اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

سرگذشت

می‌خروشد دریا

می‌خروشد دریا

هیچکس نیست به ساحل دریا

لکه‌ای نیست به دریا تاریک

که شود قایق

اگر آید نزدیک

     
مانده بر ساحل

قایقی ریخته شب بر سر او،

پیکرش را ز رهی نا روشن

برده در تلخی ادراک فرو

هیچکس نیست که آید از راه

و به آب افکندش

و دیر وقت که هر کوهه آب

حرف با گوش نهان می‌زندش،

موجی آشفته فرا می‌رسد از راه که گوید با ما

قصه یک شب طوفانی را

      

رفته بود آن شب ماهی گیر

تا بگیرد از آب

آنچه پیوندی داشت

با خیالی در خواب

     

صبح آن شب، که به دریا موجی

تن نمی‌کوفت به موجی دیگر،

چشم ماهی گیران دید

قایقی را به ره آب که داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر

پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش

به همان جای که هست

در همین لحظه غمناک بجا

و به نزدیکی او

می‌خروشد دریا

و ز ره دور فرا می‌رسد آن موج که می گوید باز

از شب طوفانی

داستانی نه دراز

شاعر: سهراب سپهری

با مرغ پنهان

حرف‌ها دارم

با تو ای مرغی که می‌خوانی نهان از چشم

و زمان را با صدایت می‌گشایی!

   

چه ترا دردی است

کز نهان خلوت خود می‌زنی آوا

و نشاط زندگی را از کف من می‌ربایی؟

در کجا هستی نهان ای مرغ!

زیر تور سبزه‌های تر

یا درون شاخه‌های شوق؟

می‌پری از روی چشم سبز یک مرداب

یا که می‌شویی کنار چشمه ادارک بال و پر؟

هر کجا هستی، بگو با من

روی جاده نقش پایی نیست از دشمن

آفتابی شو!

رعد دیگر پا نمی‌کوبد به بام ابر

مار برق از لانه‌اش بیرون نمی‌آید

و نمی‌غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا

روز خاموش است، آرام است

از چه دیگر می کنی پروا؟

شاعر: سهراب سپهری

زندگی‌نامه‌ی سهراب سپهری

سهراب سپهری شاعر و نقاش کاشانی بود که در ۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان متولد شد. او از مهم‌ترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبان‌های بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده است. وی پس از ابتلا به بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران درگذشت.

زندگی‌نامه:

دوره‌ی ابتدایی را در دبستان خیام کاشان(۱۳۱۹) و متوسطه را در دبیرستان پهلوی کاشان (خرداد۱۳۲۲) گذراند و پس از فارغ التحصیل شدن در دوره‌ی دوساله‌ی دانش‌سرای مقدماتی پسران به استخدام اداره‌ی فرهنگ کاشان درآمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره‌ی دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از هشت ماه استعفا داد.

سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعه‌ی شعر نیمایی خود را به نام «مرگ رنگ» منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و به دریافت نشان درجه‌ی اول علمی نایل آمد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعه‌ی اشعار خود را با عنوان «زندگی خواب‌ها» منتشر کرد. آنگاه به تأسیس کارگاه نقاشی همت گماشت. در آذر ۱۳۳۳ در اداره‌ی کل هنرهای زیبا(فرهنگ و هنر) در قسمت موزه‌ها شروع به کار کرد و در هنرستان‌های هنرهای زیبا نیز به تدریس می‌پرداخت. در مهر ۱۳۳۴ ترجمه‌ی اشعار ژاپنی از وی در مجله‌ی «سخن» به چاپ رسید. در مرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. ضمناً در مدرسه‌ی هنرهای زیبای پاریس در رشته‌ی لیتوگرافی نام‌نویسی کرد. وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه‌ها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاه‌های نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت.

سهراب سپری مدتی در اداره‌ی کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در سال ۱۳۳۷ مشغول به کار شد. از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع به تدریس در هنرکده‌ی هنرهای تزئینی تهران نمود. در اسفند همین سال بود که از کلیه‌ی مشاغل دولتی به کلی کناره‌گیری کرد.

وفات:

سهراب سپهری در غروب ۱ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. صحن امامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی سهراب گردید.

ادامه مطلب ...

دنگ ...

دنگ...، دنگ....

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی در پی زنگ.

زهر این فکر که این دم گذر است

می‌شود نقش به دیوار رگ هستی من.

لحظه‌ام پر شده از لذت

یا به زنگار غمی آلوده است.

لیک چون باید این دم گذرد،

پس اگر می‌گریم

گریه‌ام بی ثمر است.

و اگر می‌خندم

خنده‌ام بیهوده است.

دنگ...، دنگ....

لحظه‌ها می‌گذرد.

آنچه بگذشت، نمی‌آید باز.

قصه‌ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سر زمان ماسیده است.

تند بر می‌خیزم

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

رنگ لذت دارد، آویزم،

آنچه می‌ماند از این جهد به جای:

خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.

و آنچه بر پیکر او می‌ماند:

نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتی از کف رفت.

قصه‌ای گشت تمام.

لحظه باید پی لحظه گذرد

تا که جان گیرد در فکر دوام،

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

وا رهاینده از اندیشه من رشته حال

وز رهی دور و دراز

داده پیوندم با فکر زوال.

پرده‌ای می‌گذرد،

پرده‌ای می‌آید:

می‌رود نقش پی نقش دگر،

رنگ می‌لغزد بر رنگ.

سهراب سپهری

دره‌ی خاموش

سکوت، بند گسسته است.

کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی.

در آسمان شفق رنگ

عبور ابر سپیدی.

نسیم در رگ هر برگ می‌دود خاموش.

نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.

کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.

ز خوف دره خاموش

نهفته جنبش پیکر.

به راه می‌نگرد سرد، خشک، تلخ، غمین.

چو مار روی تن کوه می‌خزد راهی،

به راه، رهگذری.

خیال دره و تنهایی

دوانده در رگ او ترس.

کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:

ز هر شکاف تن کوه

خزیده بیرون ماری.

به خشم از پس هر سنگ

کشیده خنجر خاری.

غروب پر زده از کوه.

به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.

غمی بزرگ، پر از وهم

به صخره سار نشسته است.

درون دره تاریک

سکوت بند گسسته است.

سهراب سپهری

دلسرد

قصه‌ام دیگر زنگار گرفت:

با نفس‌های شبم پیوندی است.

پرتویی لغزد اگر بر لب او،

گویدم دل: هوس لبخندی است.

خیره چشمانش با من گوید:

کو چراغی که فروزد دل ما؟

هر که افسرد به جان، با من گفت:

آتشی کو که بسوزد دل ما؟

خشت می‌افتد از این دیوار.

رنج بیهوده نگهبانش برد.

دست باید نرود سوی کلنگ،

سیل اگر آمد آسانش برد.

باد نمناک زمان می‌گذرد،

رنگ می‌ریزد از پیکر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف،

سرنگون خواهد شد بر سر ما.

گاه می‌لرزد باروی سکوت:

غول‌ها سر به زمین می‌سایند.

پای در پیش مبادا بنهید،

چشم‌ها در ره شب می‌پایند!

تکیه گاهم اگر امشب لرزید،

بایدم دست به دیوار گرفت.

با نفس‌های شبم پیوندی است:

قصه‌ام دیگر زنگار گرفت.

سهراب سپهری

جان گرفته

از هجوم نغمه‌ای بشکافت گور مغز من امشب:

مرده‌ای را جان به رگ‌ها ریخت،

پا شد از جا در میان سایه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده

و به خاک روزهای رفته بسپرده؟

لیک پندار تو بیهوده است:

پیکر من مرگ را از خویش می‌راند.

سرگذشت من به زهر لحظه‌های تلخ آلوده است.

من به هر فرصت که یابم بر تو می‌تازم.

شادی‌ات را با عذاب آلوده می‌سازم.

با خیالت می‌دهم پیوند تصویری

که قرارت را کند در رنگ خود نابود.

درد را با لذت آمیزد،

در تپش‌هایت فرو ریزد.

نقش‌های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود.

چشم می‌لغزید بر یک طرح شوم.

می‌تراوید از تن من درد.

نغمه می‌آورد بر مغزم هجوم.

سهراب سپهری

خراب

فرسود پای خود را چشمم به راه دور

تا حرف من پذیرد آخر که: زندگی

رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،

پایان شام شکوه‌ام.

صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:

این خانه را تمامی پی روی آب بود.

پایم خلیده خار بیابان.

جز با گلوی خشک نکوبیده‌ام به راه.

لیکن کسی، ز راه مددکاری،

دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:

کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،

اما به کار روز نشاطم شتاب بود.

آبادی‌ام ملول شد از صحبت زوال.

بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست

تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

سهراب سپهری

غمی غمناک

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

می‌کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم‌ها.

سایه‌ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم‌ها.

فکر تاریکی و این ویرانی

بی‌خبر آمد تا با دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است:

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟

قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟

صخره‌ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است.

سهراب سپهری

رو به غروب

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.

کوه خاموش است.

می‌خروشد رود.

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می‌گذرد.

جلوه‌گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک.

جغد بر کنگره‌ها می‌خواند.

لاشخورها، سنگین،

از هوا، تک تک، آیند فرود:

لاشه‌ای مانده به دشت

کنده منقار ز جا چشمانش،

زیر پیشانی او

مانده دو گود کبود.

تیرگی می‌آید.

دشت می‌گیرد آرام.

قصه رنگی روز

می‌رود رو به تمام.

شاخه‌ها پژمرده است.

سنگ‌ها افسرده است.

رود می‌نالد.

جغد می‌خواند.

غم بیاویخته با رنگ غروب.

می‌تراود ز لبم قصه سرد:

دلم افسرده در این تنگ غروب.

سهراب سپهری

سراب

آفتاب است و، بیابان چه فراخ!

نیست در آن نه گیاه و نه درخت.

غیر آوای غرابان، دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.

در پس پرده‌ای از گرد و غبار

نقطه‌ای لرزد از دور سیاه:

چشم اگر پیش رود، می‌بیند

آدمی هست که می‌پوید راه.

تنش از خستگی افتاده ز کار.

بر سر و رویش بنشسته غبار.

شده از تشنگی‌اش خشک گلو.

پای عریانش مجروح ز خار.

هر قدم پیش رود، پای افق

چشم او بیند دریایی آب.

اندکی راه چو می‌پیماید

می کند فکر که می‌بیند خواب.

سهراب سپهری

روشن شب

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه‌های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می‌لغزد درون گور.

دیرگاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی‌نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد.

بی‌صدا آمد کسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

نگاهی در تماشا سوخت.

گرچه می‌دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،

لیک می‌بینم ز روزن‌های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب.

سهراب سپهری

مرغ معما

دیر زمانی است روی شاخه این بید

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار، تنها، تنهاست.

گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می‌رود از هوش.

راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،

قالب خاموش او صدایی گویاست.

می‌گذرد لحظه‌ها به چشمش بیدار،

پیکر او لیک سایه- روشن رویاست.

رسته ز بالا و پست بال و پر او.

زندگی دور مانده: موج سرابی.

سایه‌اش افسرده بر درازی دیوار.

پرده دیوار و سایه: پرده خوابی.

خیره نگاهش به طرح‌های خیالی.

آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.

دارد خاموشی‌اش چو با من پیوند،

چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.

ره به درون می‌برد حکایت این مرغ:

آنچه نیاید به دل، خیال فریب است.

دارد با شهرهای گمشده پیوند:

مرغ معما در این دیار غریب است.

سهراب سپهری

سپیده

در دور دست

قویی پریده بی‌گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

لب‌های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

در هم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می‌فروزد در آذر سپید.

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می‌گشاید چشم‌تر سپید.

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.

دیوار سایه‌ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.

سهراب سپهری

دود می‌خیزد

دود می‌خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه‌ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

کی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

چشم می‌دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید.

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته‌ام.

گرچه می‌سوزم از این آتش به جان،

لیک بر این سوختن دل بسته‌ام.

تیرگی پا می‌کشد از بام‌ها:

صبح می‌خندد به راه شهر من.

دود می‌خیزد هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.

سهراب سپهری