اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

دید مجنون را یکی صحرانورد

دید مجنون را یکی صحرانورد

در میان بادیه بنشسته فرد

ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم

می‌زند حرفی به دست خود رقم

گفت ای مفتون شیدا چیست این

می‌نویسی نامه سوی کیست این؟

هر چه خواهی در سوادش رنج برد

باد صرصر خواهدش حالی سترد

کی به لوح ریگ باقی ماندش

تا کس دیگر پس از تو خواندش

گفت مشق نام لیلی می‌کنم

خاطر خود را تسلی می‌کنم

می‌نویسم نامش اول و ز قفا

می‌نگارم نامه عشق و وفا

نیست جز نامی از او در دست من

زان بلندی یافت قدر پست من

ناچشیده جرعه‌ای از جام او

عشق بازی می‌کنم با نام او

عبدالرحمان جامی

گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی

گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی

من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟

بستی میان به کینه کشیدی به غمزه تیغ

جانم فدای تو در پی آزار کیستی؟ 

دارم دلی ز هجر تو هر دم فگارتر

تا خود تو مرهم دل افگار کیستی؟

هر شب من و خیال تو و کنج محنتی

تا با که‌ای و مونس و غمخوار کیستی؟

من با غم تو یار بعهد و وفای خویش

ای بی‌وفا تو یار وفادار کیستی؟

تا چند گرد کوی تو گردم گهی بپرس

کاین‌جا چه می‌کنی و طلبکار کیستی؟

جامی مدار چشم خلاصی ز قید عشق

اندیشه کن به بین که گـرفتار کیستی؟

عبدالرحمان جامی

آغاز سخن به نام خدا

بسم الله الرحمن الرحیم

هست صلای سر خوان کریم

فیض کرم خوان سخن ساز کرد

پرده ز دستان کهن باز کرد

بانگ صریر از قلم سحرکار

خاست که: بسم‌الله دستی بیار!

مائده‌ای تازه برون آمده‌ست

چاشنی‌ای گیر! که چون آمده‌ست

ور نچشی، نکهت آن بس تو را

بوی خوشش طعمه ی جان بس تو را

آنچه نگارد ز پی این رقم

بر سر هر نامه دبیر قلم،

حمد خدایی‌ست که از کلک «کن»

بر ورق باد نویسد سخن

چون رقم او بود این تازه حرف

جز به ثنایش نتوان کرد صرف

لیک ثنایش ز بیان برترست

هر چه زبان گوید از آن برترست

نیست سخن جز گرهی چند سست

طبع سخنور زده بر باد، چست

صد گره از رشته ی پر تاب و پیچ

گر بگشایند در آن نیست هیچ

عقل درین عقده ز خود گشته گم

کرده درین فکر سر رشته گم

آنکه نه دم می‌زند از عجز، کیست؟

غایت این کار بجز عجز چیست؟

عجز به از هر دل دانا که هست

بر در آن حی توانان که هست،

مرسله بند گهر کان جود

سلسله پیوند نظام وجود

غره‌فروز سحر خاکیان

مشعله‌سوز شب افلاکیان

خوان کرامت‌نه آیندگان

گنج سلامت‌ده پایندگان

روز برآرنده ی شب‌های تار

کار گزارنده ی مردان کار

واهب هر مایه، که جودیش هست

قبله ی هر سر، که سجودیش هست

دایره‌ساز سپر آفتاب

تیزگر باد و زره‌باف آب

عیب، نهان‌دار هنرپروران

عذرپذیرنده ی عذر آوران

سرشکن خامه ی تدبیرها

خامه کش نامه ی تقصیرها

ایمنی وقت هراسندگان

روشنی حال شناسندگان

تازه کن جان نسیم حیات

کارگر کارگه کاینات

ساخت چو صنعش قلم از کاف و نون

شد به هزاران رقمش رهنمون

نقش نخستین چه بود زان؟ جماد

کز حرکت بر در او ایستاد

کوه نشسته به مقام وقار

یافته در قعده ی طاعت قرار

کان که بود خازن گنجینه‌اش

ساخته پر لعل و گهر سینه‌اش

هر گهری دیده رواجی دگر

گشته فروزنده ی تاجی دگر

نوبت ازین پس به نبات آمده

چابک و شیرین حرکات آمده

برزده از روزنه ی خاک سر

برده به یک چند بر افلاک سر

چتر برافراخته از برگ و شاخ

ساخته بر سایه‌نشین جا فراخ

گاه فشانده ز شکوفه درم

گاه ز میوه شده خوان کرم

جنبش حیوان شده بعد از نبات

گشته روان در گلش آب حیات

از ره حس برده به مقصود، بودی

پویه‌کنان کرده به مقصود، روی

با دل خواهنده ز جا خاسته

رفته به هر جا که دلش خواسته

خاتمه ی اینهمه هست آدمی

یافته زو کار جهان محکمی

اول فکر، آخر کار آمده

فکر کن کارگزار آمده

بر کف‌اش از عقل نهاده چراغ

داده ز هر شمع و چراغ‌اش فراغ

کارکنان داده به عقل از حواس

گشته به هر مقصد از آن ره‌شناس

باصره را داده به بینش نوید

راه نموده به سیاه و سفید

سامعه را کرده به بیرون دو در

تا ز چپ و راست نیوشد خبر

ذائقه را داده به روی زبان

کام، ز شیرینی و شور جهان

لامسه را نقد نهاده به مشت

گنج شناسائی نرم و درشت

شامه را از گل و ریحان باغ

ساخته چون غنچه معطر دماغ

جامی، اگر زنده دلی بنده باش!

بنده ی این زنده ی پاینده باش!

بندگی‌اش زندگی آمد تمام

زندگی این باشد و بس، والسلام!

جامی، هفت اورنگ، تحفة ‌الاحرار

در نعمت سیدالمرسلین و خاتم‌النبیین(ص)

جامی از گفت و گو ببند زبان!

هیچ سودی ندیده، چند زیان؟

پای کش در گلیم گوشه ی خویش!

دست بگشا به کسب توشه ی خویش!

روی دل در بقای سرمد باش!

نقد جان زیر پای احمد پاش!

فیض ام‌الکتاب پروردش

لقب امی خدای از آن کردش

لوح تعلیم ناگرفته به بر

همه ز اسرار لوح داده خبر

قلم و لوح بودش اندر مشت

ز آن نفر سودش از قلم انگشت

از گنه شست دفتر همه پاک

ورقی گر سیه نکرد چه باک؟

بر خط اوست انس و جان را سر

گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟

جان او موج خیز علم و یقین

سر لاریب فیه اینست، این!

قم فانذر، حدیث قامت او

فاستقم، شرح استقامت او

جعبه ی تیر مارمیت، کفش

چشم تنگ سیه دلان، هدفش

وصف خلق کسی که قرآن است

خلق را وصف او چه امکان است؟

لاجرم معترف به عجز و قصور

می‌فرستم تحیتی از دور

جامی، هفت اورنگ، سلسلة الذهب

درنعت پروردگار

ای خاک تو تاج سربلندان!

مجنون تو عقل هوشمندان!

خورشید ز توست روشنی گیر

بی‌روشنی تو چشمه ی قیر

در راه تو عقل فکرت‌اندیش

صد سال اگر قدم نهد پیش،

نا آمده از تو رهنمایی

دورست که ره برد به جایی

جز تو همه سرفکنده ی تو

هر نیست چو هست بنده ی تو

تسکین‌ده درد بی‌قراران

مرهم نه داغ دل‌فگاران

بر سستی پیری‌ام ببخشای!

بر عجز فقیری‌ام ببخشای!

زین برف که بر گلم نشسته‌ست

بس خار که در دلم شکسته‌ست

خواهم که کند به سویت آهنگ

در دامن رحمتت زند چنگ

باشد به چو من شکسته‌رایی

زین چنگ زدن رسد نوایی

جامی، هفت اورنگ، لیلی و مجنون

در فضایل سخن

سخن دیباچه ی دیوان عشق است

سخن نوباوه ی بستان عشق است

خرد را کار و باری جز سخن نیست

جهان را یادگاری جز سخن نیست

سخن از کاف و نون دم بر قلم زد

قلم بر صحنه ی هستی رقم زد

چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود

گشاد از چشمه‌اش فواره ی جود

جهان باشان که در بالا و پستند

ز جوشش‌های این فواره هستند

گهی لب را نشاط خنده آرد

گه از دیده نم اندوه بارد

ازو خندد لب اندوهمندان

وزو گریان شود لب‌های خندان

بدین می شغل گیری ساخت پیرم

به پیرافشانی اکنون شغل گیرم

دهم از دل برون راز نهان را

بخندانم، بگریانم، جهان را

کهن شد دولت شیرین و خسرو

به شیرینی نشانم خسرو نو

سرآمد دولت لیلی و مجنون

کسی دیگر سر آمد سازم اکنون

چو طوطی طبع را سازم شکرخا

ز حسن یوسف و عشق زلیخا

خدا از قصه‌ها چون «احسن»اش خواند

به احسن وجه از آن خواهم سخن راند

چو باشد شاهد آن وحی منزل

نباشد کذب را امکان مدخل

نگردد خاطر از ناراست خرسند

اگرچه گویی آن را راست مانند

ز معشوقان چو یوسف کس نبوده

جمالش از همه خوبان فزوده

ز خوبان هر که را ثانی ندانند

ز اول یوسف ثانی‌ش خوانند

نبود از عاشقان کس چون زلیخا

به عشق از جمله بود افزون زلیخا

ز طفلی تا به پیری عشق ورزید

به شاهی و امیری عشق ورزید

پس از پیری و عجز و ناتوانی

چو بازش تازه شد عهد جوانی،

بجز راه وفای عشق نسپرد

بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد

طمع دارم که گر ناگه شگرفی

بخواند زین «محبت نامه» حرفی

به دورادور اگر بیند خطایی

نیارد بر سر من ماجرایی

به قدر وسع در اصلاح کوشد

و گر اصلاح نتواند، بپوشد

جامی، هفت اورنگ، بخشی از یوسف و زلیخا

دل فارغ ز درد عشق، دل نیست

دل فارغ ز درد عشق، دل نیست

تن بی‌درد دل جز آب و گل نیست

ز عالم روی آور در غم عشق!

که باشد عالمی خوش، عالم عشق

غم عشق از دل کس کم مبادا!

دل بی‌عشق در عالم مبادا!

فلک سرگشته از سودای عشق است

جهان پر فتنه از غوغای عشق است

اسیر عشق شو! کزاد باشی

غمش بر سینه نه! تا شاد باشی

ز یاد عشق عاشق تازگی یافت

ز ذکر او بلند آوازگی یافت

اگر مجنون نه می زین جام خوردی،

که او را در دو عالم نام بردی؟

هزاران عاقل و فرزانه رفتند

ولی از عاشقی بیگانه رفتند

نه نامی ماند از ایشان نی نشانی

نه در دست زمانه داستانی

بسا مرغان خوش‌پیکر که هستند

که خلق از ذکر ایشان لب ببستند

چو اهل دل ز عشق افسانه گویند

حدیث بلبل و پروانه گویند

به گیتی گرچه صدکار، آزمایی

همین عشقت دهد از خود رهایی

بحمد الله که تا بودم درین دیر

به راه عاشقی بودم سبک سیر

چو دایه مشک من بی‌نافه دیده

به تیغ عاشقی نافم بریده

چو مادر بر لبم پستان نهاده‌ست

ز خونخواری عشقم شیر داده‌ست

اگر چه موی من اکنون چو شیرست

هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست

به پیری و جوانی نیست چون عشق

دمد بر من دمادم این فسون عشق

که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،

سبک‌روحی کن و در عاشقی میر!

بنه در عشقبازی داستانی!

که باشد ز تو در عالم نشانی

بکش نقش ز کلک نکته‌زایت!

که چون از جا روی مانده به جایت»

چو از عشق این نوا آمد به گوشم

به استقبال بیرون رفت هوشم

بجان گشتم گرو فرمانبری را

نهادم رسم نو، سحرآوری را

برآنم گر خدا توفیق بخشد

که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد

کنم از سوز عشق آن نکته‌رانی

که سوزد عقل، رخت نکته‌دانی

درین فیروزه گنبد افکنم دود

کنم چشم کواکب گریه‌آلود

سخن را پایه بر جایی رسانم

که بنوازد به احسنت آسمانم 

جامی- هفت اورنگ- یوسف و زلیخا- در بیان فضیلت عشق