ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در دل میخانه سخت ولوله افتاد
دختر رقاص تا به رقص در آمد
گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین
از دل مستان ز شوق، نعره برآمد
نغمهی موسیقی و به هم زدن جام
قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت
پیچ خم آن تن لطیف پر از موج
آتش شوقی در آن گروه برانگیخت
لرزهی شادی فکند بر تن مستان
جلوهی آن سینهی برهنهی چون عاج
پولک زر بر پرند جامهی او بود
پرتو خورشید صبح و برکهی مواج
آن کمر همچو مار گرسنه پیچان
صافی و لغزنده همچو لجهی سیماب
ران فریبا ز چک دامن شبرنگ
چون ز گریبان شب، سپیدیِ مهتاب
رقص به پایان رسید و باده پرستان
دست به هم کوفتند و جامه دریدند
گل به سر آن گل شکفته فشاندند
سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند
دختر رقاص لیک چون شب پیشین
شاد نشد، دلبری نکرد، نخندید
چهره به هم در کشید و مشت گره کرد
شادیِ عشاق خسته را نپسندید
دیدهی او پر خمار و مست و تب آلود
مستیِ او رنگ درد و تلخیِ غم داشت
باده در او میفروزد، گرم و شرر خیز
حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت
اوست که شادی به جمع داده همه عمر
لیک دلش شادمان دمی نتپیده
اوست که عمری چشانده بادهی لذت
خود، ولی افسوس جرعهیی نچشیده
اوست که تا نالهاش غمی نفزاید
سوخته اندر نهان و دوخته لب را
اوست که چون شمع با زبانهی حسرت
رقص کنان پیش خلق، سوخته شب را
آه که باید ازین گروه ستمگر
داد دل زار و خسته رابستاند
شاید از این پس، از این خرابهی دلگیر
پای به زنجیر بسته رابرهاند
بانگ بر آورد ای گروه ستمگر
پشت مرا زیر بار درد شکستید
تشنهی خون شما منم، منم آری
گل نفشانید و بوسه هم نفرستید
گفت یکی، زان میان که: دختره مست است
مستیِ او امشب از حساب فزون است
آه ببین چهرهاش سیاه شد از خشم
مست... نه، این بینوا دچار جنون است
باز خروشید دخترک که: بگویید
کیست؟ بگویید از شما چه کسی هست؟
کیست که فردا ز خود به خشم نراند
نقد جوانی مرا چو میرود از دست؟
کیست؟ بگویید! از شما چه کسی هست
تا ز خراباتیان مرا برهاند؟
زندگیم را ز نو دهد سر و سامان
دست مرا گیرد و به راه کشاند؟
گفتهی دختر، میان مجمع مستان
بهت و سکوتی عجیب و گنگ پراکند
پاسخ او زان گروه میزده این بود
از پی لختی سکوت... قهقههیی چند
سیمین بهبهانی