آلا گؤزلوم، بو درد منی اؤلدورر،
سانما بو آزاردان آییلان منی
او زامان کی، اجل گولوم سولدورار،
قبریم اوسته اوخو، آی اؤلن، منی
موژگان اوخون چک بیر- بیر آت سینهیه،
معشوق گرک عاشیقینی سینایه
دئمه گینن دخی گلمه سینایه،
ائده بیلمز سندن آیری "لن" منی
هئچ گؤروکمور شفا اوزو بو درده،
یوخ، عزیزیم، چاره یقین بو درده،
قویون، باری، جان تاپشیریم بو درده،
ایندی کی، بیلمیسیز آی اؤلن منی
عشق بو خرابی توتدو تابینا،
منی سالدین زولفون پیچ و تابینا،
قوربان اولوم اورهیینین تابینا،
بیر یادا سالماسان آی ایلن منی
زولفون بورج عقرب بنزر یوز آیه،
بئله گون وار برابردیر یوز آیه،
نباتی، چاره یوخ دئسن یوز آیه،
سانج اجاق بیلمیرم آی ایلن منی
نباتی
باشینا دؤندوگوم، بو نئجه حالدیر،
دینمه میش دئییرسن: آی ندیر، ندیر؟
باشیم چیخماز منیم سنین دیلیندن،
بویور گینن گؤروم آی ندیر، ندیر؟
قوربان اولوم اوزوندکی هیلاله،
غمزه اوخون میندیر گینن هئی یایه،
نه باخیرسان مارال کیمی هئی آیه؟
جمالین یانیندا آی ندیر، ندیر؟
گؤزوم قان کاساسی، اورییم شیشه،
منی کاباب کیمی چکمیسن شیشه،
رقیبی گؤروم کی، دام کیمی شیشه!
ایللر ایللر چکه، آی ندیر، ندیر
نه باخیرسان او سلطانه، بو خانه؟
چوخ آداملر گلدی گئتدی بو خانه
گئنه بو گون ایشیقلانیب بو خانه،
بیلمیرم گؤرونن آینه دیر ندیر؟
حمد اولسون آللاها، گئتدی آ چیلله!
نباتی، آز قالدی گوللر آچیله،
بو مشکولوم، یارب، کیمدن آچیله؟
یار دستینده توتان آینه دیر ندیر؟
نباتی
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضـو در کوچهی لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فـارغ از جام الستش کـرده بود
سجدهای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کردهای
بر صلیب عشق دارم کردهای
جام لیلا را به دستم دادهای
واندر این بازی شکستم دادهای
نشتر عشقش به جانم میزنی
دردم از لیـلاسـت آنم میزنی
خستهام زین عشق، دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آوارهی صـحرا نشد
گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانهام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
شاعر: مرتضی عبدالهی
لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشیهای توام آمد بیاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد
در چمن پروانهای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد بیاد
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد
شهر پرهنگامه از دیوانهای دیدم رهی
از تو و دیوانگیهای توام آمد بیاد
رهی معیری
مرغ خونین ترانه را مانم
صید بیآب و دانه را مانم
آتشینم و لیک بیاثرم
نالهی عاشقانه را مانم
نه سرانجامی و نه آرامی
مرغ بیآشیانه را مانم
هدف تیر فتنهام همه عمر
پای بر جا نشانه را مانم
با کسم در زمانه الفت نیست
که نه اهل زمانه را مانم
خاکساری بلند قدرم کرد
خاک آن آستانه را مانم
بگذرم زین کبود خیمه رهی
تیر آه شبانه را مانم
رهی معیری
ای صبح امید دمیده بنا گوش کیستی؟
وی چشمهی حیات لب نوش کیستی؟
از جلوهی تو چو گل چاک شد مرا
ای خرمن شکوفه بر دوش کیستی؟
همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است
ای کوکب امید در آغوش کیستی؟
مهر مهیر را نبود جامهی سیاه
ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟
امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است
ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟
ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل
تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی؟
ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی
نالان بیاد غنچه خاموش کیستی؟
رهی معیری
بهگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمیافکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بهروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بیحاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانهای در این دریا
و گر نه چون صدف آغوش میگشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانهی مستانهای سرودم من
رهی معیری
دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
نه ز پای مینشیند نه قرار میپذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نه بینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
رهی معیری
آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست
برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست
مشت خاشاکی کجا بندد ره سیلاب را؟
پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست
آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم
پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست
قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس
هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست
همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خاک
گل دو روزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست
ناگزیر از نالهام در ماتم دل چون کنم؟
مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست
در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم
در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست
بر دل پاکان نیفتد سایه آلودگی
داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست
نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی
رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست
رهی معیری
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز
غرق گل است بسترم از بوی او هنوز
دوران شب ز بخت سیاهم بسر رسید
نگشوده تاری از خم گیسوی او هنوز
از من رمید و جای به پهلوی غیر کرد
جانم نیارمیده به پهلوی او هنوز
دردا که سوخت خار و خس آشیان ما
نگرفته خانه در چمن کوی هنوز
روزی فکند یار نگاهی بهسوی غیر
باز است چشم حسرت من سوی او هنوز
یکبار چون نسیم صبا بر چمن گذشت
میآید از بنفشه و گل بوی او هنوز
روزی که داد دل به گل روی او رهی
مسکین نبود باخبر از خوی او هنوز
رهی معیری
آن که سودا زدهی چشم تو بوده است منم
و آن که از هر مژه صد چشمه گشوده است منم
آن ز ره مانده سرگشته که ناسازی بخت
ره به سر منزل وصلش ننموده است منم
آن که پیش لب شیرین تو ای چشمه نوش
آفرین گفته و دشنام شنوده است منم
آن که خواب خوشم از دیده ربوده است تویی
و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است منم
ای که از چشم رهی پای کشیدی چون اشک
آن که چون آه به دنبال تو بوده است منم
رهی معیری
ز جام آینه گون پرتو شراب دمید
خیال خواب چه داری؟ که آفتاب دمید
درون اشک من افتاد نقش اندامش
به خنده گفت: که نیلوفری ز آب دمید
ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او
ستارهای ز گریبان ماهتاب دمید
کشید دانه امید ما سری از خاک
که برق خنده زنان از دل سحاب دمید
بباد رفت امیدی که داشتم از خلق
فریب بود فروغی که از سراب دمید
غبار تربت ما بوی گل دهد گویی
که جای لاله ازین خاک مشک ناب دمید
رهی چو برق شتابنده خندهای زد و رفت
دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید
رهی معیری
لالهی داغدیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه نو دمیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه آرمیده را مانم
در نهادم سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت: بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لالهی داغدیده را مانم
رهی معیری
نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم
و گر پرسی چه می خواهی؟ ترا خواهم ترا خواهم
نمیخواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی
دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم
چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه میریزد
من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم
ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم
چنان با جان من ای غم در آمیزی که پنداری
تو از عالم مرا خواهی من از عالم ترا خواهم
بهسودای محالم ساغر می خنده خواهد زد
اگر پیمانهی عیشی درین ماتم سرا خواهم
نیابد تا نشان از خاک من آیینه رخساری
رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم
رهی معیری
در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟
مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟
بادهی روشن دمی از دست ساقی دور نیست
ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است
خفته از مستی به دامان ترم آن لالهروی
برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است
در هوای مردمی از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است
آسمان در حیرت از بالانشینیهای ماست
بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است
گوشهی عزلت بود سرمنزل عزت رهی
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است
رهی معیری