خواهم گفـت:
همیشه جستجو کردن
جهان بهتری را آرزو کردن.
من از هر وقت دیگر، بیشتر امروز هشیارم
به بیداری پر از اندیشهام
در خواب، بیدارم.
زمان را قدر میدانم
زمین را دوست میدارم
چنان از دیدن هر صبح روشن میشوم مشتاق
که گویی اولین روز من است این،
آخرین روز است.
درود شادیام،
با درد بدرودم در آمیزد
میان این دو آوا، یک هماهنگی مرموز است
در این غوغای افسونگر
چو مرغان بهاری بیقرار استم
دلم میگیرد از خانه
دلم میگیرد از افکار آسوده
و از گفتار طوطیوار بیهوده
دلم میگیرد از اخبار روزانه،
گر از بازار گرم و جنگ سرد این و آن باشد؛
نه از راز شکوفایی نیروهای انسانی
فضای باز میخواهم
که همچون آسمانها بیکران باشد
و دنیایی که از انسان،
نخواهد قتل و قربانی
شاعر: ژاله اصفهانی
میدود ابر
میدود دره و میدود کوه
میدود جنگل سبز انبوه
میدود رود
میدود دهکده
میدود شهر
میدود تپه و میدود نهر
میدود،
میدود کوه و صحرا
میدود موج بیتاب دریا
میدود خون گلرنگ رگها
میدود فکر
میدود عمر
میدود،
میدود، میدود راه
میدود موج و مهواره و ماه
میدود زندگی خواه و ناخواه
من چرا گوشهای مینشینم؟
شاعر: ژاله اصفهانی
بسوزان و خاکسترم را بر آب،
برافشان به دریا، نه در آب رود،
که با روح دریا بخوانم سرود
سرودی که آهنگ توفان کند
به موج، آذرخشی درخشان کند
سرودی ز دریای شادی و نور
سرودی لبالب ز شور و غرور
«چو من بگذرم زین جهان خراب»
خدایا، نده بیش از اینم عذاب
که در این جهان بردهام رنجها
ز دست تو و غم نگشتم رها.
نوشتم من این مثنوی در قطار
قطاری چو اندیشهام بیقرار
من و مثنوی هر دو تا کهنهایم
مد روز و هم وزن فردا نهایم.
«چو من بگذرم زین جهان خراب»
به دربان دوزخ دهم این جواب:
من آتش وشم، سرکشم، کافرم،
بسوزان مرا، شاعرم شاعرم.
خراب جهان را نمیخواستم،
جهان را به آبادی آراستم...
نوشتم من این مثنوی در قطار
که هرگز نماند ز من یادگار
شاعر: ژاله اصفهانی
گویند نویسنده دو تاریخ ندارد.
کی آمد و کی رفت ز دنیا؟
زیرا که هنرمند توانا،
یک دم به جهان آید و جاوید بماند.
شاعر: ژاله اصفهانی
و من هنوز نگاهم بر آن کبوتر قاصد
که بالهای سپیدش بود چو ابر بیابان
فروغ گرم و پر از مهر نامهای که نیامد
چراغ خلوت من شد شبان سرد زمستان
ز نامهای که نیامد بسی ترانه شنیدم
چو ریخت نغمهی نرم پرندگان بهاری
به شاخ و برگ درختان.
نوشتهاند دلیران حماسههای قرون را
بر آن پرند زر اندود نامهای که نیامد
ز شهر صبح فروزان.
پیام فتح بزرگی است نامهای که نیامد
و من هنوز نگاهم بر آن کبوتر قاصد
که آید از سفر دور
بیقرار و شتابان
شاعر: ژاله اصفهانی
بر من نگهی کردی و خندیدی و رفتی
من سرخ شدم، سوختم از برق نگاهت
در چهره من آتش دل دیدی و رفتی
یک لحظه شکفتی چو گل تازه بهاری،
یک عمر به من خاطره بخشیدی و رفتی.
گر بر من دل داده نبودت نظر مهر
از حال پریشام ز چه پرسیدی و رفتی؟
رفتی تو و من ماندم و آشفتگی عشق
بیتابی من دیدی و تابیدی و رفتی.
شاعر: ژاله اصفهانی
تقدیر سنگ است این که کور و لال باشد.
هرگز نگرید از غمی، هرگز نخندد
بیدرد و بیامید و بیآمال باشد.
گاهی به شکل صخره از دریای دوری
سیلی خورد روز و شبان خونسرد آرام.
گاهی به گوری افتد و ناگفته گوید،
آن کس که هرگز برنگردد چیستش نام؟
اما چو گردد پیکر مردان جاوید،
ریزند مردم بر سرش گلهای خوش رنگ
سنگی اگر انسان شود، خوشبخت باشد.
ای وای اگر انسان بدبختی شود سنگ.
شاعر: ژاله اصفهانی
مرا به بزم خوشیهای خودسرانه مبر.
به سردی خشن سنگ، خو گرفته دلم
مرا به خانه مبر زادگاه من کوه است.
ز زیر سنگی یک روزسر زدم بیرون
به زیر سنگی یک روز میشوم مدفون
سرشت سنگی من، آشیان اندوه است.
جدا ز یار و دیارم دلم نمیخندد
ز من طراوت و شادی و رنگ و بوی مخواه.
گیاه وحشی کوهم در انتظار بهار
مرا نوازش و گرمی به گریه میآرد
مرا به گریه میار...
شاعر: ژاله اصفهانی
برداشتم که باز بپوشم شب بهار
دیدم ستارههای نگاهت هنوز هم
در آسمان آبی آن مانده یادگار.
آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
حتی تو را، چو خنده فراموش کردهام
آن شعلههای سرکش سوزان عشق را
در سینهی گداخته خاموش کردهام.
شاعر: ژاله اصفهانی
شعلههای دل آتشین را،
مشعل گرم عشق آفرین را
کز دل چشم تو میدرخشد.
دارم ایمان به نیروی انسان
آن که بر بال اندیشههایش،
مینشاند هزاران ستاره.
آن که با شور و درد درونش،
همچو دریای توفان گرفته،
میکشد سر سوی کهکشان ها
تا که خود را رساند به جائی.
میپرستم خدای زمین را.
شعلههای دل آتشین را
مشعل گرم عشق آفرین را
کز دل چشم تو میدرخشد.
شاعر: ژاله اصفهانی
من کولیام، من دوره گردم.
پروردهی اندوه و دردم.
بر نقشهی دنیا نظر کن
با یک نظر از مرز کشورها گذر کن
بیشک، نیابی سرزمینی
کانجا نباشد دربه در هم میهن من
روح پریش خواب گردم
شبهای مهتاب
در عالم خواب
بر صخرههای بیکران آرزوها، رهنوردم.
با پرسش اهل کجایی
کردی مرا بیدار از این خواب طلایی
افتادم از بام بلند آرزوها
در پای دیوار حقیقت.
میپرسی از من اهل کجایم؟
از سرزمین فقر و ثروت
از دامن پر سبزهی البرز کوهم.
از ساحل زاینده رود پر شکوهم
وز کاخهای باستان تخت جمشید.
میپرسی از من اهل کجایم؟
از سرزمین شعر و عشق و آفتابم
از کشور پیکار و امید و عذابم
از سنگر قربانیان انقلابم
در انتظاری تشنه سوزد چشمهایم
می دانی اکنون
اهل کجایم؟
شاعر: ژاله اصفهانی
هر برگ گل پرنده شد و از چمن گریخت.
باز آن بنفشهها که به یاد تو کاشتم
اشک کبود سبزه شد و روی خاک ریخت.
از بس که عمر تلخ جدایی دراز شد،
ترسم مرا ببینی و نشناسی این منم.
گر سر نهم به کوه و بیابان، شگفت نیست،
دیوانهی غم تو و دوری میهنم.
شاعر: ژاله اصفهانی
آیا عقاب گم شدهام را ندیدهاید؟
در دشتهای خرم و خاموش آسمان
او با دو بال سرکش و سنگین کجا پرید؟
آیا پرید و رفت و به سیارههای دور
یا نیمه راه بر سر یک صخرهای نشست؟
یا مست شد چنان که ته دره اوفتاد؟
یا از نهیب و غرش توفان پرش شکست؟
روزی که روی رود خروشان جنگلی
افتاده بود سایه سبز درختها
من با همه شرار و شکنجی که داشتم
با او میان خرمن گل گشتم آشنا
گوئی تمام پیکر من دل شد و دلم
در دیدهی فسونگر او کرد آشیان.
گوئی درون زورق زرین آفتاب
رفتیم ما به گردش دریای آسمان
شد سرنوشت و آرزوی من دو بال او
با این دو بال سرکش خود ناگهان پرید.
ای چشمهای روشن شب، ای ستارهها
آیا عقاب گم شدهام را ندیدهاید؟
شاعر: ژاله اصفهانی
که ابر تیره تن انداخته به قلهی کوه،
شما شتاب زده راهی کجا هستید؟
کشیده پر به افق، تک تک و گروه گروه
چه شد که روی نمودید بر دیار دگر؟
چه شد که از چمن آشنا سفر کردید؟
مگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید؟
که عزم دشت و دمنهای دورتر کردید؟
در این سفر که خطر داشت بیشمار، آیا،
ز کاروان شما هیچ کس شهید شده است؟
در این سفر که شما را امید بدرقه کرد
دلی ز رنج ره دور، ناامید شده است؟
چرا به سردی دی ترک آشیان کردید
برای لذت کوتاه گرمی تنتان؟
و یا درون شما را شرارهای میسوخت؟
که بود تشنهی خورشید، جان روشنتان؟
پرندگان مهاجر، دلم به تشویق است،
که عمر این سفر دورتان دراز شود.
به باغ باد بهار آید و بدون شما،
شکوفههای درختان سیب باز شود
تلاش دائم پرشور میدهد امکان،
که باز بوسهی شادی بر آشیانه زنید.
میان نغمهی مستانهی پرستوها
شما هم از ته دل بانک شادمانه زنید.
به دوش روح چه سنگینی دل آزاری است،
خیال آنکه رهی نیست در پس بن بست.
برای مردم رهرو، در این جهان فراخ
هزار راه رهائی و روشنائی هست.
شاعر: ژاله اصفهانی