عالمی صید نگاهت شده تا مینگری
ترک تیر افکنت از تیغ تغافل ریزد
خون صد واسطه تا از سر خونی گذری
پیش کس قصهی اسرار دهانت نکنم
آن نسیم است که بر غنچه کند پرده دری
حسرت بال و پرم بود که در دام افتم
این زمان میکشدم حسرت بی بال و پری
تا چه سری است دهان تو که صد مصر شکر
باشدش تعبیه در تنگ بدین مختصری
غنج طاووسی رفتار تو گر بیند باز
دیگر اندیشه رفتن نکند کبک دری
مهر ترکان نرود از دل یغما ناصح
مدم افسون که برون ناید از این شیشه پری
شاعر: یغمای جندقی
معروف جهان گشتم از دولت رسوایی
خیز ای دل دیوانه کز بهر تو میگردند
ویرانه به ویرانه طفلان تماشایی
وقت است که خون گردد، بیم است که خون گریم
دل از ستم تنها من از غم تنهایی
تا چند به دورانت میخواهم و خون نوشم
آب طربت خون باد ای ساغر مینایی
فرمود طبیب امروز تجویز به گل قندم
فحش از چه نمیگویی لب از چه نمیخایی
گفتی که شوم سرمست گیرم به دو بوست دست
از بهر چه خواهی بست عهدی که نمیپایی
یار من و یار تو آن غائب و این حاضر
یغما من و خاموشی بلبل تو و گویایی
شاعر: یغمای جندقی
نمیگویم به بزمم باش ساقی می به مینا کن
چو با یاران کشی می یاد خون آشامی ما کن
چو ناحق کشتیم ایمن مباش از دعوی محشر
من از خون نگذرم حاشا نظیری گفت حاشا کن
فلک تا چند مرغان دگر را آشیان بندی
به شاخ گل مرا هم رشتهای آخر ز پر واکن
به بالین وقت بیماری قدم ننهادی از یاری
بیا اکنون به خواری جانسپاران را تماشا کن
به من از مال عالم یک تخلص مانده مجنون است
به کار آید گر ای لیلیوش آن را نیز یغما کن
شاعر: یغمای جندقی
غالب آن است که شاهین شکند میزان را
شد اسیر زنخت قامت چوگانی من
گوی بنگر که همی زخمه زند چوگان را
کفر زلفت اگر این است بر آنم که به عنف
صادر جزیه به گردن فکند ایمان را
گر به یعقوب رسد نکهت پیراهن تو
به صبا باز دهد بوی مه کنعان را
شاه ترکان خجل آید ز صف آرایی خویش
گر به پیراهن چشمت نگرد مژگان را
دل اگر سر کشد از خط تو بسپار به زلف
چاره زنجیر بود بندهی نافرمان را
مه نکاهیده به خورشید نگردد نزدیک
شاید ار به ز فزونی شمرم نقصان را
عیب یغما مکن ار دمدمهی شیخ شنید
ناگزیر است بشر وسوسهی شیطان را
شاعر: یغمای جندقی
تا قیامت با زمین و آسمانم جنگهاست
گاهم از چشم سیه گه لعل میگون ره زنند
لعبتان را در فنون دلربایی رنگهاست
پای جهدم در بیابان طلب فرسوده شد
وز بر ما تا به مقصد همچنان فرسنگهاست
نی سرم شد زیب فتراکی نه تن خاک رهی
راستی خواهی مرا زین زندگانی ننگهاست
زاهدان را کرده عاشق چشم جادو شیوهات
سامری را در رسوم ساحری نیرنگهاست
در خم زلفش دل سرگشته یغما دیر ماند
در شب تاریک ره گم کردگان را لنگهاست
شاعر: یغمای جندقی
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز و از شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
بجز از تاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته به جائی نرسد فریاد است
گفتهای نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد بشناسائی سِرّ رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است
گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود
کانکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است
هر که یغما شنود نالهی گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
شاعر: یغمای جندقی
جانسپاری در رهش آخر به کار آمد مرا
در میان مرگ و هجرانم مخیر کرد عشق
جان به در بردم که مردن اختیار آمد مرا
تا نگه کردم سپاه غمزه ملک دل گرفت
آه از این لشکر که غافل در حصار آمد مرا
چشم مردم را به خواب خوش بشارتها که دوش
قطرهی خونی ز چشم اشکبار آمد مرا
بعد مرگ آمد به بالینم، ز جائی وام کن
جانی ای همدم که هنگام نثار آمد مرا
صورت روز قیامت نقش کردم در نظر
بامدادی از شب هجران یار آمد مرا
از سواد دیدهی یغما مبر ای آب چشم
کاین غبار از خاک پایی یادگار آمد مرا
شاعر: یغمای جندقی
فدای چشم تو ساقی، به هوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم
ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خیر و تصدق، هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بیحفاظ پیش جمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بتی گردنم ببست و به موئی
چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم
نه شیخ میدهدم توبه و نه پیر مغان می
ز بس که توبه نمودم، ز بس که توبه شکستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده بشستم
ز قامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
نداشت خاطرم اندیشهای ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو دستم
به خیز از بر من کز خدا و خلق رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم
حرام گشت به یغما بهشت روی تو روزی
که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم
شاعر: یغمای جندقی
وای اغیار اگر این اجر وفاداران است
زلف در پای تو افتد بتظلم چپ و راست
بسکه در تاب ز سودای گرفتاران است
نیست چشمت ز شبان غمم آگه آری
خفتگان را چه غم از حسرت بیداران است
دارم از چشم تو صد عربده و دم نزنم
که اگر ناله کنم زحمت بیماران است
عشق داغ دل فرهاد بهخون کرده رقم
نقش هر لاله که بر دامن کهساران است
رخ تو اشک مرا کیست که خود دید و نکرد
هوس باده که آن گلشن و این باران است
محضر آنکه تو در خون کَشیَش روز حساب
خوار چون نامه اعمال گنه کاران است
از دهانت طمع لطف کمی دارم و این
آرزوئی است که در خاطر بسیاران است
یوسفی چون تو به یغما ندهد کس دانم
اینقدر هست که او هم ز خریداران است
شاعر: یغمای جندقی
یار یار دیگران شد خاک بر سر ناله را
جان شیرین عرضه کردم بر دهانش لب گزید
کار مغان کی کس برد تنگی شکر بنگاله را
هان حذر ای مردم از چشم تر من زانکه من
عاقبت دانم که طوفانی بود این ژاله را
راه ما بر بندر صورت فتاد ای کاروان
سخت میترسم همی چشمی رسد دنباله را
ساربان بار سفر بر بست و محمل میرود
لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را
گفتمش یغما بماند یا رود بیرون ز بزم
گفت چون وصل اوفتد رخصت بود دلاله را
شاعر: یغمای جندقی
این نفس نیست که بر میکشم از دل دود است
دل ندانم ز خدنگ که به خون خفت ولی
اینقدر هست که مژگان تو خون آلود است
از تو گر لطف و کرم ور همه جور است و ستم
چه تفاوت که ایاز آنچه کند محمود است
خلق و بازار و جهان کش همه سود است و زیان
من و سودای محبت که زیانش سود است
مهر از شیون من وضع روش داده ز یاد
یا در صبح شب هجر تو قیر اندود است
هر که یغما نگرد لف و خط او گوید
در بر دیو سلیمان زرهی داود است
شاعر: یغمای جندقی
لیک آن از می و این از خون است
گرنه بر کشتهی فرهاد گذشت
آب شیرین ز چه رو گلگون است
خون بود قسمت چشم و لب ما
تا لب و چشم بتان میگون است
این شفق نیست که هر شام و سحر
خون من در قدح گردون است
میکند از رخ لیلی منعم
واعظ شهر، مگر مجنون است
ترسم از جور بتان پیشه کنم
بیوفائی که ندانم چون است
سرو گفتم قد موزون تو را
آه از این طبع که ناموزون است
دانیم خرقه پرهیز چه شد
در خرابات به می مرهون است
میرود از پی ترکان یغما
چه کنم کار فلک وارون است
شاعر: یغمای جندقی
که پاکیزه خلقند و پاکیزه خو
همه چون علی پیشوای یقین
همه چون علی وارث ملک و دین
همه چون علی فارغ از آب و خاک
همه چون علی نور یزدان پاک
همه چون علی پیشوای امم
همه چون علی مست جام قدم
همه آنچه بینی ز زیبا و زشت
چه رومی نهاد و چه زنگی سرشت
چو کردند از قرب یزدان پاک
توجه بدین عرصهی آب و خاک
امید آنکه در عرصهگاه نشور
پس از حشر و نشر اناث و ذکور
به خدام آن زمره راهم دهند
به درگاه ایشان پناهم دهند
چو در جمع آن خیل والا رسم
طفیلی به جنات اعلی رسم
شاعر: یغمای جندقی
که از جان تراود نه از بحر ژرف
نثار ره دست پروردگار
حصار نبی صاحب ذوالفقار
علی ناخدای محیط یقین
علی لنگر آسمان و زمین
علی بهترین نقش کلک امل
علی پرتو آفتاب ازل
علی آنکه میروبد از آستین
غبار درش طرهی حور عین
زمین ساکن از حلم والای او
فلک سایر از جنبش رای او
به بزم اندرش مهر کمتر خدم
به رزم اندرش ماه طوق علم
زمین چارطاقی ز ایوان اوست
فلک گردبادی ز جولان اوست
پناه امم رهنمای سبل
پس از پاک یزدان خداوند کل
خطا گر ز یزدان جدا دانمش
خطای دگر گر خدا خوانمش
مصور چو تمثال او زد رقم
بدان خوش رقم راند جف القلم
شاعر: یغمای جندقی
سلامی مفرح چو باد بهار
ز صبح ازل تا به عصر شمار
ز ما باد بر خاک احمد نثار
ز بحر شرف گوهر پاک او
مطاف فلک تودهی خاک او
بدو نازش آفرینش مدام
بدو دفتر آفرینش تمام
امینی که گنجور کنز قدم
همه نقد اسرار از بیش و کم
به گنجینهدار ضمیرش سپرد
وکیل مهمات خویشش شمرد
تعالی الله این شوکت و پایه چیست؟
جز آن ذات والا بدین پایه کیست؟
شاعر: یغمای جندقی