یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی
بابی انت و امـّی
گوئیا هیچ نه همی به دلم بوده نه غمّی
بابی انت و امّـی
تو که از مرگ و حیات این همه فخری و مباهات
علی ای قبله حاجات
گوئی آن دزد شقی، تیغ نیالوده به سمّــی
بابی انت و امّـی
گوئی آن فاجعه دشت بلا هیچ نبوده است
در این غم نگشوده است
سینه هیچ شهیـدی نخراشیـده به سُمّی
بابی انـت و امّـی
حق اگر جلوه با وجه اَتم کرده در انسان
کان نه سهل است و نه آسان
به خود حق کـه تو آن جلوه با وجه اتمـّی
بابی انت و امّـی
منکر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل
کر و کور است و عزازیل
با کر و کور چه عید و چه غدیری و چه خمّی
بابی انت و امـّی
در تولا هم اگر سهو ولایت، چه سفاهت؟
اف بر این شم فقاهت
بی ولای علی و آل چه فقهی و چه شمّی
بابی انت و امـّی
تو کم و کیف جهانی و به کمبود تو دنیا
از ثری تا بـه ثریا
شر و شور است و دگر هیچ، نه کیفی و نه کمّی
بابی انت و امّـی
آدمی، جامع جمعیت و موجود اتم است
گر به معنای اعم است
تو بهین مظهر انسان، بـه معنای اعمی
بابی انت و امـّی
چون بود آدم کامل غرض از خلقت آدم
پس به ذریّه آدم
جز شما مهد نبوت نبود چیز مهمّی
بابی انت و امّـی
عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم
منکرت مستحق ذم
وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی نه بذمّی
بابی انت و امّـی
بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان
شده بازیچهی شیطان
این چه بوزینه که سرها همه را بسته به دمّی
بابی انت و امّـی
لشکر کفر اگر موج زند بر همه دنیا
همه طوفان همه دریا
چه کند با تو که چون صخره صمّا و اصمّی
بابی انت و امّـی
یا علی! خواهمت آن شعشعهی تیغ زر افشان
هم بدو کفر سر افشان
بایدم این لمعان دیده، ندانم به چه لمّی
بابی انت و امّـی
شاعر: مرحوم استاد شهریار
یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی
بابی انت و امـّی
گوئیا هیچ نه همی به دلم بوده نه غمّی
بابی انت و امّـی
تو که از مرگ و حیات این همه فخری و مباهات
علی ای قبله حاجات
گوئی آن دزد شقی، تیغ نیالوده به سمّــی
بابی انت و امّـی
گوئی آن فاجعه دشت بلا هیچ نبوده است
در این غم نگشوده است
سینه هیچ شهیـدی نخراشیـده به سُمّی
بابی انـت و امّـی
حق اگر جلوه با وجه اَتم کرده در انسان
کان نه سهل است و نه آسان
به خود حق کـه تو آن جلوه با وجه اتمـّی
بابی انت و امّـی
منکر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل
کر و کور است و عزازیل
با کر و کور چه عید و چه غدیری و چه خمّی
بابی انت و امـّی
در تولا هم اگر سهو ولایت، چه سفاهت؟
اف بر این شم فقاهت
بی ولای علی و آل چه فقهی و چه شمّی
بابی انت و امـّی
تو کم و کیف جهانی و به کمبود تو دنیا
از ثری تا بـه ثریا
شر و شور است و دگر هیچ، نه کیفی و نه کمّی
بابی انت و امّـی
آدمی، جامع جمعیت و موجود اتم است
گر به معنای اعم است
تو بهین مظهر انسان، بـه معنای اعمی
بابی انت و امـّی
چون بود آدم کامل غرض از خلقت آدم
پس به ذریّه آدم
جز شما مهد نبوت نبود چیز مهمّی
بابی انت و امّـی
عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم
منکرت مستحق ذم
وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی نه بذمّی
بابی انت و امّـی
بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان
شده بازیچهی شیطان
این چه بوزینه که سرها همه را بسته به دمّی
بابی انت و امّـی
لشکر کفر اگر موج زند بر همه دنیا
همه طوفان همه دریا
چه کند با تو که چون صخره صمّا و اصمّی
بابی انت و امّـی
یا علی! خواهمت آن شعشعهی تیغ زر افشان
هم بدو کفر سر افشان
بایدم این لمعان دیده، ندانم به چه لمّی
بابی انت و امّـی
شاعر: مرحوم استاد شهریار
برای دانلود فایل صوتی شعر با قرائت استاد شهریار بر روی اینجـــــا کلیک کنید
محرم دیر، خانیم زینب عزاسی
بیزی سسلر حسینین کربلاسی
یولی باغلی قالیب دشمن الینده
داها زوارینین یوق سس صداسی
«بوگون کرب و بلا ویران اولوب دیر»
«حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر»
چاغیر شاه نجف گلسین هرایه
جهادیله آچاق یول کربلایه
علینین ذوالفقاری داده چاتسین
حسین قربانلاری گلسین منایه
«بوگون کرب و بلا ویران اولوب دیر»
«حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر»
جهاد میدانی دیر، ملت دایانسین
مسلمان خواب غفلتدن اویانسین
اوجالسین نعرهی الله اکبر
گرک کافر جهنم ایچره یانسین
«بوگون کرب و بلا ویران اولوب دیر»
«حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر»
گلیب غیرت گونی، همت زمانی
اوجالداق باشدا آذربایجانی
گئدهک صدام کافرله جهاده
ییخاق بو بیمروت ائو ییخانی
«بوگون کرب و بلا ویران اولوب دیر»
«حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر»
حسین زوارینین قورتاردی صبری
قیراق بو قوردلاری، کافتاری، ببری
آچاق یول کربلایه، کاظمینه
چکک آغوشه او شش گوشه قبری
«بوگون کرب و بلا ویران اولوب دیر»
«حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر»
گرک دین اولماسا، دونیانی آتماق
شرف، عزتلی بیر دونیا یاراتماق
سعادت دیر حسین قربانلاری تک
شهادتله لقاء اللهه چاتماق
«بوگون کرب و بلا ویران اولوب دیر»
«حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر»
مسلمان صف چکیب دعوایه گلسین
چاغیر عباسی تاسوعایه گلسین
قیزی زینب أوزی صاحب عزادیر
چاغیر زهرانی عاشورایه گلسین
«بوگون کرب و بلا ویران اولوب دیر»
«حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر»
آنا! اوغلون شهید اولدی مبارک
شهادتله سعید اولدی، مبارک
امید جنتین تاپدین، دا سندن
جهنم ناامید اولدی، مبارک
«بئله طوی کیم گؤروب دونیاده قاسم»
«طویی یاسه دؤنن شهزاده قاسم»
آنا! اوغلون علی اکبر فداسی
طویی قاسم کیمی اولموش عزاسی
دوروب جنت قاپوسیندا گوزتلیر
که گلسینلر آناسیله، آتاسی
«بئله طوی کیم گؤروب دونیاده قاسم»
«طویی یاسه دؤنن شهزاده قاسم»
شاعر: استاد شهریار
الا ای نوگل رعنا که رشگ شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی
عروس بخت ما را ماه در آئینه میرقصد
که شمع حجله میخندد بروی چون تو دامادی
من این پیرانه سر تاجی که دارم با تو خواهم داد
که از بخت جوان با دولت طبع خدادادی
بهصید خاطرم هر لحظه صیّادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیّادی استادی
چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بیتیشه فرهادی
قلم شیرین و خط شیرین، سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره مگر طوطیّ قنّادی
عروس ماه شاید چون توئی شیرین پسر زاید
مگر پروردهی دامان حوری یا پریزادی
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوهی شوخیّ و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
بهافسون کدامین شعر در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
بهشرط آنکه گهگاهی تو هم از من کنی یادی
خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن
اگر روزی به رحمت بر سر خاک من اِستادی
جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز
تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچهی بادی
بهپای چشمهی طبع لطیفی شهریار آخر
نگارین سایهئی هم دیدی و داد سخن دادی
شعر: استاد شهریار
روز 27 شهریور سال 1367، روز خاموشی استاد شهریار، شهریار سخن ایران و آذربایجان است. شاعری که شعر ترکی "حیدربابایه سلام"اش به بیش از 90 زبان زنده دنیا ترجمه شده است، و از این منظر است که استاد شهریار شناخته شدهترین شاعر آذربایجانی در دنیا است.
در سال 1381 به پیشنهاد نمایندگان مجلس شورای اسلامی و تصویب شورای انقلاب فرهنگی، به پاس گرامیداشت یاد و خاطره استاد شهریار و تحکیم مودّت و دوستی بین اقوام و اقشار مختلف جامعه، روز بیست و هفتم شهریور ماه، "روز ملّی شعر و ادب ایران " نامگذاری شد.
این نامگذاری بجا، استاد شهریار را به سمبل دوستی و اخوت بین ملل و اقوام کشور و به عنوان نماد و نماینده بارز ادب و فرهنگ ایران تبدیل کرده است. روحش شاد باد!
از ساکنان فرش فراموش میکنی
گر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش میکنی
شب کز نهیب شیر فلک خفتهی خراب
خواب سحر حواله به خرگوش میکنی
چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
گر خواب خود مشّوش و مغشوش میکنی
بر ابر پاره گوشهی ابروی ماه بین
گر خود هوای زلف و بناگوش میکنی
عشق مجاز غنچهی عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش میکنی
از من خدای را غزل عاشقی مخواه
کز پیریم چو طفل، قلمدوش میکنی
زین اخگر نهفته دمیدن، خدای را
بس اخگر شکفته که خاموش میکنی
ناقوس دیر را جرس کاروان مگیر
سیمرغ را مقایسه با قوش میکنی
با شیر از گوزن حکایت کنند و میش
خود کیست گربه تا سخن از موش میکنی
من شاه کشور ادب و شرم و عفّتم
با من کدام دست در آغوش میکنی
پیرانه سر مشاهدهی خطّ شاهدان
نیش ندامتی است که خود نوش میکنی
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطاپوش میکنی
گو جام باده جوش محبّت زند، چرا
ترکانه یاد خون سیاووش میکنی
دنیا خود از دریچهی عبرت عزیز ماست
زین خاک و شیشه آینهی هوش میکنی
با شعر سایه چند چو خمیازههای صبح
ما را خمار خمر شب دوش میکنی
تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
نیما نرفته گر سفر یوش میکنی
شاعر: شهریار
گاهی گر از ملال محبّت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وا رهانمت
ماتمسرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
ماتمسرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
دست نوازشی به سر و گوش من بکش
سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت
تو ترک آبخورد محبّت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای
بازآ که چون صبا بهدمی بشکفانمت
یکشب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه میچرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
شاعر: استاد شهریار
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کُنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایهی دولت همه ارزانی نو دولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
دست گیر آن را که نبود با کسش روی سئوال
تا نگیری دست بر روی سئوال خویشتن
دوست گو نام گناه ما مبر کز فعل خویش
بس بود ما را عذاب انفعال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتنسوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت
پیشبینی کو کز او پرسم مآل خویشتن
آسمان گو از هلال، ابرو چه میتابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن
اعتدال قامت رعنا قدان از حد گذشت
تا نگهداری تو حدّ اعتدال خویشتن
همچو عمرم بیوفا بگذشت ماهم، سالهاست
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحتسرای شهریارانند، لیک
شهریار ما غزلخوان غزال خویشتن
شاعر: استاد شهریار
گفتی تو هم به مجلس اغیار میروی
اغیار خود منم تو پی یار میروی
بی خار نیست گرچه گلی در جهان ولی
حیف از تو گل که خود عقب خار میروی
ای نو عروس پردهنشین خم شراب
گفتم که خود بهخانهی خمّار میروی
احرام بستهای و حرامت نمیکنم
دل داری و به کعبهی دلدار میروی
باری خیال خود به پرستاریم گذار
ای ناطبیب کز سر بیمار میروی
یعقوب بینوا نه چو جانت عزیز داشت؟
آخر چه یوسفی که به بازار میروی
این بار غم کمرشکن است، ای دل از خدا
یاری طلب که زیر چنین بار میروی
گیرم مسیح آیت و منصور رایتی
ای دل نگفتمت که سر دار میروی
این آخرین عزل به خداحافظی بخوان
ای بلبل خزان که ز گلزار میروی
دیگر میا که وعدهی دیدار ما به حشر
آن هم اگر به وعدهی دیدار میروی
دنبال توست آه دل زار شهریار
آهسته رو که سخت دل آزار میروی
شاعر: استاد شهریار
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانهی تست
همه آفاق پر از نعرهی مستانهی تست
در دکّان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانهی تست
دست مشّاطهی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانهی تست
دور پیوند تسلسل به تو دادند، آری
دست غیبی است که با گردش پیمانهی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشهی من همه در گوشهی انبانهی تست
همّت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانهی تست
ای کلید در گنجینهی اسرار ازل
عقل دیوانهی گنجی که به ویرانهی تست
شمع من دور تو گردم که به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانهی تست
در خرابات تو سر نیست که ماند دستار
وای از آن سِرکه شرابی که به خمخانهی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفی است
همه بازش دهن از حیرت دُردانهی تست
تخت جم دیدم و سرمایهی شاهان عجم
که نه با سرمدی شوکت شاهانهی تست
در یکی آینه عکس همه آفاق ای جان
این چه جادوست که در جلوهی جانانهی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانهی تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانهی تست
شاعر: استاد شهریار
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند، حیف!
که یار از این میان کم دارم امشب
چو عصری آمد از در، گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب
بهرفت و کورهام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب
بهدل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب
در آمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشب
بهامیدی که گل تا صبحدم هست
بهمژگان اشک شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم
که بر دل بار مریم دارم امشب
سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب
اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب
غم دل با که گویم شهریارا
که محرومش ز محرم دارم امشب
شاعر: استاد شهریار
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قلهی آن قاف
از دل به هم افتیم و بهجانانه بگرییم
دودی است در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشهی کاشانه بگرییم
این شانه پریشان کن کاشانهی دلهاست
یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانهی خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
پیمان خط جام یکی جرعه به ما داد
کز دور حریفان دو سه پیمانه بگرییم
برگشتن از آیین خرابات نه مردی است
می مرده بیا در صف میخانه بگرییم
از جوش و خروش خم و خمخانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعهی حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خر مهره ببینیم و به دردانه بگرییم
آئین عروسی و چک و چانه زدن نیست
بستند همه چشم و چک و چانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بخندند
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
شاعر: استاد شهریار
شب همه بیتو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره بهآه کردن است
متن خبر که یک قلم، بیتو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر، نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
نو گل نازنین من، تا تو نگاه میکنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است
لوح خدانمایی و آینهی تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر منصب و جاه کردن است؟
ماه عبادت است و من با لب روزهدار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است
لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه بهگل گرفتن و ماه بهچاه کردن است
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
غفلت کائنات را جنبش سایهها همه
سجده بهکاخ کبریا، خواه نهخواه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند؟
این هم اگرچه شکوهی شحنه بهشاه کردن است
عهد تو «سایه» و «صبا» گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبهی «لطف اله» کردن است
گاه بهگاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه بهگاه کردن است
بوسهی تو بهکام من، کوهنورد تشنه را
کوزهی آب زندگی توشهی راه کردن است
خود بهرسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بیتو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
شاعر: استاد شهریار
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من، که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح است و سیل اشک بهخون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمری است در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوّشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سّر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
گر زیر پیرهن شده، پنهان کنم تو را
سحر پری دمیده به پیراهن کشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
شاعر: استاد شهریار
ستون عرش خدا قائم از قیام محمّد(ص)
ببین که سر بهکجا میکشد مقام محمّد(ص)
بهجز فرشتهی عرشآشیانِ وحی الهی
پرنده پر نتواند زدن به بام محمّد
به کارنامهی منشور آسمانی قرآن
که نقش مُهر نبوّت بود به نام محمّد
سوار رفرف معراج در نَوَشت سماوات
سرود صفبهصف قدسیان سلام محمّد
گسیخت هرچه زمان و گریخت هرچه مکان بود
که عرش و فرش بههم دوخت زیر گام محمّد
اذان مسجد او زنگ کاروان قرون بین
خدای را چه نفوذی است در کلام محمّد
خمار صبح قیامت ندارد این می نوشین
که جلوهی ابدیت بود بهجام محمّد
به شاهراه هدایت گشود باب شفاعت
صلای خوان کرم بین و بار عام محمّد
علی(ع) که کون و مکانش غلام حلقه بهگوشند
مگر نه فخرکنان گفت من غلام محمّد؟
بلی! همان شه مردان و قرن اوّل اسلام
مگر نه شیرخدا گشته در کُنام محمّد؟
حریم حرمتش این بس که در شفاعت محشر
بمیرد آتش دوزخ به احترام محمّد
گرت هوای بهشت است و حوض کوثر و طوبا
بیا به سایهی ممدود مستدام محمّد
سریر عزّت عقبا حلال امت او باد
که بود راحت دنیای دون، حرام محمّد
اذان صبح عراقش صلای قتل علی بین
نوای زینب کبری نماز شام محمّد
پیام پیک الهی چگونه بشنود آن قوم،
که کرده پنبه به گوش دل از پیام محمّد؟
بهرغم فتنهی دجّال کور باطن ما باش
که وحش و طیر شود رام با مرام محمّد
هنوز جلوه نداده است نور خود به تمامی
خدا به جلوه کند نور خود تمام محمّد
قیام قائم آل محمّد است و کشیده
بهقهر صاعقه شمشیر انتقام محمّد
بهذوالفقار علی دیدی استقامت اسلام
کنون به قامت قائم ببین قوام محمّد
بهکام دل نرسد شهریار! در دو جهان کس
مگر خدا دو جهان را کند بهکام محمّد
شاعر: استاد شهریار
دلم جواب بلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را
بهزلف گو که ازل تا ابد کشاکش تست
نه ابتدای تو دیدم نه انتهای تو را
کشم جفای تو تا عمر باشدم، هر چند
وفا نمیکند این عمرها وفای تو را
بهجاست کز غم دل رنجه باشم و دلتنگ
مگر نه در دل من تنگ کرده جای تو را
تو از دریچهی دل میروی و میآیی
ولی نمیشنود کس صدای پای تو را
غبار فقر و فنا توتیای چشمم کن
که خضر راه شوم چشمهی بقای تو را
خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح
که داده با دل من وعدهی لقای تو را
هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی
که بنگرم بهگل و سر کنم ثنای تو را
به آب و آینهام ناز میکند صورت
که صوفیانه بهخود بستهام صفای تو را
بهدامن تر خود طعنه میزنم زاهد
بیا که بر نخورد گوشهی قبای تو را
ز جور خلق به پیش تو آورم شکوه
بگو که با که برم شرح ماجرای تو را
ز آه من به هلال تو هاله میخواهند
به در نمیکند از سر دلم هوای تو را
شبانیم هوس است و طواف کعبهی طور
مگر بهگوش دلی بشنوم صدای تو را
بهجبر گر همه عالم رضای من طلبند
من اختیار کنم ز آن میان رضای تو را
گرم شناگر دریای عشق نشناسند
چه غم ز شنعت بیگانه آشنای تو را
چه شکر گویمت ای چهره ساز پردهی شب
که چشمم این همه فیلم فرحفزای تو را
چه جای من که بر این صحنه کوههای بلند
بهصف ستاده تماشای سینمای تو را
بر این مقرنس فیروزه تا ابد مسحور
ستارهی سحری چشم سرمه سای تو را
بهتار چنگ نوا سنج من گره زدهاند
فداست طرّهی زلف گرهگشای تو را
بر آستان خود این دلشکستگان دریاب
که آستین بفشاندند ماسوای تو را
دل شکستهی من گفت شهریارا بس
که من به خانهی خود یافتم خدای تو را
شاعر: استاد شهریار