ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
جلوهات تعبیر خواب زندگی
ای زمین از بارگاهت ارجمند
آسمان از بوسهی بامت بلند
شش جهت روشن ز تاب روی تو
ترک و تاجیک و عرب هندوی تو
از تو بالا پایهی این کائنات
فقر تو سرمایهی این کائنات
در جهان شمع حیات افروختی
بندگان را خواجگی آموختی
بی تو از نابودمندیها خجل
پیکران این سرای آب و گل
تا دم تو آتشی از گل گشود
تودههای خاک را آدم نمود
ذره دامن گیر مهر و ماه شد
یعنی از نیروی خویش آگاه شد
تا مرا افتاد بر رویت نظر
از اب و ام گشتهائی محبوبتر
عشق در من آتشی افروخت است
فرصتش بادا که جانم سوخت است
نالهئی مانند نی سامان من
آن چراغ خانهی ویران من
از غم پنهان نگفتن مشکل است
باده در مینا نهفتن مشکل است
مسلم از سر نبی بیگانه شد
باز این بیت الحرم بتخانه شد
از منات و لات و عزی و هبل
هر یکی دارد بتی اندر بغل
شیخ ما از برهمن کافرتر است
زانکه او را سومنات اندر سر است
رخت هستی از عرب برچیدهئی
در خمستان عجم خوابیدهئی
شل ز برفاب عجم اعضای او
سردتر از اشک او صهبای او
همچو کافر از اجل ترسندهئی
سینهاش فارغ ز قلب زندهئی
نعشش از پیش طبیبان بردهام
در حضور مصطفی آوردهام
مرده بود از آب حیوان گفتمش
سری از اسرار قرآن گفتمش
داستانی گفتم از یاران نجد
نکهتی آوردم از بستان نجد
محفل از شمع نوا افروختم
قوم را رمز حیات آموختم
گفت بر ما بندد افسون فرنگ
هست غوغایش ز قانون فرنگ
ای بصیری را ردا بخشندهئی
بربط سلما مرا بخشندهئی
ذوق حق ده این خطا اندیش را
اینکه نشناسد متاع خویش را
گر دلم آئینهی بیجوهر است
ور بهحرفم غیر قرآن مضمر است
ای فروغت صبح اعصار و دهور
چشم تو بینندهی ما فی الصدور
پردهی ناموس فکرم چاک کن
این خیابان را ز خارم پاک کن
تنگ کن رخت حیات اندر برم
اهل ملت را نگهدار از شرم
سبز کشت نابسامانم مکن
بهره گیر از ابر نیسانم مکن
خشک گردان باده در انگور من
زهر ریز اندر می کافور من
روز محشر خوار و رسوا کن مرا
بینصیب از بوسهی پا کن مرا
گر در اسرار قرآن سفتهام
با مسلمانان اگر حق گفتهام
ایکه از احسان تو ناکس، کس است
یک دعایت مزد گفتارم بس است
عرض کن پیش خدای عزوجل
عشق من گردد هم آغوش عمل
دولت جان حزین بخشیدهئی
بهرهئی از علم دین بخشیدهئی
در عمل پایندهتر گردان مرا
آب نیسانم گهر گردان مرا
رخت جان تا در جهان آوردهام
آرزوی دیگری پروردهام
همچو دل در سینهام آسوده است
محرم از صبح حیاتم بوده است
از پدر تا نام تو آموختم
آتش این آرزو افروختم
تا فلک دیرینهتر سازد مرا
در قمار زندگی بازد مرا
آرزوی من جوانتر میشود
این کهن صهبا گرانتر میشود
این تمنا زیر خاکم گوهر است
در شبم تاب همین یک اختر است
مدتی با لاله رویان ساختم
عشق با مرغوله مویان باختم
بادهها با ماه سیمایان زدم
بر چراغ عافیت دامان زدم
برقها رقصید گرد حاصلم
رهزنان بردند کالای دلم
این شراب از شیشهی جانم نریخت
این زر سارا ز دامانم نریخت
عقل آزر پیشهام زنار بست
نقش او در کشور جانم نشست
سالها بودم گرفتار شکی
از دماغ خشک من لاینفکی
حرفی از علم الیقین ناخواندهئی
در گمان آباد حکمت ماندهئی
ظلمتم از تاب حق بیگانه بود
شامم از نور شفق بیگانه بود
این تمنا در دلم خوابیده ماند
در صدف مثل گهر پوشیده ماند
آخر از پیمانهی چشمم چکید
در ضمیر من نواها آفرید
ای ز یاد غیر تو جانم تهی
بر لبش آرم اگر فرمان دهی
زندگی را از عمل سامان نبود
پس مرا این آرزو شایان نبود
شرم از اظهار او آید مرا
شفقت تو جرأت افزاید مرا
هست شأن رحمتت گیتی نواز
آرزو دارم که میرم در حجاز
مسلمی از ماسوا بیگانهئی
تا کجا زناری بتخانهئی
حیف چون او را سرآید روزگار
پیکرش را دیر گیرد در کنار
از درت خیزد اگر اجزای من
وای امروزم خوشا فردای من
فرخا شهری که تو بودی در آن
ای خنک خاکی که آسودی در آن
«مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن»
کوکبم را دیدهی بیدار بخش
مرقدی در سایهی دیوار بخش
تا بیاساید دل بیتاب من
بستگی پیدا کند سیماب من
با فلک گویم که آرامم نگر
دیدهئی آغازم، انجامم نگر
اقبال لاهوری، رموز بیخودی