ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مرگترین حقهی جادوگران
داغترین شهوت آتش زدن
تهمت شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمینگیر شد
سخت به جوش آمد و تبخیر شد
درد بزرگ سرطانی من
کهنهترین زخم جوانی من
با توام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
شعر تو را با خفه خون ساختند
از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون میرسد
میوه که شد بمب جنون میرسد
محض خودت بمب منم، دورتر!
میترکم چند قدم دورتر!
از همهی کودکیام درد ماند
نیم وجب بچهی ولگرد ماند
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست
***
چک چک خون را به دلم ریختم
شعر چه کردی که به هم ریختم؟
گاه شقایقتر از انسان شدی
روح ترک خوردهی کاشان شدی
شعر تو بودی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد
زلزلهها کار فروغ است و بس؟
هر چه که بستند دروغ است و بس
تیغهی زنجان بخزد بر تنت
خون دل منزویان گردنت
شاعر اگر رب غزلخوانی است
عاقبتش نصرت رحمانی است
حضرت تنهای به هم ریخته
خون و عطش را به هم آمیخته
کهنه قماری است غزل ساختن
یک شبه ده قافیه را باختن
دست خراب است چرا سر کنم؟
آس نشانم بده باور کنم
دست کسی نیست زمین گیریام
عاشق این آدم زنجیریام
شعله بکش بر شب تکراریام
مردهی این گونه خود آزاریام
من قلم از خوب و بدم خواستم
جرم کسی نیست، خودم خواستم
شیشهایام سنگترت را بزن
تهمت پر رنگترت را بزن
سارق شبهای طلاکوب من
میشکنم میشکنم خوب من
***
منتظر یک شب طوفانیام
در به در ساعت ویرانیام
پای خودم داغ پشیمانیام
مثل خودت درد خیابانیام
"با همهی بی سر و سامانیام
باز به دنبال پریشانیام"
مرد فرو رفته در آیینه کیست؟
تا که مرا دید به حالم گریست
ساعت خوابیده حواسش به چیست؟
مردن تدریجی اگر زندگیست
"طاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیام"
من که منم جای کسی نیستم
میوهی طوبای کسی نیستم
گیج تماشای کسی نیستم
مزهی لبهای کسی نیستم
"دلخوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام"
خسته از اندازهی جنجالها
از گذر سوق به گودالها
از شب چسبیده به چنگالها
با گذر تیر که از بالها
"آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام"
شعر اگر خرده هیولا شدم
آخر ابَر آدم تنها شدم
گاه پریشانتر از اینها شدم
از همه جا راندهی دنیا شدم
"ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام"
وای اگر پیچش من با خمت
درد شود تا که به دست آرمت
نوش خودم زهر سراپا غمت
بیشترش کن که کمم با کمت
"خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام؟"
غسل کن و نیت اعجاز کن
باز مرا با خودم آغاز کن
یک وجب از پنجره پرواز کن
گوش مرا معرکهی راز کن
"حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانیام"
قحطی حرف است و سخن سالهاست
قفل زمان را بشکن سالهاست
پر شدم از درد شدن سالهاست
ظرفیت سینهی من سالهاست
"حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنهی یک صحبت طولانیام"
***
روز و شبم را به هم آمیختم
شعر چه کردی که به هم ریختم؟
یک قدم از تو همهی جاده من
خون بهطلب، سینهی آماده؛ من
شعر تو را داغ به جانت زدند
مهر خیانت به دهانت زدند
هر که قلم داشت هنرمند نیست
ناسره را با سره پیوند نیست
لغلغهها در دهن آویختند
خوب و بدی را به هم آمیختند
ملعبهی قافیه بازی شدی
هرزهی هر دست درازی شدی
کنج همین معرکه دارت زدند
دست به هر دار و ندارت زدند
سرختر از شعر مگر دیدهاید؟
لب بگشایید اگر دیدهاید
تا که به هر وا ژه ستم میشود
دست، طبیعی است قلم میشود
وا ژهی در حنجره را تیغ کن
زیر قدمها تله تبلیغ کن
شعر اگر زخم زبان تیزتر
شهر من از قونیه تبریزتر
زنده بمان قاتل دلخواه من
محو نشو ماهترین ماه من
مُردی و انگار به هوش آمدند
هی! چقدر دست برایت زدند!
شاعر: علیرضا آذر
جسدم را برایت آوردم
هی بریدی سکوت باریدم
بخیه کردی و طاقت آوردم
در تنم زخم و نخ فراوان است
سر هر نخ برای پرواز است
تا برقصاندم برقصم من
او خداوند خیمه شب باز است
از تبار خروش و طغیان بود
رشته آتشفشان بر موهاش
چشمهایش عصارهی خورشید
زیر رنگین کمانِ ابروهاش
با صدایش ترانههایم را
یک به یک روبهراه میکردم
مردهی دست پاچهای بودم
تا به چشمش نگاه میکردم
بدنش را چگونه باید گفت
ساده نیست آنچه در سرم دارم
من که در وصف یک سرانگشتش
یک لغتنامه واژه کم دارم
زندگی اتفاق خوبی بود،
آخرش با نگاه بهتر شد
چشمهایت همیشه یادم هست
هر نگاهی به مرگ منجر شد
چشمهایت عقیقِ اصل یمن
گونهها قاچ سیب لبنانی
تو بخندی شکسته خواهدشد،
قیمت پستههای کرمانی
نرمِ رویاست جنس حلقومت
حافظ از وصف خسته خواهد شد
وا کن از دکمه دکمهها بدنت
چشم شیراز بسته خواهد شد
سرو خوش قامت تراشیده
شاخههایت کجاست پر بزنم؟
حیف از آن ساقه پا که با بوسه
زخمِ محکمتر از تبر بزنم
از کدامین جهان سفر کردی؟
نسبتت از کجای منظومه است؟
که به هردانه دانه سلولات
جای یک جای دور معلوم است
مردم از دین خروج میکردند
تا تو سمت گناه میرفتی
شهر بیآبرو به هم میریخت
در خیابان که راه میرفتی
زندگی کردمت بهانهی من
غیر تو هر چه زنده را کشتم
چند سال است روزگار منی
مثل سیگار لای انگشتم
دور تا دورم ابر مشکوکی است
جبهههای هوای تنهایی
فصل فصلم هجوم آبانهاست
تف به جغرافیای تنهایی
مثل دوران خاله بازی بود
مثل یک مردِ مرده خوانده شدم
ای خدای تمام شیطانها
از بهشتی بزرگ رانده شدم
تو در ابعاد من جوانه زدی
عکس من، قاب بودنت بودم
تو به فکر خیانتت بودی
من به فکر سرودنت بودم
چشم خودرا به دست خود بستم
تا عذاب سبکتری باشی
تا در اندوه رفتنت باشم
تو در آغوش دیگری باشی
دختر کوچههای تابستان
طعم شیرین و داغ خردادی
من خداوندِ بیستون بودم
تو به فکر کدام فرهادی؟
چشمهایت کجای تقویماند؟
از چه فصلی شروع خواهی کرد؟
واژه واژه غروب زاییدم
از چه صبحی طلوع خواهی کرد؟
تو نباشی تمام این دنیا
مملو از مردهای بیمار است
تو نبودی اذیتم کردند
زندگی سخت کودک آزار است
خانهام را مچالهات کردم
جای خالیت روی تختم ماند
حسرت سیبهای ممنوعه
روی هر شاخهی درختم ماند
هر دو از کاروانِ آواریم
هردو تا از تبار شک، یا نه؟
ما به فریاد هم قسم خوردیم
هر دو تا درد مشترک، یا نه؟
گیرم از چنگ جان به در ببری...
گیرم از تن فرار خواهی کرد...
عقل من هم فدای چشمهایت
با جنونم چکار خواهی کرد؟
سی و یک روز درد در به دری
سی و یک هفته خودکشی کردن
سی و یک ماه خستهام کردی …
سی و یک سال طاقت آوردن
در تکاپوی بودنت بودم
زخمهای همیشهام بودی
بت سنگین سنگ در هر دست
دشمن سخت شیشهام بودی
میروی نم نم و جهانم را
ساکت و سوت و کورخواهی کرد
لهجهی کفشهات ملتهباند
بی شک از من عبورخواهی کرد
در همین روزهای بارانی
یک نفر خیره خیره میمیرد
تو بدی کردی و کسی با عشق
از خودش انتقام میگیرد
خبرم را تو ناشنیده بگیر
بدنت را به زندهها بسپار
کودکت هم مرید چشمت شد
نام من را بهروی او بگذار
بعدمرگم، سری به خانه بزن
زندگیتر کنی حضورم را
تا بیایی شماره خواهم کرد
رد پاهای دور گورم را
آخرم را شنیدهای اما…
در دلت هیچ التهابی نیست
با تو مرگ و بدون تو مرگ است
عشق را هیچ انتخابی نیست
شاعر: علیرضا آذر