ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم این است
یک روز تحمّل نکنم طاقتم این است
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو
آسوده دلا بین که ز تو راحتم این است
جایی که بود خاک به صد عزّت سرمه
بیقدرتر از خاک رهم، عزّتم این است
با خاکِ من آمیخته خونابهی حسرت
زین آب سرشتند مرا، طینتم این است
میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست
با خصلت ذاتی چه کنم، فطرتم این است
وحشی نرود از در جانان به صد آزار
در اصل چنین آمدهام، خصلتم این است
شعر: وحشی بافقی
آنکس که مرا از نظر انداخته این است
این است که پامال غمم ساخته، این است
شوخی که برون آمده شب، مست و سرانداز
تیغم زده و کشته و نشناخته، این است
ترکی که از او خانهی من رفته به تاراج
این است که از خانه برون تاخته، این است
ماهی که بود پادشهِ خیل نکویان
این است که از ناز قد افراخته، این است
وحشی که به شطرنجِ غم و نردِ محبّت
یکباره متاع دل و دین باخته، این است
شعر: وحشی بافقی
ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست
بر سینه چنان خورد که از جوشنِ جان جست
این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی
این فتنه دگر چیست که از خوابِ گران جست
من بودم و دل بود و کناری و فراغی
این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
در جرگهی او گردن جان بست به فِتراک
هر صید که از قید کمندِ دگران جست
گردن بنِه ای بستهی زنجیر محبّت
کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست
گفتم که مگر پاسِ تفِ سینه توان داشت
حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست
وحشی مِی منصور به جام است مخور هان
ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جَست
شعر: وحشی بافقی
بهر دلم که دردکش و داغدارِ توست
دارویِ صبر باید و آن در دیارِ توست
یک بار نام من به غلط بر زبان نراند
ما را شکایت از قلمِ مشکبار توست
بر پاره کاغذی دو سه مَدّی توان کشید
دشنام و هر چه هست غرض یادگارِ توست
تو بیوفا چه باز فراموش پیشهای
بیچاره آن اسیر که امیدوار توست
هان این پیامِ وصل که اینک روانه است
جانم به لب رسیده که در انتظارِ توست
مجنون هزار نامه ز لیلی زیاده داشت
وحشی که همچو یار فراموشکار توست
شعر: وحشی بافقی
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگیِ من نیست
گلگشتِ چمن با دلِ آسوده توان کرد
آزرده دلان را سرِ گلگشتِ چمن نیست
از آتشِ سودایِ تو و خارِ جفایت
آن کیست که با داغِ نو و ریشِ کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشیست
آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
شعر: وحشی بافقی
در راه عشق با دل شیدا فتادهایم
چندان دویدهایم که از پا فتادهایم
عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک
ما در میانهی همه رسوا فتادهایم
پشت رقیب را همه قربست و منزلت
مردود درگه تو همین ما فتادهایم
ما بیکسیم و ساکن ویرانهی غمت
دیوانههای طرفه به یک جا فتادهایم
وحشی نکردهایم قد از بار فتنه راست
تا در هوای آن قد رعنا فتادهایم
شاعر: وحشی بافقی
در آن مجلس که او را همدم اغیار میدیدم
اگر خود را نمیکشتم بسی آزار میدیدم
چه بودی گر من بیمار چندان زنده میبودم
که او را بر سر بالین خود یکبار میدیدم
به من لطفی نداری ورنه میکردی صد آزارم
که میماندم بسی تا من ترا بسیار میدیدم
به مجلس کاش از من غیر میشد آنقدر غافل
که یک ره بر مراد خویش روی یار میدیدم
عجب گر زنده ماند شمعسان تا صبحدم وحشی
که امشب ز آتش دل کار او دشوار میدیدم
شاعر: وحشی بافقی
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصهی این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درماندهام و چارهی این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله از خویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من درد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
شاعر: وحشی بافقی
منفعل گشت بسی دوش چو مستش دیدم
بوده در مجلس اغیار چنین فهمیدم
صبر رنجیدنم از یار به روزی نکشید
طاقت من چو همین بود چه میرنجیدم
غیر دانست که از مجلس خاصم راندی
شب که با چشم تر از کوی تو بر گردیدم
یاد آن روز که دامان توام بود به دست
میزدی خنجر و من پای تو میبوسیدم
وحشی از عشق خبر داشت که با صد غم یار
مرد و حرفی گلهآمیز از و نشنیدم
شاعر: وحشی بافقی