دل خورشید محک داشت؟ نداشت!
یا به او آینه شک داشت؟ نداشت!
آسمانی که فلک میبخشید احتیاجی به فدک داشت؟ نداشت!
غیر دیوار و در و آوارش، شانهی وحی کمک داشت؟ نداشت!
مردم شهر به هم میگفتند در این خانه ترک داشت؟ نداشت!
شب شد و آینهی ماه شکست! دست این مرد نمک داشت؟ نداشت!
تو بپرس از دل پرخون غمت! چهرهی یاس کتک داشت؟ نداشت! نداشت! نداشت! ...
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند، حیف!
که یار از این میان کم دارم امشب
چو عصری آمد از در، گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب
بهرفت و کورهام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب
بهدل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب
در آمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشب
بهامیدی که گل تا صبحدم هست
بهمژگان اشک شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم
که بر دل بار مریم دارم امشب
سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب
اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب
غم دل با که گویم شهریارا
که محرومش ز محرم دارم امشب
شاعر: استاد شهریار
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قلهی آن قاف
از دل به هم افتیم و بهجانانه بگرییم
دودی است در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشهی کاشانه بگرییم
این شانه پریشان کن کاشانهی دلهاست
یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانهی خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
پیمان خط جام یکی جرعه به ما داد
کز دور حریفان دو سه پیمانه بگرییم
برگشتن از آیین خرابات نه مردی است
می مرده بیا در صف میخانه بگرییم
از جوش و خروش خم و خمخانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعهی حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خر مهره ببینیم و به دردانه بگرییم
آئین عروسی و چک و چانه زدن نیست
بستند همه چشم و چک و چانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بخندند
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
شاعر: استاد شهریار
شب همه بیتو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره بهآه کردن است
متن خبر که یک قلم، بیتو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر، نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
نو گل نازنین من، تا تو نگاه میکنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است
لوح خدانمایی و آینهی تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر منصب و جاه کردن است؟
ماه عبادت است و من با لب روزهدار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است
لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه بهگل گرفتن و ماه بهچاه کردن است
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
غفلت کائنات را جنبش سایهها همه
سجده بهکاخ کبریا، خواه نهخواه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند؟
این هم اگرچه شکوهی شحنه بهشاه کردن است
عهد تو «سایه» و «صبا» گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبهی «لطف اله» کردن است
گاه بهگاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه بهگاه کردن است
بوسهی تو بهکام من، کوهنورد تشنه را
کوزهی آب زندگی توشهی راه کردن است
خود بهرسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بیتو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
شاعر: استاد شهریار
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من، که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح است و سیل اشک بهخون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمری است در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوّشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سّر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
گر زیر پیرهن شده، پنهان کنم تو را
سحر پری دمیده به پیراهن کشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
شاعر: استاد شهریار
ستون عرش خدا قائم از قیام محمّد(ص)
ببین که سر بهکجا میکشد مقام محمّد(ص)
بهجز فرشتهی عرشآشیانِ وحی الهی
پرنده پر نتواند زدن به بام محمّد
به کارنامهی منشور آسمانی قرآن
که نقش مُهر نبوّت بود به نام محمّد
سوار رفرف معراج در نَوَشت سماوات
سرود صفبهصف قدسیان سلام محمّد
گسیخت هرچه زمان و گریخت هرچه مکان بود
که عرش و فرش بههم دوخت زیر گام محمّد
اذان مسجد او زنگ کاروان قرون بین
خدای را چه نفوذی است در کلام محمّد
خمار صبح قیامت ندارد این می نوشین
که جلوهی ابدیت بود بهجام محمّد
به شاهراه هدایت گشود باب شفاعت
صلای خوان کرم بین و بار عام محمّد
علی(ع) که کون و مکانش غلام حلقه بهگوشند
مگر نه فخرکنان گفت من غلام محمّد؟
بلی! همان شه مردان و قرن اوّل اسلام
مگر نه شیرخدا گشته در کُنام محمّد؟
حریم حرمتش این بس که در شفاعت محشر
بمیرد آتش دوزخ به احترام محمّد
گرت هوای بهشت است و حوض کوثر و طوبا
بیا به سایهی ممدود مستدام محمّد
سریر عزّت عقبا حلال امت او باد
که بود راحت دنیای دون، حرام محمّد
اذان صبح عراقش صلای قتل علی بین
نوای زینب کبری نماز شام محمّد
پیام پیک الهی چگونه بشنود آن قوم،
که کرده پنبه به گوش دل از پیام محمّد؟
بهرغم فتنهی دجّال کور باطن ما باش
که وحش و طیر شود رام با مرام محمّد
هنوز جلوه نداده است نور خود به تمامی
خدا به جلوه کند نور خود تمام محمّد
قیام قائم آل محمّد است و کشیده
بهقهر صاعقه شمشیر انتقام محمّد
بهذوالفقار علی دیدی استقامت اسلام
کنون به قامت قائم ببین قوام محمّد
بهکام دل نرسد شهریار! در دو جهان کس
مگر خدا دو جهان را کند بهکام محمّد
شاعر: استاد شهریار
دلم جواب بلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را
بهزلف گو که ازل تا ابد کشاکش تست
نه ابتدای تو دیدم نه انتهای تو را
کشم جفای تو تا عمر باشدم، هر چند
وفا نمیکند این عمرها وفای تو را
بهجاست کز غم دل رنجه باشم و دلتنگ
مگر نه در دل من تنگ کرده جای تو را
تو از دریچهی دل میروی و میآیی
ولی نمیشنود کس صدای پای تو را
غبار فقر و فنا توتیای چشمم کن
که خضر راه شوم چشمهی بقای تو را
خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح
که داده با دل من وعدهی لقای تو را
هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی
که بنگرم بهگل و سر کنم ثنای تو را
به آب و آینهام ناز میکند صورت
که صوفیانه بهخود بستهام صفای تو را
بهدامن تر خود طعنه میزنم زاهد
بیا که بر نخورد گوشهی قبای تو را
ز جور خلق به پیش تو آورم شکوه
بگو که با که برم شرح ماجرای تو را
ز آه من به هلال تو هاله میخواهند
به در نمیکند از سر دلم هوای تو را
شبانیم هوس است و طواف کعبهی طور
مگر بهگوش دلی بشنوم صدای تو را
بهجبر گر همه عالم رضای من طلبند
من اختیار کنم ز آن میان رضای تو را
گرم شناگر دریای عشق نشناسند
چه غم ز شنعت بیگانه آشنای تو را
چه شکر گویمت ای چهره ساز پردهی شب
که چشمم این همه فیلم فرحفزای تو را
چه جای من که بر این صحنه کوههای بلند
بهصف ستاده تماشای سینمای تو را
بر این مقرنس فیروزه تا ابد مسحور
ستارهی سحری چشم سرمه سای تو را
بهتار چنگ نوا سنج من گره زدهاند
فداست طرّهی زلف گرهگشای تو را
بر آستان خود این دلشکستگان دریاب
که آستین بفشاندند ماسوای تو را
دل شکستهی من گفت شهریارا بس
که من به خانهی خود یافتم خدای تو را
شاعر: استاد شهریار
رهی از نوای نایم بزن و هوای نایی
که دمی چو نی بنالم به نوای بینوایی
به همان فریب طفلی، طرب جوانی از من
به چه جادویی جُدا شد که امان از این جدایی
چه دلی که بر جبینش همه داغ بی نصیبی
چه گلی که بر نگینش همه نقش بی وفایی
به طبابتی که دانی بفرست درد عشقم
به علاج بیطبیبی و دوای بیدوایی
به خلوص خلوت شب که بر آر سر ز خوابم
به صفای اصفیا و به ولای اولیایی
در بارگاه نازم بگشا به رخ که آنجا
نه نیاز خودفروشی نه نماز خودنمایی
چه مقام کبریایی که فقیر خاکسارش
سر سروری برآرد بهمقام کبریایی
من اگر چه بندگی را بهخدا رسانده باشم
همه بندهام خدایا به تو میرسد خدایی
به کمند خود که صید دل عاشقان مسکین
بهنواز از آن اسیری برهان از این رهایی
بهستارهای سحر کن ره وادی شب من
که سپیده سر بر آرم به دیار روشنایی
به نوید آشنا و به صدای پای عاشق
در و دشت، نینوا کن به نوای آشنایی
به طواف کعبه، سنگ محک ریاضتت بود
که جدا شدیم از هم من و زاهد ریایی
بکشان به عاشقانم که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی
غزل عراقی ای دل نه چنان دمی گرفته است
که تو دم زدن توانی دگر از غزلسرایی
شب هجر بود و شمعم به زبان شعله میگفت
تو بهسوز شهریارا که تو سازگار مایی
شاعر: استاد شهریار
شب آمد مرا وقت غریدن است
گه کار و هنگام گردیدن است
به من تنگ کرده جهان جای را
از این بیشه بیرون کشم پای را
حرام است خواب
بر آرم تن زردگون زین مغاک
بغرم بغریدنی هولناک
که ریزد ز هم کوهساران همه
بلرزد تن جویباران همه
نگردند شاد
نگویند تا شیر خوابیده است
دو چشم وی امشب نتابیده است
بترسیده است از خیال ستیز
نهاده ز هنگامه پا در گریز
نهم پای پیش
منم شیر ،سلطان جانوران
سر دفتر خیل جنگ آوران
که تا مادرم در زمانه بزاد
بغرید و غریدنم یاد داد
نه نالیدنم
بپا خاست، برخاستم در زمن
ز جا جست، جستم چو او نیز من
خرامید سنگین، به دنبال او
بیاموختم از وی احوال او
خرامان شدم
برون کردم این چنگ فولاد را
که آمادهام روز بیداد را،
درخشید چشم غضبناک من
گواهی بداد از دل پاک من
که تا من منم
به وحشت بر خصم ننهم قدم،
نیاید مرا پشت و کوپال، خم
مرا مادر مهربان از خرد
چو میخواست بیباک بار آورد
ز خود دور ساخت
رها کرد تا یکه تازی کنم
سرافرازم و سرفرازی کنم
نبوده به هنگام طوفان و برف
به سر بر مرا بند و دیوار و سقف
بدین گونه نیز
نبوده ست هنگام حملهوری
به سر بر مرا یاوری، مادری
دلیر اندر این سان چو تنها شدم
همه جای قهار و یکتا شدم
شدم نره شیر
مرا طعمه هر جا که آید به دست
مرا خواب آنجا که میل من است
پس آرامگاهم به هر بیشهیی
ز کید خسانم نه اندیشهیی
چه اندیشهیی است؟
بلرزند از روز بیداد من
بترسند از چنگ فولاد من
نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب
که بس بدترم ز آتش و کوه و آب
کجا رفت خصم؟
عدو کیست با من ستیزد همی؟
ظفر چیست کز من گریزد همی؟
جهان آفرین چون بسی سهم داد
ظفر در سر پنجهی من نهاد
وزان شأن داد
روم زین گذر اندکی پیشتر
ببینم چه میآیدم در نظر
اگر بگذرم از میان دره
ببینم همه چیزها یکسره
ولی بهتر آنک:
از این ره شوم، گرچه تاریک هست
همه خار زار است و باریک هست
ز تاریکیم بس خوش آید همی
که تا وقت کین از نظرها کمی
بمانم نهان
کنون آمدم تا که از بیم من
بلغزد جهان و زمین و زمن
به سوراخهاشان، عیان هم نهان
بلرزد تن سست جانوران
از آشوب من
چه جای است اینجا که دیوارش هست
همه سستی و لحن بیمارش هست؟
چه میبینم این سان کزین زمزمه
ز روباه گویی رمه در رمه
خر اندر خر است
صدای سگ است و صدای خروس
بپاش از هم پردهی آبنوس
که در پیش شیری چهها میچرند
که این نعمت تو کهها میخورند؟
روا باشد این
که شیری گرسنه چو خسبیده است
بیابد به هر چیز روباه دست؟
چو شد گوهرم پاک و همت بلند
بباید پی رزق باشم نژند؟
بباید که من
ز بیجفتی خویش تنها بسی
بگردم به شب کوه و صحرا بسی؟
بباید به دل خون خود خوردنم
وزین درد ناگفته مردنم؟
چه تقدیر بود؟
چرا ماند پس زنده شیر دلیر
که اکنون بر آرد در این غم نفیر؟
چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت
درین ره مگر بیشهاش را نیافت
کز او دور شد؟
چرا بشنوم نالههای ستیز
که خود نشنود چرخ دورینه نیز،
که ریزد چنین خون سپهر برین
چرا خون نریزم؟ مرا همچنین
سپهر آفرید
از این سایه پروردگان مرغها
بدرم اگر ،گردم از غم رها
صداشان مرا خیره دارد همی
خیال مرا تیره دارد همی
در این زیر سقف
یکی مشت مخلوق حیلهگرند
همه چاپلوسان خیرهسرند
رسانند اگر چند پنهان ضرر
نه مادهاند اینان و نه نیز نر
همه خفتهاند
همه خفته بیزحمت کار و رنج
بغلتیده بر روی بسیار گنج
نیارند کردن از این رهگذر
ندارند از حال شیران خبر
چهاند این گروه؟
بریزم اگر خونشان را به کین
بریزد اگر خونشان بر زمین
همان نیز باشم که خود بودهام
به بیهوده چنگال آلودهام
وز این گونه کار
نگردد در آفاق نامم بلند
نگردم به هر جایگاه ارجمند
پس آن به مرا چون از ایشان سرم
از این بی هنر روبهان بگذرم
کشم پای پس
از این دم ببخشیدتان شیر نر
بخوابید ای روبهان بیشتر!
که در ره دگر یک هماورد نیست
بهجز جانورهای دلسرد نیست
گه خفتن است
همه آرزوی محال شما
به خواب است و در خواب گردد روا
بخوابید تا بگذرند از نظر
بنامید آن خوابها را هنر
ز بیچارگی
بخوابید ایندم که آلام شیر
نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر
فکندن هر آن را که در بندگی است
مرا مایهی ننگ و شرمندگی است
شما بندهاید!
شاعر: نیما یوشیج
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.
شاعر: نیما یوشیج، تجریش، آبان1337
«ری را»... صدا میآید امشب
از پشت «کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند؛
گویا کسی است که میخواند...
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیدهام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوههای من
سنگینتر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم ازبر.
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
میبینم.
ری را. ری را...
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمیتواند.
شاعر: نیما یوشیج 1331
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که: حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد
سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بیموقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست؟
شاعر: نیما یوشیج
هنوز از شب دمی باقی است،
میخواند در او شبگیر
و شبتاب، از نهانجایش، به ساحل میزند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
به مانند دل من که
هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که میخواند
و مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
نگاه چشم سوزانش-امیدانگیز- با من
در این تاریک منزل میزند سوسو
شاعر: نیما یوشیج
هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است؛
باد، نو باوهی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمیبیند اگر گمشدهای راهش را.
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوختهی من ماند
به تنم خسته که میسوزد از هیبت تب!
هست شب؛ آری، شب.
شاعر: نیما یوشیج
بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشقهای دلکش و شیرین
(شیرین چو وعدهها)
یا عشقهای تلخ کز آنم نبود کام
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیدهام
فکری است باز در سرم از عشقهای تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ.
شاعر: نیما یوشیج