اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

فصل بهار

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

مست ترنم هزار

طوطی و دراج و سار

بر طرف جویبار

کشت گل و لاله‌زار

چشم تماشا بیار

    

خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار

خیز که در باغ و راغ قافله‌ِی گل رسید

باد بهاران وزید

مرغ نوا آفرید

لاله گریبان درید

حسن گل تازه چید

عشق غم نو خرید

   

خیز که در باغ و راغ قافله‌ی گل رسید

بلبلگان در صفیر، صلصلگان در خروش

خون چمن گرم جوش

ای که نشینی خموش

در شکن آئین هوش

باده‌ی معنی بنوش

نغمه سرا گل بپوش

   

بلبلگان در صفیر، صلصلگان در خروش

حجره نشینی گذار گوشه‌ی صحرا گزین

بر لب جوئی نشین

آب روان را ببین

نرگس ناز آفرین

لخت دل فرودین

بوسه زنش بر جبین

   

حجره نشینی گذار گوشه‌ی صحرا گزین

دیده معنی گشا ای ز عیان بی‌خبر

لاله کمر در کمر

نیمه‌ی آتش به بر

می‌چکدش بر جگر

شبنم اشک سحر

در شفق انجم نگر

   

دیده‌ی معنی گشا، ای ز عیان بی‌خبر

خاک چمن وانمود راز دل کائنات

بود و نبود صفات

جلوه‌گری‌های ذات

آنچه تو دانی حیات

آنچه تو خوانی ممات

هیچ ندارد ثبات

خاک چمن وانمود راز دل کائنات

اقبال لاهوری، پیام مشرق

نوای وقت

خورشید به‌دامانم انجم به‌گریبانم

در من نگری هیچم در خود نگری جانم

در شهر و بیابانم در کاخ و شبستانم

من دردم و درمانم، من عیش فراوانم

من تیغ جهانسوزم، من چشمه‌ی حیوانم

    

چنگیزی و تیموری، مشتی ز غبار من

هنگامه‌ی افرنگی یک جسته شرار من

انسان و جهان او از نقش و نگار من

خون جگر مردان، سامان بهار من

من آتش سوزانم من روضه رضوانم

    

آسوده و سیارم این طرفه تماشا بین

در باده‌ی امروزم کیفیت فردا بین

پنهان به ضمیر من صد عالم رعنا بین

صد کوکب غلطان بین صد گنبد خضرا بین

من کسوت انسانم پیراهن یزدانم

     

تقدیر فسون من تدبیر فسون تو

تو عاشق لیلائی من دشت جنون تو

چون روح روان پاکم از چند و چگون تو

تو راز درون من، من راز درون تو

از جان تو پیدایم، در جان تو پنهانم

    

من رهرو و تو منزل من مزرع و تو حاصل

تو ساز صد آهنگی تو گرمی این محفل

آواره‌ی آب و گل، دریاب مقام دل

گنجیده به‌جامی بین این قلزم بی‌ساحل

از موج بلند تو سر بر زده طوفانم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

گل نخستین

هنوز همنفسی در چمن نمی‌بینم

بهار می‌رسد و من گل نخستینم

به آب جو نگرم خویش را نظاره کنم

به این بهانه مگر روی دیگری بینم

به‌خامه‌ئی که خط زندگی رقم زده است

نوشته‌اند پیامی به برگ رنگینم

دلم بدوش و نگاهم به عبرت امروز

شهید جلوه‌ی فردا و تازه آئینم

ز تیره خاک دمیدم قبای گل بستم

وگرنه اختر وامانده‌ئی ز پروینم

اقبال لاهوری، پیام مشرق

عرض حال به حضور رحمة للعالمین

ای ظهور تو شباب زندگی

جلوه‌ات تعبیر خواب زندگی

ای زمین از بارگاهت ارجمند

آسمان از بوسه‌ی بامت بلند

شش جهت روشن ز تاب روی تو

ترک و تاجیک و عرب هندوی تو

از تو بالا پایه‌ی این کائنات

فقر تو سرمایه‌ی این کائنات

در جهان شمع حیات افروختی

بندگان را خواجگی آموختی

بی تو از نابودمندی‌ها خجل

پیکران این سرای آب و گل

تا دم تو آتشی از گل گشود

توده‌های خاک را آدم نمود

ذره دامن گیر مهر و ماه شد

یعنی از نیروی خویش آگاه شد

تا مرا افتاد بر رویت نظر

از اب و ام گشته‌ائی محبوب‌تر

عشق در من آتشی افروخت است

فرصتش بادا که جانم سوخت است

ناله‌ئی مانند نی سامان من

آن چراغ خانه‌ی ویران من

از غم پنهان نگفتن مشکل است

باده در مینا نهفتن مشکل است

مسلم از سر نبی بیگانه شد

باز این بیت الحرم بتخانه شد

از منات و لات و عزی و هبل

هر یکی دارد بتی اندر بغل

شیخ ما از برهمن کافرتر است

زانکه او را سومنات اندر سر است

رخت هستی از عرب برچیده‌ئی

در خمستان عجم خوابیده‌ئی

شل ز برفاب عجم اعضای او

سردتر از اشک او صهبای او

همچو کافر از اجل ترسنده‌ئی

سینه‌اش فارغ ز قلب زنده‌ئی

نعشش از پیش طبیبان برده‌ام

در حضور مصطفی آورده‌ام

مرده بود از آب حیوان گفتمش

سری از اسرار قرآن گفتمش

داستانی گفتم از یاران نجد

نکهتی آوردم از بستان نجد

محفل از شمع نوا افروختم

قوم را رمز حیات آموختم

گفت بر ما بندد افسون فرنگ

هست غوغایش ز قانون فرنگ

ای بصیری را ردا بخشنده‌ئی

بربط سلما مرا بخشنده‌ئی

ذوق حق ده این خطا اندیش را

اینکه نشناسد متاع خویش را

گر دلم آئینه‌ی بی‌جوهر است

ور به‌حرفم غیر قرآن مضمر است

ای فروغت صبح اعصار و دهور

چشم تو بیننده‌ی ما فی الصدور

پرده‌ی ناموس فکرم چاک کن

این خیابان را ز خارم پاک کن

تنگ کن رخت حیات اندر برم

اهل ملت را نگهدار از شرم

سبز کشت نابسامانم مکن

بهره گیر از ابر نیسانم مکن

خشک گردان باده در انگور من

زهر ریز اندر می کافور من

روز محشر خوار و رسوا کن مرا

بی‌نصیب از بوسه‌ی پا کن مرا

گر در اسرار قرآن سفته‌ام

با مسلمانان اگر حق گفته‌ام

ای‌که از احسان تو ناکس، کس است

یک دعایت مزد گفتارم بس است

عرض کن پیش خدای عزوجل

عشق من گردد هم آغوش عمل

دولت جان حزین بخشیده‌ئی

بهره‌ئی از علم دین بخشیده‌ئی

در عمل پاینده‌تر گردان مرا

آب نیسانم گهر گردان مرا

رخت جان تا در جهان آورده‌ام

آرزوی دیگری پرورده‌ام

همچو دل در سینه‌ام آسوده است

محرم از صبح حیاتم بوده است

از پدر تا نام تو آموختم

آتش این آرزو افروختم

تا فلک دیرینه‌تر سازد مرا

در قمار زندگی بازد مرا

آرزوی من جوان‌تر می‌شود

این کهن صهبا گران‌تر می‌شود

این تمنا زیر خاکم گوهر است

در شبم تاب همین یک اختر است

مدتی با لاله رویان ساختم

عشق با مرغوله مویان باختم

باده‌ها با ماه سیمایان زدم

بر چراغ عافیت دامان زدم

برق‌ها رقصید گرد حاصلم

رهزنان بردند کالای دلم

این شراب از شیشه‌ی جانم نریخت

این زر سارا ز دامانم نریخت

عقل آزر پیشه‌ام زنار بست

نقش او در کشور جانم نشست

سالها بودم گرفتار شکی

از دماغ خشک من لاینفکی

حرفی از علم الیقین ناخوانده‌ئی

در گمان آباد حکمت مانده‌ئی

ظلمتم از تاب حق بیگانه بود

شامم از نور شفق بیگانه بود

این تمنا در دلم خوابیده ماند

در صدف مثل گهر پوشیده ماند

آخر از پیمانه‌ی چشمم چکید

در ضمیر من نواها آفرید

ای ز یاد غیر تو جانم تهی

بر لبش آرم اگر فرمان دهی

زندگی را از عمل سامان نبود

پس مرا این آرزو شایان نبود

شرم از اظهار او آید مرا

شفقت تو جرأت افزاید مرا

هست شأن رحمتت گیتی نواز

آرزو دارم که میرم در حجاز

مسلمی از ماسوا بیگانه‌ئی

تا کجا زناری بتخانه‌ئی

حیف چون او را سرآید روزگار

پیکرش را دیر گیرد در کنار

از درت خیزد اگر اجزای من

وای امروزم خوشا فردای من

فرخا شهری که تو بودی در آن

ای خنک خاکی که آسودی در آن

«مسکن یار است و شهر شاه من

پیش عاشق این بود حب الوطن»

کوکبم را دیده‌ی بیدار بخش

مرقدی در سایه‌ی دیوار بخش

تا بیاساید دل بی‌تاب من

بستگی پیدا کند سیماب من

با فلک گویم که آرامم نگر

دیده‌ئی آغازم، انجامم نگر

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

لم یلد و لم یولد

قوم تو از رنگ و خون بالاتر است

قیمت یک اسودش صد احمر است

قطره‌ی آب وضوی قنبری

در بها برتر ز خون قیصری

فارغ از باب و ام و اعمام باش

همچو سلمان زاده‌ی اسلام باش

نکته‌ئی ای همدم فرزانه بین

شهد را در خانه‌های لانه بین

قطره‌ئی از لاله‌ی حمراستی

قطره‌ئی از نرگس شهلاستی

این نمی‌گوید که من از عبهرم

آن نمی‌گوید من از نیلوفرم

ملت ما شان ابراهیمی است

شهد ما ایمان ابراهیمی است

گر نسب را جزو ملت کرده‌ئی

رخنه در کار اخوت کرده‌ئی

در زمین ما نگیرد ریشه‌ات

هست نا مسلم هنوز اندیشه‌ات

ابن مسعود آن چراغ افروز عشق

جسم و جان او سراپا سوز عشق

سوخت از مرگ برادر سینه‌اش

آب گردید از گداز آئینه‌اش

گریه‌های خویش را پایان ندید

در غمش چون مادران شیون کشید

«ای دریغا آن سبق خوان نیاز

یار من اندر دبستان نیاز»

«آه آن سرو سهی بالای من

در ره عشق نبی همپای من»

«حیف او محروم دربار نبی

چشم من روشن ز دیدار نبی»

نیست از روم و عرب پیوند ما

نیست پابند نسب پیوند ما

دل به محبوب حجازی بسته‌ایم

زین جهت با یکدگر پیوسته‌ایم

رشته‌ی ما یک تولایش بس است

چشم ما را کیف صهبایش بس است

مستی او تا بخون ما دوید

کهنه را آتش زد و نو آفرید

عشق او سرمایه‌ی جمعیت است

همچو خون اندر عروق ملت است

عشق در جان و نسب در پیکر است

رشته‌ی عشق از نسب محکم‌تر است

عشق ورزی از نسب باید گذشت

هم ز ایران و عرب باید گذشت

امت او مثل او نور حق است

هستی ما از وجودش مشتق است

«نور حق را کس نجوید زاد و بود

خلعت حق را چه حاجت تار و پود»

هر که پا در بند اقلیم و جد است

بی خبر از لم یلد لم یولد است

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

الله الصمد

گر به الله الصمد دل بسته‌ئی

از حد اسباب بیرون جسته‌ئی

بنده‌ی حق بنده‌ی اسباب نیست

زندگانی گردش دولاب نیست

مسلم استی بی نیاز از غیر شو

اهل عالم را سراپا خیر شو

پیش منعم شکوه‌ی گردون مکن

دست خویش از آستین بیرون مکن

چون علی در ساز بانان شعیر

گردن مرحب شکن خیبر بگیر

منت از اهل کرم بردن چرا

نشتر لا و نعم خوردن چرا

رزق خود را از کف دونان مگیر

یوسف استی خویش را ارزان مگیر

گرچه باشی مور و هم بی بال و پر

حاجتی پیش سلیمانی مبر

راه دشوار است سامان کم بگیر

در جهان آزاد زی آزاد میر

سبحه‌ی «اقلل من الدنیا» شمار

از «تعش حراً» شوی سرمایه‌دار

تا توانی کیمیا شو گل مشو

در جهان منعم شو و سائل مشو

ای شناسای مقام بوعلی

جرعه‌ئی آرم ز جام بوعلی

«پشت پا زن تخت کیکاوس را

سر بده از کف مده ناموس را»

خود بخود گردد در میخانه باز

بر تهی پیمانگان بی نیاز

قاید اسلامیان هارون رشید

آنکه نقفور آب تیغ او چشید

گفت مالک را که ای مولای قوم

روشن از خاک درت سیمای قوم

ای نوا پرداز گلزار حدیث

از تو خواهم درس اسرار حدیث

لعل تا کی پرده بند اندر یمن

خیز و در دارالخلافت خیمه زن

ای خوشا تابانی روز عراق

ای خوشا حسن نظر سوز عراق

میچکد آب خضر از تاک او

مرهم زخم مسیحا خاک او

گفت مالک مصطفی را چاکرم

نیست جز سودای او اندر سرم

من که باشم بسته‌ی فتراک او

بر نخیزم از حریم پاک او

زنده از تقبیل خاک یثربم

خوشتر از روز عراق آمد شبم

عشق می‌گوید که فرمانم پذیر

پادشاهان را بخدمت هم مگیر

تو همی خواهی مرا آقا شوی

بنده‌ی آزاد را مولا شوی

بهر تعلیم تو آیم بر درت

خادم ملت نگردد چاکرت

بهره‌ئی خواهی اگر از علم دین

در میان حلقه‌ی درسم نشین

بی نیازی نازها دارد بسی

ناز او اندازها دارد بسی

بی نیازی رنگ حق پوشیدن است

رنگ غیر از پیرهن شوئیدن است

علم غیر آموختی اندوختی

روی خویش از غازه‌اش افروختی

ارجمندی از شعارش میبری

من ندانم تو توئی یا دیگری

از نسیمش خاک تو خاموش گشت

وز گل و ریحان تهی آغوش گشت

کشت خود از دست خود ویران مکن

از سحابش گدیه‌ی باران مکن

عقل تو زنجیری افکار غیر

در گلوی تو نفس از تار غیر

بر زبانت گفتگوها مستعار

در دل تو آرزوها مستعار

قمریانت را نواها خواسته

سروهایت را قباها خواسته

باده می‌گیری بجام از دیگران

جام هم گیری به‌وام از دیگران

آن نگاهش سر «ما زاغ البصر»

سوی قوم خویش باز آید اگر

می‌شناسد شمع او پروانه را

نیک داند خویش و هم بیگانه را

«لست منی» گویدت مولای ما

وای ما، ای وای ما، ای وای ما،

زندگانی مثل انجم تا کجا

هستی خود در سحر گم تا کجا

ریوی از صبح دروغی خورده‌ئی

رخت از پهنای گردون برده‌ئی

آفتاب استی یکی در خود نگر

از نجوم دیگران تابی مخر

بر دل خود نقش غیر انداختی

خاک بردی کیمیا در باختی

تا کجا رخشی ز تاب دیگران

سر سبک ساز از شراب دیگران

تا کجا طوف چراغ محفلی

ز آتش خود سوز اگر داری دلی

چون نظر در پرده‌های خویش باش

می‌پر و اما به‌جای خویش باش

در جهان مثل حباب ای هوشمند

راه خلوت خانه بر اغیار بند

فرد، فرد آمد که خود را وا شناخت

قوم ، قوم آمد که جز با خود نساخت

از پیام مصطفی آگاه شو

فارغ از ارباب دون الله شو

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

برای نساء اسلام

مریم از یک نسبت عیسی عزیز

از سه نسبت حضرت زهرا عزیز

نور چشم رحمة للعالمین

آن امام اولین و آخرین

آنکه جان در پیکر گیتی دمید

روزگار تازه آئین آفرید

بانوی آن تاجدار «هل اتی»

مرتضی مشکل گشا شیر خدا

پادشاه و کلبه‌ئی ایوان او

یک حسام و یک زره سامان او

مادر آن مرکز پرگار عشق

مادر آن کاروان سالار عشق

آن یکی شمع شبستان حرم

حافظ جمعیت خیرالامم

تا نشیند آتش پیکار و کین

پشت پا زد بر سر تاج و نگین

وان دگر مولای ابرار جهان

قوت بازوی احرار جهان

در نوای زندگی سوز از حسین

اهل حق حریت آموز از حسین

سیرت فرزندها از امهات

جوهر صدق و صفا از امهات

مزرع تسلیم را حاصل بتول

مادران را اسوه‌ی کامل بتول

بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت

با یهودی چادر خود را فروخت

نوری و هم آتشی فرمانبرش

گم رضایش در رضای شوهرش

آن ادب پرورده‌ِی صبر و رضا

آسیا گردان و لب قرآن سرا

گریه‌های او ز بالین بی‌نیاز

گوهر افشاندی به‌دامان نماز

اشک او بر چید جبریل از زمین

همچو شبنم ریخت بر عرش برین

رشته‌ی آئین حق زنجیر پاست

پاس فرمان جناب مصطفی است

ورنه گرد تربتش گردیدمی

سجده‌ها بر خاک او پاشیدمی

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

امومت

نغمه خیز از زخمه‌ی زن ساز مرد

از نیاز او دو بالا ناز مرد

پوشش عریانی مردان زن است

حسن دلجو عشق را پیراهن است

عشق حق پرورده‌ی آغوش او

این نوا از زخمه‌ی خاموش او

آنکه نازد بر وجودش کائنات

ذکر او فرمود با طیب و صلوة

مسلمی کو را پرستاری شمرد

بهره‌ئی از حکمت قرآن نبرد

نیک اگر بینی امومت رحمت است

زانکه او را با نبوت نسبت است

شفقت او شفقت پیغمبر است

سیرت اقوام را صورتگر است

از امومت پخته‌تر تعمیر ما

در خط سیمای او تقدیر ما

هست اگر فرهنگ تو معنی رسی

حرف امت نکته‌ها دارد بسی

گفت آن مقصود حرف «کن فکان»

زیر پای امهات آمد جنان

ملت از تکریم ارحام است و بس

ورنه کار زندگی خام است و بس

از امومت گرم رفتار حیات

از امومت کشف اسرار حیات

از امومت پیچ و تاب جوی ما

موج و گرداب و حباب جوی ما

آن دخ رستاق زادی جاهلی

پست بالای سطبری بد گلی

نا تراشی پرورش ناداده‌ئی

کم نگاهی کم زبانی ساده‌ئی

دل ز آلام امومت کرده خون

گرد چشمش حلقه‌های نیلگون

ملت ار گیرد ز آغوشش بدست

یک مسلمان غیور و حق پرست

هستی ما محکم از آلام اوست

صبح ما عالم فروز از شام اوست

وان تهی آغوش نازک پیکری

خانه پرورد نگاهش محشری

فکر او از تاب مغرب روشن است

ظاهرش زن باطن او نازن است

بندهای ملت بیضا گسیخت

تا ز چشمش عشوه‌ها حل کرده ریخت

شوخ چشم و فتنه‌زا آزادیش

از حیا ناآشنا آزادیش

علم او بار امومت بر نتافت

بر سر شامش یکی اختر نتافت

این گل از بستان ما نارسته به

داغش از دامان ملت شسته به

لااله گویان چو انجم بی‌شمار

بسته چشم اندر ظلام روزگار

پا نبرده از عدم بیرون هنوز

از سواد کیف و کم بیرون هنوز

مضمر اندر ظلمت موجود ما

آن تجلی‌های نامشهود ما

شبنمی بر برگ گل ننشسته‌ئی

غنچه‌هائی از صبا نا خسته‌ئی

بر دمد این لاله‌زار ممکنات

از خیابان ریاض امهات

قوم را سرمایه‌ای صاحب نظر

نیست از نقد و قماش و سیم و زر

مال او فرزندهای تندرست

تر دماغ و سخت کوش و چاق و چست

حافظ رمز اخوت مادران

قوت قرآن و ملت مادران

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

بیت الحرام

می‌گشایم عقده از کار حیات

سازمت آگاه اسرار حیات

چون خیال از خود رمیدن پیشه‌اش

از جهت دامن کشیدن پیشه‌اش

در جهان دیر و زود آید چسان

وقت او فردا و دی زاید چسان

گر نظرداری یکی بر خود نگر

جز رم پیهم نه‌ئی ای بی‌خبر

تا نماید تاب نامشهود خویش

شعله‌ی او پرده بند از دود خویش

سیر او را تا سکون بیند نظر

موج جویش بسته آمد در گهر

آتش او دم به‌خویش اندر کشید

لاله گردید و ز شاخی بر دمید

فکر خام تو گران خیز است و لنگ

تهمت گل بست بر پرواز رنگ

زندگی مرغ نشیمن ساز نیست

طایر رنگ است و جز پرواز نیست

در قفس وامانده و آزاد هم

با نواها می‌زند فریاد هم

از پرش پرواز شوید دمبدم

چاره‌ی خود کرده جوید دمبدم

عقده‌ها خود می‌زند در کار خویش

باز آسان می‌کند دشوار خویش

پا به‌گل گردد حیات تیزگام

تا دو بالا گرددش ذوق خرام

سازها خوابیده اندر سوز او

دوش و فردا زاده‌ی امروز او

دمبدم مشکل گر و آسان گذار

دمبدم نو آفرین و تازه کار

گرچه مثل بو سراپایش رم است

چون وطن در سینه‌ئی گیرد دم است

رشته‌های خویش را بر خود تند

تکمه‌ئی گردد گره بر خود زند

در گره چون دانه دارد برگ و بر

چشم بر خود وا کند گردد شجر

خلعتی از آب و گل پیدا کند

دست و پا و چشم و دل پیدا کند

خلوت اندر تن گزیند زندگی

انجمن‌ها آفریند زندگی

همچنان آئین میلاد امم

زندگی بر مرکزی آید بهم

حلقه را مرکز چو جان در پیکر است

خط او در نقطه‌ی او مضمر است

قوم را ربط و نظام از مرکزی

روزگارش را دوام از مرکزی

رازدار و راز ما بیت الحرم

سوز ما هم ساز ما بیت الحرم

چون نفس در سینه او را پروریم

جان شیرین است او ما پیکریم

تازه رو بستان ما از شبنمش

مزرع ما آب گیر از زمزمش

تاب‌دار از ذره‌هایش آفتاب

غوطه زن اندر فضایش آفتاب

دعوی او را دلیل استیم ما

از براهین خلیل استیم ما

در جهان ما را بلند آوازه کرد

با حدوث ما قدم شیرازه کرد

ملت بیضا ز طوفش هم نفس

همچو صبح آفتاب اندر قفس

از حساب او یکی بسیاریت

پخته از بند یکی خودداریت

تو ز پیوند حریمی زنده‌ئی

تا طواف او کنی پاینده‌ئی

در جهان جان امم جمعیت است

در نگر سر حرم جمعیت است

عبرتی ای مسلم روشن ضمیر

از مآل امت موسی بگیر

داد چون آن قوم مرکز را ز دست

رشته‌ی جمعیت ملت شکست

آنکه بالید اندر آغوش رسل

جزو او داننده‌ی اسرار کل

دهر سیلی بر بنا گوشش کشید

زندگی خون گشت و از چشمش چکید

رفت نم از ریشه‌های تاک او

بید مجنون هم نروید خاک او

از گل غربت زبان گم کرده‌ئی

هم نوا هم آشیان گم کرده‌ئی

شمع مرد و نوحه‌خوان پروانه‌اش

مشت خاکم لرزد از افسانه‌اش

ای ز تیغ جور گردون خسته تن

ای اسیر التباس و وهم و ظن

پیرهن را جامه احرام کن

صبح پیدا از غبار شام کن

مثل آبا غرق اندر سجده شو

آنچنان گم شو که یک‌سر سجده شو

مسلم پیشین نیازی آفرید

تا به ناز عالم آشوبی رسید

در ره حق پا به نوک خار خست

گلستان در گوشه‌ی دستار بست

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

حادثه‌ی کربلا

هر که پیمان با هوالموجود بست

گردنش از بند هر معبود رست

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست

عشق را ناممکن ما ممکن است

عقل سفاک است و او سفاک‌تر

پاک‌تر چالاک‌تر بی‌باک‌تر

عقل در پیچاک اسباب و علل

عشق چوگان باز میدان عمل

عشق صید از زور بازو افکند

عقل مکار است و دامی می‌زند

عقل را سرمایه از بیم و شک است

عشق را عزم و یقین لاینفک است

آن کند تعمیر تا ویران کند

این کند ویران که آبادان کند

عقل چون باد است ارزان در جهان

عشق کمیاب و بهای او گران

عقل محکم از اساس چون و چند

عشق عریان از لباس چون و چند

عقل می‌گوید که خود را پیش کن

عشق گوید امتحان خویش کن

عقل با غیر آشنا از اکتساب

عشق از فضل است و با خود در حساب

عقل گوید شاد شو آباد شو

عشق گوید بنده شو آزاد شو

عشق را آرام جان حریت است

ناقه‌اش را ساربان حریت است

آن شنیدستی که هنگام نبرد

عشق با عقل هوس پرور چه کرد

آن امام عاشقان پور بتول

سرو آزادی ز بستان رسول

الله الله بای بسم الله پدر

معنی ذبح عظیم آمد پسر

بهر آن شهزاده‌ی خیر الملل

دوش ختم المرسلین نعم الجمل

سرخ رو عشق غیور از خون او

شوخی این مصرع از مضمون او

در میان امت ان کیوان جناب

همچو حرف قل هو الله در کتاب

موسی و فرعون و شبیر و یزید

این دو قوت از حیات آید پدید

زنده حق از قوت شبیری است

باطل آخر داغ حسرت میری است

چون خلافت رشته از قرآن گسیخت

حریت را زهر اندر کام ریخت

خاست آن سر جلوه‌ی خیرالامم

چون سحاب قبله باران در قدم

بر زمین کربلا بارید و رفت

لاله در ویرانه‌ها کارید و رفت

تا قیامت قطع استبداد کرد

موج خون او چمن ایجاد کرد

بهر حق در خاک و خون غلتیده است

پس بنای لااله گردیده است

مدعایش سلطنت بودی اگر

خود نکردی با چنین سامان سفر

دشمنان چون ریگ صحرا لاتعد

دوستان او به یزدان هم عدد

سر ابراهیم و اسمعیل بود

یعنی آن اجمال را تفصیل بود

عزم او چون کوهساران استوار

پایدار و تند سیر و کامگار

تیغ بهر عزت دین است و بس

مقصد او حفظ آئین است و بس

ماسوی الله را مسلمان بنده نیست

پیش فرعونی سرش افکنده نیست

خون او تفسیر این اسرار کرد

ملت خوابیده را بیدار کرد

تیغ لا چون از میان بیرون کشید

از رگ ارباب باطل خون کشید

نقش الا الله بر صحرا نوشت

سطر عنوان نجات ما نوشت

رمز قرآن از حسین آموختیم

ز آتش او شعله‌ها اندوختیم

شوکت شام و فر بغداد رفت

سطوت غرناطه هم از یاد رفت

تار ما از زخمه‌اش لرزان هنوز

تازه از تکبیر او ایمان هنوز

ای صبا ای پیک دور افتادگان

اشک ما بر خاک پاک او رسان

اقبال لاهوری، رموز بی‌خودی

تو به دستی که به تیر مژه دل می‌شکری

تو به دستی که به تیر مژه دل می‌شکری

عالمی صید نگاهت شده تا می‌نگری

ترک تیر افکنت از تیغ تغافل ریزد

خون صد واسطه تا از سر خونی گذری

پیش کس قصه‌ی اسرار دهانت نکنم

آن نسیم است که بر غنچه کند پرده دری

حسرت بال و پرم بود که در دام افتم

این زمان می‌کشدم حسرت بی بال و پری

تا چه سری است دهان تو که صد مصر شکر

باشدش تعبیه در تنگ بدین مختصری

غنج طاووسی رفتار تو گر بیند باز

دیگر اندیشه رفتن نکند کبک دری

مهر ترکان نرود از دل یغما ناصح

مدم افسون که برون ناید از این شیشه پری

شاعر: یغمای جندقی

شد فاش در آفاقم آوازه‌ی شیدایی

شد فاش در آفاقم آوازه‌ی شیدایی

معروف جهان گشتم از دولت رسوایی

خیز ای دل دیوانه کز بهر تو می‌گردند

ویرانه به ویرانه طفلان تماشایی

وقت است که خون گردد، بیم است که خون گریم

دل از ستم تن‌ها من از غم تنهایی

تا چند به دورانت می‌خواهم و خون نوشم

آب طربت خون باد ای ساغر مینایی

فرمود طبیب امروز تجویز به گل قندم

فحش از چه نمی‌گویی لب از چه نمی‌خایی

گفتی که شوم سرمست گیرم به دو بوست دست

از بهر چه خواهی بست عهدی که نمی‌پایی

یار من و یار تو آن غائب و این حاضر

یغما من و خاموشی بلبل تو و گویایی

شاعر: یغمای جندقی

نمی‌گویم به بزمم باش ساقی می به مینا کن

نمی‌گویم به بزمم باش ساقی می به مینا کن

چو با یاران کشی می یاد خون آشامی ما کن

چو ناحق کشتیم ایمن مباش از دعوی محشر

من از خون نگذرم حاشا نظیری گفت حاشا کن

فلک تا چند مرغان دگر را آشیان بندی

به شاخ گل مرا هم رشته‌ای آخر ز پر واکن

به بالین وقت بیماری قدم ننهادی از یاری

بیا اکنون به خواری جان‌سپاران را تماشا کن

به من از مال عالم یک تخلص مانده مجنون است

به کار آید گر ای لیلی‌وش آن را نیز یغما کن

شاعر: یغمای جندقی

گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را

گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را

غالب آن است که شاهین شکند میزان را

شد اسیر زنخت قامت چوگانی من

گوی بنگر که همی زخمه زند چوگان را

کفر زلفت اگر این است بر آنم که به عنف

صادر جزیه به گردن فکند ایمان را

گر به یعقوب رسد نکهت پیراهن تو

به صبا باز دهد بوی مه کنعان را

شاه ترکان خجل آید ز صف آرایی خویش

گر به پیراهن چشمت نگرد مژگان را

دل اگر سر کشد از خط تو بسپار به زلف

چاره زنجیر بود بنده‌ی نافرمان را

مه نکاهیده به خورشید نگردد نزدیک

شاید ار به ز فزونی شمرم نقصان را

عیب یغما مکن ار دمدمه‌ی شیخ شنید

ناگزیر است بشر وسوسه‌ی شیطان را

شاعر: یغمای جندقی

بعد مردن بر کف از لوح مزارم سنگ‌هاست

بعد مردن بر کف از لوح مزارم سنگ‌هاست

تا قیامت با زمین و آسمانم جنگ‌هاست

گاهم از چشم سیه گه لعل میگون ره زنند

لعبتان را در فنون دلربایی رنگ‌هاست

پای جهدم در بیابان طلب فرسوده شد

وز بر ما تا به مقصد همچنان فرسنگ‌هاست

نی سرم شد زیب فتراکی نه تن خاک رهی

راستی خواهی مرا زین زندگانی ننگ‌هاست

زاهدان را کرده عاشق چشم جادو شیوه‌ات

سامری را در رسوم ساحری نیرنگ‌هاست

در خم زلفش دل سرگشته یغما دیر ماند

در شب تاریک ره گم کردگان را لنگ‌هاست

شاعر: یغمای جندقی