اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

ما خراب غم و خم‌خانه ز می آباد است

ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است

خیز و از شعله می آتش نمرود افروز

خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است

سیل کُهسار خم از میکده در شهر افتاد

وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است

بجز از تاک که شد محترم از حرمت می

زادگان را همه فخر از شرف اجداد است

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

آنچه البته به جائی نرسد فریاد است

گفته‌ای نیست گرفتار مرا آزادی

نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است

چشم زاهد بشناسائی سِرّ رخ و زلف

دیدن روز و شب و اعمی مادر زاد است

گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود

کانکه در عهد من این کوه کَنَد فرهاد است

هر که یغما شنود ناله‌ی گرمم گوید

آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است

شاعر: یغمای جندقی

گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا

گر به بالینم نیامد بر مزار آمد مرا

جانسپاری در رهش آخر به کار آمد مرا

در میان مرگ و هجرانم مخیر کرد عشق

جان به در بردم که مردن اختیار آمد مرا

تا نگه کردم سپاه غمزه ملک دل گرفت

آه از این لشکر که غافل در حصار آمد مرا

چشم مردم را به خواب خوش بشارت‌ها که دوش

قطره‌ی خونی ز چشم اشکبار آمد مرا

بعد مرگ آمد به بالینم، ز جائی وام کن

جانی ای همدم که هنگام نثار آمد مرا

صورت روز قیامت نقش کردم در نظر

بامدادی از شب هجران یار آمد مرا

از سواد دیده‌ی یغما مبر ای آب چشم

کاین غبار از خاک پایی یادگار آمد مرا

شاعر: یغمای جندقی

جهان بهتر

اگر پرسند از من زندگانی چیست؟

خواهم گفـت:

همیشه جستجو کردن

جهان بهتری را آرزو کردن.

من از هر وقت دیگر، بیشتر امروز هشیارم

به بیداری پر از اندیشه‌ام

در خواب، بیدارم.

زمان را قدر می‌دانم

زمین را دوست می‌دارم

    

چنان از دیدن هر صبح روشن می‌شوم مشتاق

که گویی اولین روز من است این،

آخرین روز است.

درود شادی‌ام،

با درد بدرودم در آمیزد

میان این دو آوا، یک هماهنگی مرموز است

    

در این غوغای افسونگر

چو مرغان بهاری بی‌قرار استم

دلم می‌گیرد از خانه

دلم می‌گیرد از افکار آسوده

و از گفتار طوطی‌وار بیهوده

دلم می‌گیرد از اخبار روزانه،

گر از بازار گرم و جنگ سرد این و آن باشد؛

نه از راز شکوفایی نیروهای انسانی

   

فضای باز می‌خواهم

که همچون آسمان‌ها بی‌کران باشد

و دنیایی که از انسان،

نخواهد قتل و قربانی

شاعر: ژاله اصفهانی

در قطار

می‌دود آسمان

می‌دود ابر

می‌دود دره و می‌دود کوه

می‌دود جنگل سبز انبوه

می‌دود رود

می‌دود دهکده

می‌دود شهر

می‌دود تپه و می‌دود نهر

می‌دود،

می‌دود کوه و صحرا

می‌دود موج بی‌تاب دریا

می‌دود خون گلرنگ رگ‌ها

می‌دود فکر

می‌دود عمر

می‌دود،

می‌دود، می‌دود راه

می‌دود موج و مهواره و ماه

می‌دود زندگی خواه و ناخواه

من چرا گوشه‌ای می‌نشینم؟

شاعر: ژاله اصفهانی

کفرانه

«چو من بگذرم زین جهان خراب»

بسوزان و خاکسترم را بر آب،

برافشان به دریا، نه در آب رود،

که با روح دریا بخوانم سرود

سرودی که آهنگ توفان کند

به موج، آذرخشی درخشان کند

سرودی ز دریای شادی و نور

سرودی لبالب ز شور و غرور

   

«چو من بگذرم زین جهان خراب»

خدایا، نده بیش از اینم عذاب

که در این جهان برده‌ام رنج‌ها

ز دست تو و غم نگشتم رها.

نوشتم من این مثنوی در قطار

قطاری چو اندیشه‌ام بی‌قرار

من و مثنوی هر دو تا کهنه‌ایم

مد روز و هم وزن فردا نه‌ایم.

     

«چو من بگذرم زین جهان خراب»

به دربان دوزخ دهم این جواب:

من آتش وشم، سرکشم، کافرم،

بسوزان مرا، شاعرم شاعرم.

خراب جهان را نمی‌خواستم،

جهان را به آبادی آراستم...

       

نوشتم من این مثنوی در قطار

که هرگز نماند ز من یادگار

شاعر: ژاله اصفهانی

نویسنده دو تاریخ ندارد

دوران سپری گردد و خورشید بماند

گویند نویسنده دو تاریخ ندارد.

      

کی آمد و کی رفت ز دنیا؟

زیرا که هنرمند توانا،

یک دم به جهان آید و جاوید بماند.

شاعر: ژاله اصفهانی