اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

در چشم دیگری

در آسمان آبی این چشم ناشناس

چون آسمان خاطره ی من ستاره ایست

دیدم ترا که جلوه کنان در نگاه او

با من چنانکه بود، هنوزت اشاره ایست

می بینمت هنوز درین چشم ناشناس

این چشم ناشناس که رفت از برابرم

گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه

می تابی از دریچه ی روزن به خاطرم

آهنگی از نگاه تو می آیدم به گوش

چون موج های خاطره، غمگین و دلنواز

می سوزدم به مستی و می تابدم ز شوق

می خواندم به گرمی و می راندم به ناز

در ماهتاب خاطره می بینمت هنوز

با آن شکنج زلف که افشانده ای به دوش

گاهی به ناز می گذری از برابرم

تا از درون سینه برانگیزی ام خروش

می بینمت که گام فرا می نهی به پیش

در جامه ای سپید که پوشانده پیکرت

پیراهنی که دوخته ای از حریر ابر

چون آبشار نور، فرو ریزد از برت

یک لحظه، باز می شنوم نغمه ای ز دور

آغشته با غبار زراندوز خاطرات

دل می نهم به ناله ی پنهانی نسیم

تا بشنوم ترانه ی گمگشته ی حیات

می آیدم به گوش، صدایی شکسته وار

کز آن شراب خاطره در جام من بریز

زان باده ی نگاه که در جام چشم تست

چون ساقیان میکده در کام من بریز

بیچاره من، که باز به دامان آرزو

سر می نهم که بشنوم آهنگ دیگرت

غافل که آن نوای فریبنده، دیرگاه

افسرده در سیاهی چشم فسونگرت

اما هنوز، در دل این چشم ناشناس

گویی خیال تست که می آیدم به چشم

می بینمت هنوز، که می خوانیم به ناز

می بینمت هنوز، که می رانی ام به خشم

من مانده بر دریچه ی این چشم ناشناس

چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی

شاید چو نور ماه، درآیم به خوابگاه

بینم که در سیاهی شب، خیره بر منی

شاعر: نادر نادرپور

سرگذشت

شب ها، به کنج خلوت من می گفت

افسانه های روز جدایی را

با خنده های تلخ، نهان می داشت

در چشم خویش، راز خدایی را

آن آتشی که شعله به جان می زد

دیگر نمی شکفت به چشمانش

وز گریه های تلخ پشیمانی

اشکی نمی نشست به دامانش

شوقی که جاودانه مرا می سوخت

دیگر نمی گداخت نگاهش را

وان قطره های اشک شبانگاهی

از دل نمی زدود گناهش را

چشمی که با نگاه سخن می گفت

افسانه های روز جدایی داشت

چون غنچه ی کبود سحرگاهی

از خواب ناز، دیده گشایی داشت

در چشم او که آینه ی دل بود

دیدم که عشق گمشده پیدا نیست

دیدم که در نگاه گنهکارش

روز و شبان رفته، هویدا نیست

دیدم که با نگاه،‌ مرا می راند

بی آنکه با امید فراخواند

دیدم که با سکوت سخن می گفت

بی آنکه با نگاه سخن راند

می خواستم به دامنش آویزم

تا بشکنم سکوت غم افزا را

چندان کشم به ظلمت شب ها دست

تا واکنم دریچه ی فردا را

می خواستم به گریه فرو خوانم

در گوش او حدیث پریشانی

می خواستم به مویه فرو ریزم

در پای او سرشک پشیمانی

می خواستم چو ابر سیه دامن

از چشم ها ستاره فروبارم

وان اختران گرم فروزان را

در آسمان دامن او بارم

می خواستم به تیرگی شب ها

شمعی ز چشم روشن او گیرم

می خواستم ز وحشت تنهایی

چون شعله ای به دامن او گیرم

می خواستم به گونه ی من لغزد

اشکی ز دیدگان پشیمانش

می خواستم به شانه ی من ریزد

انبوه گیسوان پریشانش

چندان فسانه های عبث خواندم

تا خاطرات گمشده باز آرم

وان عشق دلفریب خدایی را

چونان که رفته بود، فراز آرم

چشمم چه اشک ها که به دامن ریخت

تا با نگاه دوست، سخن گوید

وز دل، غبار تیره ی حرمان را

با قطره های اشک فرو شوید

اما نگاه غمزده اش می گفت

بنگر که آنچه رفت، هویدا نیست

بر گور خاطرات فرو مرده

نوری ز شمع سوخته پیدا نیست

اینک، درون محبس شب ها، من

سر می کنم حدیث جدایی را

تا کی به شامگاه گرفتاری

جویم فروغ صبح رهایی را

سر می نهم به دامن تنهایی

تا در نگاه چشم وی آویزم

وز آتشی که روشنی دل بود

بار دگر، شراره برانگیزم

شاید که یار گمشده باز آید

وان ماجرای رفته ز سر گیرد

تا ناله های وحشت و نومیدی

در سینه ام طنین دگر گیرد

شاعر: نادرپور

پرده ی ناتمام

چشمه در تاریکی شب، برق می زد

باد، رقصان با سرود اهرمن ها

سایه های خفته چون دزدان رهزن

تک درختان، چون نگهبانان تنها

ماه، گاهی ناهویدا، گاه پیدا

خنده ی تلخ و غم انگیز نسیمی

نقش می شد بر لب موج گریزان

دست و پا می زد که بگریزد درختی

باد می آمد به قصد برگ ریزان

برق شلاقش به تاریکی هویدا

روح ناپیدای شب در بیشه زاران

گاه پاورچین و گاهی پر هیاهو

سایه ها را می دوانید از پی هم

بیشه در هم می کشید از خشم، ابرو

برق می زد دیدگان اهرمن ها

خاربن ها، خیره بر تاریکی شب

با هزاران چشم مرموز و خیالی

شب پریشان از غم تنهایی خود

ناله می زد در نیستان های خالی

تا نسیمی سر کند آهسته آوا

باد عابر، در سیاهیی سوت می زد

نغمه ها در سوت او در هم فشرده

همچو دزدان با علامت ها سخنگو

رهروان را با سرانگشتان شمرده

عابران از وحشت دزدان، به نجوا

چشمه می خندید و ذرات ستاره

در دهانش همچو پولک های ماهی

یا چو دندان ها ز مروارید غلتان

با شکرخند نسیم شامگاهی

در سیاهی می درخشید آشکارا

جام ماه از شهد شیری رنگ مملو

نور آن چون خنده های نیکبختان

می چکید از کام شهد آلود ظلمت

چشمه سار تشنه در پای درختان

می گرفت از دست شب جامی گوارا

طبل کوبان، زنگیان آدمی کش

با هزاران چشم سرخ شعله افکن

نقطه ها می ساختند از روشنایی

در فضا چون برق مشعل های روشن

یا چو آتشپاره در دود صحرا

تکدرختی می سرود از شادمانی

زیر لب، افسانه های عاشقانه

در میان حلقه ی تنگ چناران

باد می زد بر درختان تازیانه

چشمه گریان می شد از هول تماشا

در مسیر باد خواب آلوده ی شب

برگ ها پر می زدند از شاخساران

چون وزغ ها بر زمین افتان و خیزان

سایه ها بازیکنان در جویباران

بیشه از باد شبانگاهان به غوغا

گاه کف می زد به تنهایی درختی

باد می آمد به قصد گوشمالش

چون زنی بر شانه ها می ریخت گیسو

چشمه ساران خیره بر نقش جمالش

ماه چون آوارگان خاموش و تنها

پنجه های تکدرختان، باز می شد

با هیاهویی خیال انگیز و مبهم

می گذشت از شاخساران با تأنی

رشته های سیم، چون برق مجسم

دود شب از شاخه ها می رفت بالا

برق چشم ماه نو، چون بندبازان

بر فراز سیم ها جولان گرفته

یا نگاهی از تنی در هم شکسته

پر زده، بر سیم نازک جان گرفته

در افق سوسوکنان چشمان فردا

چون نگهبانان دهشتناک ظلمت

در کنار چشمه ی وحشی، چناران

گاه می آمد صدای باد رهزن

می دوید آن سو، نگاه پاسداران

باد می افتاد و می ماند از تقلا

جاده در خاموشی شب دور می شد

چشمه در تاریکی شب برق می زد

ماه با دندان موجی خرد می شد

باد شیون ها ز بیم غرق می زد

می نهاد آهسته در هنگامه ها، پا

در افق، چون پنبه ها بر صورت شب

ابرها آغشته شد با روشنایی

در فضا، چون برج خاموشی شناور

پر ز وحشت، پر ز اسرار خدایی

آسمان با چهره ی غمگین دریا

شاعر: نادرپور

یادبودها

نیمه شبانست و باد سردی از آن دور

سر کند افسانه های دیو و پری را

در دل خاموش شب به یاد من آرد

بهت و سکوت جهان بی خبری را

نیمه شب آنگه که دختران پریزاد

آب، ز سرچشمه های گمشده آرند

زیر نگاه ستارگان فروزان

بر لب هم، بوسه های عاطفه بارند

نیمه شب آنگه که اشک ماه و ستاره

روی گیاهان نو دمیده نشیند

در دل آن قطره ها ز روشنی ماه

برق لطیفی چو برق دیده نشیند

نیمه شب آنگه که روی برکه ی خاموش

باد برقصاند اختران افق را

رهرو گمراه شب دوباره بجوید

دورنمای مسافران طرق را

نیمه شب آنگه که باد ساحل دریا

زمزمه ی آب را به گوش رساند

قایق درمانده ای ز واهمه ی موج

دامن بادی به سوی خویش کشاند

نیمه شب آنگه که روی تپه ی‌ آرام

پرتو فانوس شبروی بدرخشد

بانگ دلاویز رهروان خوش آواز

ظلمت شب را نشاط گمشده بخشد

نیمه شب ‌آنگه که ساکنان بیابان

جانورانند و بوته ها و گونها

زمزمه ها بشنود چو در وزش آید

باد خبرچین شب میان جگن ها

نیمه شب آنگه که دست کودک شبگرد

آتشی از برگ و بوته ها بفروزد

منتظر رقص شعله ها بنشیند

دیده به بازیگران معرکه دوزد

نیمه شب آنگه که سایه افکن صحرا

لکه ی خارست و بوته های تمشک است

بر رخ عاشق ز گریه های شبانه

قطره ی خونست و دانه های سرشک است

نیمه شب ‌آنگه که چاه تشنه ی کاریز

نوش کند جرعه ای ز آب گوارا

سنگ عطش کرده ای درون وی افتد

تا بچشد قطره ای ز رخنه ی خارا

نیمه شب آنگه که چکه می کند از سقف

در دل غاری کهن ز روزنه ای آب

باد رساند صدای دمبدمش را

با نفس شب به گوش دختر مهتاب

نیمه شب آنگه که ماهیان درخشان

در دل آرام برکه غوطه ورستند

آن همه اختر چو فلس ریخته از ماه

در کف جوشان چشمه جلوه گرستند

نیمه شب آنگه که بر کرانه ی استخر

دسته ی مرغابیان به گرد هم ‌آیند

زمزمه ای دلنشین کنند و به نجوا

عقده ی دل با اشاره ها بگشایند

نیمه شب آنگه که در خموشی دره

زمزمه ی زنگ های قافله پیچد

باد، زند تازیانه ها به درختان

در دل جنگل، صدای غلغله پیچد

نیمه شب آنگه که در سپیدی مهتاب

جلوه فروشد چراغ بادی خرمن

گسترد امواج کاه و گندم افشان

بر سر پاتیگران مزرعه، دامن

نیمه شب ‌آنگه که در کشاکش امواج

بانگ غریقان دست و پازده خیزد

پیرزن راهبی ز غرفه درآید

رهزن شب از صدای پا بگریزد

نیمه شب آنگه که ورد هر شبه را، جغد

سر کند از تکدرخت دامنه ی کوه

زنده شود در سکوت قلعه ی خاموش

خاطره هایی ز مرگ و وحشت و اندوه

نیمه شب آنگه که از شکاف دریچه

رشته ی نوری فتد به کلبه ی دهقان

رخنه ی در راه به کنج کلبه کند وصل

میله ی باریکی از بلور درخشان

نیمه شب آنگه که قرص منحنی ماه

از پس دندانه های کوه برآید

بانگ خروسان شب ز دهکده ی دور

همره بادی به گوش رهگذر آید

نیمه شب آنگه که بر کناره ی چشمه

سایه دواند تمشک و ناله کند آب

نور بتابد ز لای برگ درختان

در دل امواج آب و چشمه ی مهتاب

نیمه شب آنگه که دختران دهاتی

کوزه به دوش از درون دهکده آیند

بر لب سرچشمه آتشی بفروزند

رقص کنان، گیسوان خود بگشایند

نیمه شب آنگه که سایه های درختان

چتر زند بر فراز واحه ی اموات

از سر گلدسته های مسجد موهوم

بشنود آواره ای صدای مناجات

نیمه شب آنگه که گردباد شبانه

چرخ زند در سکوت دره ی خاموش

سر دهد آهنگ نی، جوانک چوپان

تا کند اندیشه های تلخ، فراموش

نیمه شب ‌آن لحظه های خوش که نهفتست

در دل آرام خود، ودیعه ی رازی

زنده کند از گذشته های فرحناک

در سرم اندیشه های دور و درازی

آه چه شب ها، که زنگ برج کلیسا

کوفته می شد به دست صومعه بانان

دستخوش ازدحام خاطره ها، من

گوش فرا داده بر سرود شبانان

آه چه شب ها که پیر مرد مؤذن

بانگ اذان می زد از فراز مناره

خیره بر او، دیدگان مضطرب من

خیره به من، دیدگان ماه و ستاره

آه چه شب ها که باد همهمه انگیز

قهقهه می زد به بیکرانی صحرا

آتش غم ها به حال شعله زدن بود

شعله اش از ماورای سینه هویدا

آه چه شب ها که پشت پنجره ی ذهن

نور ضعیف چراغ خاطره می تافت

حافظه ی من چو عنکبوت کهنسال

پرده ای از خاطرات گمشده می یافت

آه چه شب ها که در شکنجه ی حرمان

پنجه به دل می زد اشتیاق نهانی

در دلم از حسرت گذشته به پا بود

آتش جاوید روزگار جوانی

آه چه شب ها که امتداد نگاهم

دایره می زد در آسمان شبانگاه

عاقبت این چشم انتظار کشیده

غرقه به خون می شد از درازی آن راه

آه چه شب ها که کارگاه وجودم

سربه سر آکنده می شد از غم انبوه

جغد حزین می سرود نوحه ی ماتم

نای شبان می نواخت نغمه ی اندوه

آه چه شب ها که با ترانه ی ساعت

رقص زمان بود و لحظه ها و دقایق

تک تک آن می گسیخت در شب تاریک

رشته ی باریک خاطرات و علایق

آه چه شب ها که چشم شوق و امیدم

دوخته می شد به روشنایی آفاق

فال نکو می زد از سپیدی گردون

دیده ی شب زنده دار و خاطر مشتاق

آه چه شب ها که می گذشت خیالم

بر در بیغوله های واهمه انگیز

روح مجانین و سایه های خیالی

با من بیچاره، کینه جوی و گلاویز

آه چه شب ها که رفت در غم و حسرت

تا من از آن نکته ای به حوصله جستم

سایه ی برگم که چون ز جا کندم باد

در پی بازآمدن به جای نخستم

شاعر: نادرپور

مرگ پرنده

شب، باد پر شکسته

می رفت و ناله می کرد

مستانه در سیاهی

هر سو کشاله می کرد

در گوشه های تاریک

در سایه های نمناک

می سود پنجه بر سنگ

می کوفت سینه بر خاک

می برد شاخه ها را

بازیکنان به هر سو

می راند سایه ها را

چون گله های آهو

خاموش بود صحرا

مهتاب روشنی بخش

می کرد نور خود را

بر سینه ی زمین پخش

از لای شاخساران

سر می کشید و می دید

تاریکی زمین را

در زیر سایه ی بید

اسرار نیمه شب را

می جست و خنده می کرد

برگی ز شاخه می جست

بادش پرنده می کرد

تنها با شاخ فندق

می خواند سهره ی پیر

می بافت نغمه اش را

چون دانه های زنجیر

در زیر آسمان کوه

سرد و سیاه و سنگین

پر کرده بود دامن

از سایه های رنگین

اندام آهنینش

در روشنایی ماه

چون قلعه های جادو

می بست بر نظر راه

دامان موجدارش

از دور دیده می شد

تا گوشه های صحرا

با شب کشیده می شد

بالایش آسمان ها

با اختران در هم

چون کشت نو دمیده

با قطره های شبنم

مرغان نیمه وحشی

بر شاخه ی درختان

آهسته می نشستند

غمگین چو تیره بختان

گاهی پیاده می گشت

لی لی کنان نسیمی

صحرای بیکرانه

پر می شد از شمیمی

خم می شد از نهیبش

هر لظحه شاخ و برگی

می زد نسیم خاموش

شیون ز بیم مرگی

دنبال باد ولگرد

بازیکنان نگاهم

می رفت و شمع مهتاب

تنها چراغ راهم

ناگه به لرزه آمد

انگشت شاخساری

مرغی تپید و افتاد

در موجی از غباری

بر خاک نرم و نمناک

غلتید و پرپری زد

بادی که ناله می کرد

آهنگ دیگری زد

یک لحظه ایستادم

خاموش و سرفکنده

تا دیده بر نگیرم

از جنبش پرنده

چشمم چو آشنا شد

با سایه و سیاهی

دیدم پرنده بر خاک

جان می کند چو ماهی

برگی سپس عقب رفت

تابید نور مهتاب

گویی که مرغ خفته

زد غوطه در دل آب

آنگاه چشم من دید

گنجشکی آرمیده

در تیرگی خزیده

از روشنی رمیده

از حلقه های یاران

رخت سفر گرفته

در زیر بارش ماه

سر زیر پر گرفته

آن روز شامگاهان

او بود و همسفرها

کانگونه می گشودند

مستانه بال و پرها

از روی کوهساران

چون برق می پریدند

ابر سیاه شب را

با سینه می دریدند

گویی به یادشان بود

آن همرهان هشیار

از دره های خاموش

افسانه های بسیار

ناگه پرید و برخاست

سنگی ز یک فلاخن

از ضربتش زیان دید

بال پرنده ی من

افتاد چون ستاره

در پنجه ی درختی

بر شاخه ای برهنه

مسکن گرفت لختی

چون طاقتش ز کف رفت

زان شاخه سرنگون شد

در پیش پایم افتاد

غلتید و غرق خون شد

اینک پرنده ی من

دیگر نفس نمی زد

قلب تپنده ی او

با صد هوس نمی زد

اشک ستاره و ماه

با اشک من درآمیخت

چون قطره های شبنم

بر بال او فرو ریخت 

شاعر:نادرپور

درود بر شب

توده های سیاه درختان

ساکن اندر خموشی چو کوهند

شب به خوابست و در آسمان ها

اختران، روشن و با شکوهند

باد گرمی چو لرزان نفس ها

می خورد بر لب و گونه هایم

می کشد نور رؤیایی ماه

سایه ای نیمرنگ از قفایم

ای شبی کافریدی خدایان

بر لبان کبودم چه نرمی

ای شبی کز تو مهتاب ها زاد

در خم گیسوانم چه گرمی

در من امشب نفوذ تو چون بود

کز بهار تو آبستنم من

زاید از من گلان شکفته

زانکه گر گل نیم، گلشنم من

باد گرمی که می آید از دور

از من خسته، سوزان نفس هاست

بوی عطری که پر کرده صحرا

آرزوها و زیبا هوس هاست

اختران در دو چشم منستند

چون درخشد فروغ نگاهم

بانگ تو ناله ی گنگ دریاست

یا که خاموشی شامگاهم

در نمی یابم این نغمه ی تو

گرچه تأثیر آن کرده مستم

سر چو در پایم اندازد آرام

آب چشمان بشوید دو دستم

شاعر: نادرپور

رقص اموات

سوت ترن به گوش رسد نیمه های شب

آهسته از کرانه ی دریای بیکران

باد خنک ز مزرعه ها آورد به گوش

در های و هوی بیشه، سرود دروگران

و اندر نسیم نیمه شبان در خرابه ها

در نقش کاهنان شب اوراد ساحران

بر جاده ها فکنده چو غولان ره نشین

مهتاب، سایه های چناران و عرعران

باد آورد ز ساحل دریا، خفیف و محو

آواز موج ها و شبانان و عابران

جنگل در آشیانه ی شب، خفته بی صدا

با وهم شب، ترانه ی غوکان دوردست

گیرد درین سکوت غم آلوده، توأمی

چون رشته ی طناب سپیدی است راه ده

در نور مه، کنار چمن های شبنمی

چشمک زنان ز پشت درختان، ستاره ها

چون چشم دیوهای هراسان ز آدمی

آید صدای دور نیی، گرم و سوزناک

همراه باد نیمه شبی، با ملایمی

خیزد فروغ قرمزی از آتش شبان

در سایه های کوه، به محوی و مبهمی

در هم دود چو دود شب تیره، سایه ها

از دورها، صدای سگان خرابه گرد

بر هم زند سکوت بیابان سهمناک

پیچد در‌ آن خموشی شب، اضطراب و وهم

بر هم خورد ز باد خنک، شاخه های تاک

سو سو کند چراغی از آن دور، روی کوه

آید صدای دمبدم جغدی از مغاک

در آب برکه، تند شود قطعه قطعه ماه

وان قطعه های شسته به هم یابد اصطکاک

بر روی برکه، سایه ی نرم درخت ها

گسترده پرده های سیه رنگ و چاک چاک

گاهی در آب گل شده، برگی کند شنا

آهسته ایستادم و کردم نظر ز دور

بر جاده ی کبود که در بیشه می خیزد

وانگه به دور خویش نگه کردم از هراس

شب بود و ماه و باد خفیفی که می وزید

گویی فروغ ماه چو از بیشه می گذشت

می کرد بر شمار پریزادگان مزید

در پیش دیده، منظره ی دخمه های مرگ

دل را ز قصه های پر از غصه ام گزید

غم بود و نور آبی مهتاب نیمه شب

وان بقعه ها که در دل ظلمت مکان گزید

وان مرغ شب که سر زد ازو ناله ی فنا

اینجا سکوت و خاطره ها خفته بود و باد

در دود شب توهم و رؤیا دمیده بود

کم کم ذهن ز خنده تهی کرده بود ماه

غمگین، در آسمان کبود آرمیده بود

اندام بیشه در شمد نرم ماهتاب

چون زخمیان پیر، به بستر لمیده بود

در پای چشمه ای که مه آید در آن به رقص

از خستگی، چنار نحیفی خمیده بود

من بودم و سکوت شب و سیل خاطرات

گویی ز دل نشاط حیاتم رمیده بود

چون مردگان بیخبر از عالم بقا

ناگه صدای همهمه ی باد نیمه شب

پیچید در خموشی خلوتگه خدای

گفتی به یک نهیب سواران خشمگین

کندند مرکبان خود از ضربه ها ز جای

یا در فروغ ماه پریزادگان مست

در خلوت و سکوت، همه دف زدند و نای

یا رهزنان بیشه نشین، های و هو کنان

مهمیز ها زدند بر اسبان بادپای

یا راهبان پیر چو گرم دعا شدند

آوازشان به گریه در آمیخت های های

ناگه درین خیال، شدم خیره بر قفا

از آخرین مزار، صدایی خفیف و خشک

آمد به گوش و معجزه ای قبر را گشاد

اندام خالی شبحی، لاغر و مخوف

تا نیمه شد عیان و در آن دخمه ایستاد

پیراهنش سپید چو مهتاب نیمه شب

در تیرگی به موج زدن در مسیر باد

در نور ماه، سایه ی او، پیش پای او

طرح ز هم گسیخته ای بر زمین نهاد

در استخوان دست چپش، دسته ی تبر

در استخوان دست دگر، از نی اش مداد

گفتی سرود مرگ در آن نی گرفته جای

یک لحظه ایستاد و سپس بازوان گشود

زد با تبر به روی لحد چند ضربتی

وانگه تبر نهاد و دگر باره ایستاد

نی را به لب گذاشت همان دم به سرعتی

لختی در آن دمید و سپس از دهان گرفت

در دشت بیکرانه برانگیخت وحشتی

از هر لحد که چون در نقبی گشوده شد

برخاست مرده ای و به پا شد قیامتی

آن نی نواز، نغمه ی شوق آوری نواخت

وندر پی اش به رقص درآمد جماعتی

رقصی که خیره کرد مرا چشم اعتنا

گفتی درآمدند سپیدارهای پیر

وز جنب و جوش باد خفیفی به ناله اند

یا جست و خیز پر هیجان فرشته هاست

کز یک نژاد واحد و از یک سلاله اند

یا رقص بومیان برهمن بود که شب

در رهگذار باد، پریشان کلاله اند

یا بزم مخفیانه ی پیران کاهن است

کانجا به پیچ و تاب ز دور پیاله اند

یا رقص صوفیانه ی اشباح و سایه هاست

آن دم که در طلسم تماشای هاله اند

یا شور محشری است درین تیرگی به پا

من بی خبر ز خویشتن و بی خبر ز صبح

بر رقص مرده بود همانگونه ام نگاه

غافل که کوکب سحری چون نگین اشک

زد حلقه در سپیدی چشم شب سیاه

کم کم ترانه رفت به پایان و آن شبح

نی را ز لب گرفت و دمی خیره شد به راه

وانگه تبر به دست، همان ضربه ها نواخت

شد رقص شب تمام و هیاهوی آن تباه

انبوه مردگان همه خفتند در مزار

بر رویشان فتاد لحدها و نور ماه

شب ماند و آن سیاهی کمرنگ و آن فضا

یک لحظه ماند آن شبح نی نواز و باز

او نیز در مزار خود آهسته جا گرفت

سنگ لحد به سینه اش افتاد بی درنگ

زان پس سکوت محض، فضا را فرا گرفت

گویی نه مرده بود، نه غوغای مرده ها

شب بود و وهم باطل شب در تو پا گرفت

مهتاب محو و بی رمق صبح، ناگزیر

رخت از زمین کشید و گریز از فضا گرفت

وان اختری که چشم به راه سپیده بود

کم کم نظر ز منظره ی خاک وا گرفت

دیگر مرا نماند گواهی به مدعا

در این میان، سیاهی تاریک رهروی

با سوسوی چراغی از آن دور دیده شد

چون گردباد کوچکی از راه در رسید

کم کم صدای پای خفیفش شنیده شد

پیری خمیده بود و چراغی به دست داشت

نور چراغ، چیره به نور سپیده شد

آمد کنار قبری زانو زد و نشست

آهی کشید و پرده ی صبرش دریده شد

آغاز گریه کرد و چنان شد که از نخست

گویی برای آه و فغان آفریده شد

من خیره ماندم از اثر این دو ماجرا

ده، همچو خفته ای که ز خواب سحر پرد

چشمی گشود و خورد به ‌آهستگی تکان

شب مرده بود و نور سپید ستاره ها

هی رفته رفته کم شد و روشن شد آسمان

از قلب ده، صدای بلند اذان صبح

پیچید در سکوت افق با طنین آن

گنجشک ها ترانه سرودند با نسیم

در شاخ و برگ کهنه چناران سخت جان

آمیخت بانگ زنجره ها و کلاغ ها

از دور، با صدای خروسان صبح خوان

آورد باد مست سحر، بوی آشنا

نور لطیف صبح گهان سایه زد به کوه

دنبال آن غبار کمی در فضا دمید

پیر از کنار گور به پا خاست با چراغ

باد سحر چراغ ورا کشت و ‌آرمید

داد آسمان ز پنجره ی قرمز افق

شادی کنان ز جنبش خورشید خود امید

گلرنگ شد فروغ مه آلود بامداد

نور پریده رنگ سحر از فضا رمید

پیر شکسته پشت روان شد به سوی ده

بر روی چوبدستی باریک خود خمید

در گرد جاده، سایه اش افتاد با عصا

شاعر: نادر نادرپور

شب در کشتزاران

چراغ خرمنی از دور پیداست

شب مهتاب، در آن سوی جاده

صدای پر طنین سم اسبی

شود هر لحظه در صحرا زیاده

درختانند با بادی به نجوا

سر از مستی به گوش هم نهاده

کنار جاده ها مسکن گزیده

سیاهیشان چو دزدان پیاده

غریو دوردست آبشاری

چو بانگ مست خیزد بی اراده

سگان نر برآرند از جگر بانگ

به پاسخگویی سگ های ماده

نمای قریه در تاریکی شب

چو کندوییست بر پهلو فتاده

به طاق کلبه هایش پرتو ماه

تو گویی طاقه ی دیبا گشاده

به چشم آید رخ دهقان پیری

که زیر نور فانوس ایستاده

نمایان کرده نور صورتی رنگ

خطوطی را در آن سیمای ساده

خطوطی را که جای پای غم هاست

غم شبها و اشک صبحدم هاست

چو برخیزند مرغان بیابان

ز روی سیم ها در رهگذرها

درخشد سیم ها در نور مهتاب

چنان برق مجسم در نظرها

صدای محو آوازی از آن دور

نهد تا لحظه ای از خود اثرها

طنین افکن شود در شام خاموش

ز سیاحی غریب آرد خبرها

دمد پاتی کنان دهقان فرتوت

غباری تیره در کوه و کمرها

غباری چون بخار گرم آهک

و یا دودی که خیزد از شررها

جدا سازد نسیمی گندم از کاه

براند کاه و بردارد ثمرها

نهد در یک طرف تلی ز گندم

دهد رجحانش از زردی به زرها

برآید چون غبار از ریزش کاه

صدایی نرمتر از بانگ پرها

برد بادی در آن خاموشی شب

ز خرمن ها، سرود برزگرها

بهم ریزد سکوت شب سرانجام

ز آهنگی نشاط انگیز و آرام

صفیر داس دهقانان شبخیز

هیاهو می کند در کشتزاران

ز رقص خوشه موج افتد به خرمن

چنان کز بادها در چشمه ساران

به گندم زارها تابیده مهتاب

چو بارانی که بارد در بهاران

سرود چند دهقان دروگر

درآمیزد به بانگ جویباران

طنین مبهم زنگ شترها

به گوش آید هماهنگ قطاران

سواد قلعه ای ویران غمگین

به دل جا داده راز روزگاران

ز هم پاشیده چون دودی غم آلود

سیاهی های موهوم چناران

رسد عطر خیال انگیز صحرا

به کنه خاطرات رهگذاران

مکان گیرد در آن گنجینه ی راز

چو در گنج نهان، انبوه ماران

به گوش آید هنوز از خرمنی دور

صدای گفتگوی آبیاران

زند چشمک دو اختر بر سر کوه

در اعماق سیاهی های انبوه

شاعر: نادر نادرپور

شبــح

شبح، کم کم، قدم ‌آهسته تر کرد

نگاهش لای تاریکی درخشید

صدای غرش بادی که برخاست

شبح را اضطرابی تازه بخشید

درختان، سینه ها بر هم فشردند

نفس ها منجمد شد در گلوها

گهی می تافت چشم یک ستاره

گهی می بست چشم از جستجوها

نسیم سرد و حزن آلود پاییز

فرو می رفت در برگ درختان

درخت از درد می نالید و می خواند

به گوشم داستان تیره بختان

شب مهتابرو، خاموش و محزون

مکان در کوچه ی مهتابرو داشت

نم مهتاب، با تاریکی خشک

نمی جوشید و با او گفتگو داشت

فروغ ماه، از لای درختان

زمین و سایه ها را خال می کوفت

چو بر دیوارهای کوچه می تافت

سیاهی می زدود و سایه می روفت

هوا از بسکه روشن بود و شفاف

نمی آسود ماه از رهنوردی

نمایان بود پرواز فرشته

در اعماق سپهر لاجوردی

صدایی از بهم ساییدن بال

به گوشم می رسید از آسمان ها

نسیم دلکشی از جنبش پر

به بازی بود و با تن ها و جان ها

هزاران تن از اشباح خیالی

در آن تاریکی شب می دویدند

خروس نیمه شب کز دور می خواند

صدایش را هراسان می شنیدند

به بام خانه ای در پیچ کوچه

شباهنگ پریشان می سرایید

چراغی در اتاق خانه می سوخت

ولی کم کم به خاموشی گرایید

شبح، نزدیک تر آمد، به در زد

صدای در، طنین در خانه انداخت

به آهنگ صدا بیدار شد ماه

نگاهی خیره بر دیوانه انداخت

هیاهو در سکوت خانه گم شد

ولی از آن، صدایی بر نیامد

کسی از پشت در، چیزی نپرسید

سری هم از میانش درنیامد

شبح، لختی توقف کرد و آنگاه

به در، یکبار دیگر سخت تر زد

صدای پایی از دهلیز برخاست

کسی از پشت در، دستی به در زد

شبح، با چابکی از کوچه بگریخت

سپس در پیچ تاریکش نهان شد

سری از لای در، در کوچه خم گشت

نگاهش در سیاهی ها روان شد

صدای کیست؟ رعب انگیز و سنگین

کسی را در سیاهی جستجو کرد

چو باد شوخ و بازیگوش خندید

صدای بدگمان، دنبال او کرد

درون کوچه ی خاموش، تنها

نسیم مهر، برگ از شاخه می چید

چو مرد درگشا، در را فرو بست

صدای خنده ای در کوچه پیچید

شاعر: نادر نادرپور

محبوس

ساعتی از نیمه شب گذشت و سیاهی

چهره بر آن میله های پنجره مالید

باد شب از زیر طاق سبز درختان

سینه کشان در رسید و غمزده نالید

سایه ی کمرنگی از سپیدی مهتاب

روشنی افکند بر قیافه ی محبوس

چین و شکن های چهره اش همه جان یافت

چون رگه ی سنگ زیر پرتو فانوس

در پی هم ضربه های ساعت زندان

زنجرگان را ز خواب ناز برانگیخت

چشمه ی آوازشان ز حنجره جوشید

نغمه ی آنها به بانگ باد درآمیخت

در دل زندان سرد ، وحشت و سرما

چرخ زنان در سکوت و واهمه می گشت

ظلمت شب با درنگ دوزخی خویش

همهمه می کشت و بین همهمه می گشت

در دل دیوار نم کشیده ی زندان

جانوران را هزار گونه صدا بود

وز بن سوراخ های گمشده ی سقف

غلغله ای پخش در سکوت فضا بود

رشته طنابی ز نور غمزده ی ماه

روزنه را می گشود و سر زده می تافت

در بن سرداب می گرفت به میخی

ماه ، بدیناسان کلاف واشده می بافت

چهره ی محبوس زیر پرتو مهتاب

آبله گون و پریده رنگ و کسل بود

عرصه ی پیشانی اش فشرده و کوتاه

چین جبینش نشان عقده ی دل بود

در گره ی ابروان پهن و سیاهش

 راز نهانش نهفته بود و هویدا

اشک فرو می چکیدش از بن مژگان

آه برون می دویدش از دل شیدا

قطره ی اشکی چو خشک و یخ زده می شد

بر رخش آهسته می گشود نواری

بر مس سیمای او که رنگ شفق داشت

زنگ غم اکنون فشانده بود غباری

شانه ی یخ کرده و کرخ شده ی او

 خم شده بود از فشار پنجه ی سرما

از تن او رفته بود طاقت فریاد

در دل او مانده بود حسرت گرما

همچو درختی که از نسیم بلرزد

خسته و خاموش بود و در هیجان بود

پیکر بیمار او ، نحیف و خمیده

از پس پیراهنی دریده عیان بود

موی پریشان او ز شیطنت باد

یک نفس آرامش و قرار نمی دید

از وزش باد شب که قهقهه می زد

پیکر زارش به جز فشار نمی دید

با همه اندیشه ها و با همه غم ها

خواب به چشمان او چکید و فرورفت

ز هر جگر سوز یأس در دل او ماند

مرغ سبک بال هوش از سر او رفت

باد ، دگرباره ناله کرد و سرانجام

از تب و تاب اوفتاد و همهمه کم شد

دیده ی محبوس ناگهان به هم آمد

بی حرکت در کنار پنجره خم شد

نادر نادرپور

دیوانه

شبح، کم کم، قدم ‌آهسته تر کرد

نگاهش لای تاریکی درخشید

صدای غرش بادی که برخاست

شبح را اضطرابی تازه بخشید

درختان، سینه ها بر هم فشردند

نفس ها منجمد شد در گلوها

گهی می تافت چشم یک ستاره

گهی می بست چشم از جستجو ها

نسیم سرد و حزن آلود پاییز

فرو می رفت در برگ درختان

درخت از درد می نالید و می خواند

به گوشم داستان تیره بختان

شب مهتابرو ، خاموش و محزون

مکان در کوچه ی مهتابرو داشت

نم مهتاب، با تاریکی خشک

نمی جوشید و با او گفتگو داشت

فروغ ماه، از لای درختان

زمین و سایه ها را خال می کوفت

چو بر دیوارهای کوچه می تافت

سیاهی می زدود و سایه می روفت

هوا از بسکه روشن بود و شفاف

نمی آسود ماه از رهنوردی

نمایان بود پرواز فرشته

در اعماق سپهر لاجوردی

صدایی از بهم ساییدن بال

به گوشم می رسید از آسمان ها

نسیم دلکشی از جنبش پر

به بازی بود و با تن ها و جان ها

هزاران تن از اشباح خیالی

در آن تاریکی شب می دویدند

خروس نیمه شب کز دور می خواند

صدایش را هراسان می شنیدند

به بام خانه ای در پیچ کوچه

شباهنگ پریشان می سرایید

چراغی در اتاق خانه می سوخت

ولی کم کم به خاموشی گرایید

شبح، نزدیکتر آمد، به در زد

صدای در ، طنین در خانه انداخت

به آهنگ صدا بیدار شد ماه

نگاهی خیره بر دیوانه انداخت

هیاهو در سکوت خانه گم شد

ولی از آن، صدایی بر نیامد

کسی از پشت در، چیزی نپرسید

سری هم از میانش درنیامد

شبح، لختی توقف کرد و آنگاه

به در، یکبار دیگر سخت تر زد

صدای پایی از دهلیز برخاست

کسی از پشت در، دستی به در زد

شبح، با چابکی از کوچه بگریخت

سپس در پیچ تاریکش نهان شد

سری از لای در، در کوچه خم گشت

نگاهش در سیاهی ها روان شد

صدای کیست؟ رعب انگیز و سنگین

کسی را در سیاهی جستجو کرد

چو باد شوخ و بازیگوش خندید

صدای بدگمان، دنبال او کرد

درون کوچه ی خاموش، تنها

نسیم مهر، برگ از شاخه می چید

چو مرد درگشا، در را فروبست

صدای خنده ای در کوچه پیچید

نادر نادرپور