزنه وسمه چکه فر قویا
مرثیه لرده گتوره مین ادا
بوشلادا بسدور بو لجاجت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
آخ نه دوشوبسوز دالیما عمر و زید
ایستمیرم من بابا سیز تک مرید
آی گده لاپ سیز منی ایتدوز یزید
سیزدن اوغول چیخمادی امت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
جامعه ده بللی دیور مسلکوز
مذهب اسلامده یوخ مدرکوز
یوز منی وطی ایلیسوز هر تک تکوز
ایتمیسوز هر حیلده سبقت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
نفسیوه تنبیه ایله اوغلوم بالا
من دیورم بانقانی آل قات بالا
دوش قاباغا هر نه گلور قارمالا
باس اوروجی ایله شماتت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
من هاچان ایتدیم بو قدر انقلاب
هاردا قمار اوینادیم ایچدیم شراب
مفتضح ایتدوز منی ای بیحجاب
وردوز عجب بوللی خصارت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
گه منه ملعون دیوسوز گه شرور
عکسیمی گه شل چکیسوز گاهی کور
گاهی گورورسوز یوخودا مثل حور
هیچ یاراشور گور بو شباهت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
تاپ او کریمینی سحر ای پسر
سویله بوگفتاری اونا سر بسر
منع ایلهسین خلقی او نیکو سیر
ایلمسون لعن جماعت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
بعضی صفتلر گورورم آشکار
هیچ بیری منده یوخیدی سیزده وار
قانمامیسوز غیرت و ناموس و عار
پیس پیس ایدیرسوز هله لعنت منه
آخ نیه خلق ایلوری لعنت منه
کریمی مراغهای
گؤردو بیر بولبولو قفسده اسیر
قارقا بیر گون ائدیردی گلشنی سئیر
بلکه آزاده پر چالوب دولانا
اؤزونو هی وورور اویان بویانا
ائشیگین عطرینی قفسدن آلیر
بوشلییوب ایستراحتی چابالیر
گلیر شوره، دل یاراسیندان
باخیر سیملرین آراسیندان
ای اولان شاه عشقه بنده عشق
قارقا عرض ائتدی ای پرنده عشق
سنی ارباب ائدوبدو زندانی
ندی تقصیرون ای وفا کانی
سنه جانا، روا دگول زیندان
بو نظافت بو سس بو نوطقو بیان
اَوولیندن بئله اولوب مرسوم
دیدی بولبول که ای پرنده شوم
اولا آزاد کرکس و لشخوار
قالا زینداندا عندلیب و هَزار
قارقاروندان جهانیان منفور
سن کی سرقتده اولموسان مشهور
صابینی تاخجادان آلازلورسان
چؤرگی دسمالیلا جازلورسان
گردکان گورجگین قاپوپ اوچوسان
پنیری سفرهدن ووروب قاچیسان
داراشیرسان، کی سنده یوخ امساک
شانسووا چیخسا پاک یا ناپاک
مسلکون مذهبون دگول معلوم
طینتون پست و نییتون می شوم
قفس غمده ساخلیوب دی منی
سنی آزاد ائدوب بو چرخ دنی
لیک اؤز باشیما بلادی دیلیم
دوتولان دیللره صفادی دیلیم
بودی جورموم کی خوش سخنرانم
گئجه گوندوز اسیر زندانم
قلم آتشینی قدرتی وار
هرکسین نوطقو وار فصاحتی وار
چئخا زنداندا عاقیبت جانی
گرک اولسون همیشه زیندانی
مجلسی لنگه وورما ایله تمام
ای کریمی ندور بو طول کلام
کریمی مراغهای
وئرمیشم طاقت و آرامیمی ای یار سنه
عاشیقم، عاشیقم ای دیلبر عیار سنه
سووهرم بزم اولا خلوت قویاسان من ائلیم
دردیمی، محنتیمی، غصهمی اظهار سنه
گزهرم کوچه و دربندی دالونجا سوخارام
پیچاغی قارنینا هر کس ائده آزار سنه
ایستی وقتینده سویونسان سالارام تئز ایچینه
کاسهنین بوز وئرهرم شربت گلنار سنه
گل اوتور قوزا قیچون گیدیریم ای یار عزیز
هر نه سویسن جوراب و چکمه و شلوار سنه
نیه اُوجُوندا سیخورسان، ازیسن، سیندیریسان
نیلیوب آخ بو یازیخ قلب وفادار سنه
سن یخیل بالش ناز اوسته اُوزان منده چالیم
ضرب و قارمان و کمانچه، ویالون، تار سنه
اَیمه، شاخ ساخلا یانوندا، باخوب، اوپ قوی گوزوه
بو گوزل عکسی کی مندن قالور آثار سنه
دوگمه سین آچ آرالا، ساخلا قویوم اورتاسینا
آلمیشام ساک دولوسی، حیوا، لیمو، نار سنه
عیبی یوخ اینجیمه، ویش ویش دئمه، قوی تئز چیخاردیم
سیخسا باشماخ ایاقون، اولسا اگر دار سنه
دئوز بیر آز بندین آچیم تا وئریم الان اَلیوه
چتریوی وئرمیه زحمت، بو یاغیش قار سنه
گلهسن باغدا وئررم بیر الیوه اویناداسان
قرمزی آلما، شمامه، گل بیخار سنه
ال ایاخ چالما، چالیشما، نئجه توتسان کئچه جک
دئمه خاطیر قویاجاخ چرخ جفاکار سنه
احتراماً دایارام آغزوا تا سن سوراسان
سولی قلیانی، کریمی دئیر اشعار سنه
کریمی مراغهای
مگو که شهر پر از قصهی نهانیِ ماست
به لوح دهر همین قصهها نشانیِ ماست
ز چشم خلق چه پوشم؟ که قصههای دراز
عیان به یک نگه خامش نهانیِ ماست
اگر چه هر غزلی همچو شعله ما را سوخت
فروغ عشق، چو مشعل، ز صد زبانیِ ماست
اگر چه لالهی ما شد ز خون دل سیراب
چه غم؟ که رونق باغی ز باغبانیِ ماست
به گور مهر، شبانگه، به خون سرخ شفق
نوشته قصهی پر دردی از جوانیِ ماست
شبی به مهر بجوش و ببین که چرخ حسود
سحر دریده گریبان ز مهربانیِ ماست
مکش به دیدهی مغرور ما کرشمهی وصل
که چشم پوشی ما عین کامرانیِ ماست
ز مرگ نیست هراسی به خاطرم سیمین!
که جان سپردن صد ساله زندگانیِ ماست...
سیمین بهبهانی
با او به شِکوه گفتم کو رسم دلنوازی؟
چو شعله تندخو شد کاینجا زبان درازی؟!
در آستان دلبر، سر باختن نکوتر
کانجا به پا درافتد آن سر که در نبازی
در بزم باده نوشان، از قهر، رخ مپوشان
با ناز خود فروشان، ماییم و بینیازی
در پای دلستانی، دادیم نقد جانی
این مایه شد میسر: کردیم کارسازی
آه از حریف ناکس، ای دل، بیا کزین پس
گیریم اختران را، چون مهرهها، به بازی!
ننگ است، ننگ، سیمین! چون غنچه چشم تنگی؛
در باغ دهر باید، چون تک، دستبازی
سیمین بهبهانی
این چنین سخت که آشفتهات ای چشم کبودم
به خدا شیفتهی هیچ سیه چشم نبودم
زنگِ بالای سیاهیست کبودی، که من اینک
نقش هر چشم سیه را ز دل خویش زدودم
دیر در دامنت آویختم ای عشق! چه سازم؟
به زمستان تو همچون گل یخ دیده گشودم
بوسهی گمشدهام بود به لبهای تو پنهان
که به دلخواه، شبی بر لب کس چهره نسودم
جگرم چک شد از خنجر خونریز ملامت
تا چو گل راز دل خویش به بیگانه نمودم
سوختم، سوختم از عشق تو چون شاخهی خشکی
به امیدی که براید ز سر کوی تو دودم
آهِ سرد است، نه شعر این که سراید لب سیمین
آتش مهر تو باید که شود گرم، سرودم
سیمین بهبهانی
باز هم بیمار میبینم تو را...
ای دل سرکش که درمانت مباد!
برق چشمی آتشی افروخت باز
کاین چنین آتش به جانت اوفتاد
ای دل، ای دریای خون! آشفتهای
موج غمها در تو غوغا میکند،
بیوفاییهای یارت با تو کرد
آنچه توفانها به دریا میکند...
او اگر با دیگران پیوست و رفت،
غیر ازین هم انتظاری داشتی؟
بیوفایی کرد، اما- خود بگو-
با وفا، تا حال، یاری داشتی؟
او نسیم است... او نسیم دلکش است:
دامن شادی به گلشن میکشد
خار و گل در دیدهی لطفش یکیست:
بر سر این هر دو، دامن میکشد
او نسیم است و چو بر گل بگذرد،
عطر گل با او به یغما میرود،
با تن گل گر چه پیوندد، ولی
عاقبت آزاد و تنها میرود...
تو گلی و او نسیم دلکش است
از پیِ پیوند کوتاهش برو؛
پرفشان، یک شب ز دامانش بگیر،
چند گامی نیز همراهش برو...
سیمین بهبهانی
مگر، ای بهتر از جان! امشب از من بهتری دیدی
که رخ تابیدی و در من به چشم دیگری دیدی؟
ز اشک من چه میدانی گرانیهای دردم را؟
ز توفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی
به یاد آور که میخواهم در آغوشت سپارم جان
در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی
الا ای دیدهی جانان! ز افسونها چه مینالی؟
نکردی خویشتن بینی، کجا افسونگری دیدی؟
مرا ماندهست عقلی خشک و دامانی تر از دنیا
بسوز، ای آتش غم! هر کجا خشک و تری دیدی
تو را حق میدهم، ای غم که دست از من نمیداری
که با کمتر کسی این سان دل غم پروری دیدی
مرا، ای باغبان دل! اگر سوزی، سزاوارم
که در گلشن نهال خشک بیبرگ و بری دیدی
تهیدستی، نصیب شاخه، از جور خزان آمد
میان باغ اگر گنجینهی بادآوری دیدی
ز سیمین یاد کن، و ز نام او در دفتر گیتی
اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی
سیمین بهبهانی
رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش
ما را چه گنه بود؟ خطا کرد کمندش
با آن همه دلداده دلش بستهی ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش
نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسون کار؟
ترسم رسد از دیدهی بدخواه گزندش
شد آب، دل از حسرت و، از دیده برون شد
آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش
در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فریباست!
چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش
گر باد بیارامد و گر موج نخیزد
دل نیز شکیبد، مخراشید به پندش
سیمین طلب بوسهیی از لعل لبی داشت
ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش
سیمین بهبهانی
چهرهام تازه چو برگ گل ناز است هنوز
نگهم غنچهی نشکفتهی راز است هنوز
به درنگی دل ما شاد کن، ای چنگیِ عشق!
که بسی نغمه درین پردهی ساز است هنوز
از من و صحبت من زود چنین دست مدار
که مرا قصهی جانسوز، دراز است هنوز
دامن از ما مکش، ای دوست! چو خورشید غروب
که به دامان توام دست نیاز است هنوز
سرد مهری مکن، ای شمع فروزان امید!
بوسهام آتش پرهیز گداز است هنوز
نفسی در بر من باش، که عطر نفسم
چون شمیم گل تر، روح نواز است هنوز
من خداوند وفایم، ز برم روی متاب
ای بسا سر که به خاکم، به نماز است هنوز
به سر گیسوی سیمین دل دیوانه ببند
ز آنکه این سلسله دیوانه نواز است هنوز...
سیمین بهبهانی
هوای وصل و غم هجر و شور مینا مُرد
برو! برو! که دگر هر چه بود در ما، مُرد
لب خموش مرا بین که نغمه ساز تو نیست
به نای من- چه کنم- نغمهیهای گویا مُرد
به چشم تیرهی من راز عاشقی گم شد
میان لالهی او شمع شام فرسا مُرد
به دامن تو نگیرد شرار ما، ای دوست!
درون سینهی ما آتش تمنّا مُرد
ستارهی سحری بود عشق بیثمرم
میان جمع درخشید، لیک تنها مُرد
ندید جلوهی او چشم آشنایی را
گلی دمید به صحرا و، هم به صحرا مُرد
دریغ و درد! مگر داستان عشقم بود
شکوفهیی که شبانگه شکفت و فردا مُرد؟
ز دیدهی کس و ناکس نهان نماند، دریغ!
چو آفتاب به گاه غروب، رسوا مُرد
سیمین بهبهانی
ای مرغ آفتاب!
زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
میخواستم به دامن این دشت، چون درخت
بیوحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه وا کنم
با دستهای بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشکها ره شانهی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم
ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشکها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگهای رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشک غمگین، افسرده بیبهار
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشک پر شکستهی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم
من بیقرار و تشنهی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...
اما بگو کجاست؟
آنجا که -زیر بال تو- در عالم وجود
یک دم به کام دل
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود؟
فریدون مشیری
درآمد از در، خندان لب و گشاده جبین،
کـنـار من بنشست و غـبـار غم بنشاند
فشرد حافظ محبوب را به سینه خویش
دلم به سینه فرو ریخت!
«تا چه خواهی خواند!»
به ناز، چشم فرو بست و صفحهای بگشود،
ز فرط شادی کوبید و پای و دست فشاند!
مرا فشرد در آغوش و خندهای زد و گفت:
«رسید مژده، که ایام غم نخواهد ماند!»
هزار بوسه زدم بر ترانه استاد
هزار بار بر آن روح پاک، رحمت باد!
فریدون مشیری