اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

داغ تنهایی

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سرا پا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله‌ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان و بی‌جا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شور بختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هر کدام از شعله‌ای در آتشند

در میان پاکبازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم

رهی معیری

طوفان حادثات

این سوز سینه شمع شبستان نداشته است

وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود

هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت

صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات

چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک

گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره‌ای

این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است

دریا دلان ز فتنه ایام فارغ‌اند

دریای بی‌کران غم طوفان نداشته است

آزار ما به‌مور ضعیفی نمی‌رسد

داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ

این سیم‌گون ستاره به‌دامان نداشته است

رهی معیری

غباری در بیابانی

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لب‌های من آهی

نه جان بی‌نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی‌فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

به‌دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به‌بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

کیم من؟ آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شب‌ها چو کوکب‌ها

به‌اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

رهی معیری

زندان خاک

با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده‌ام

نور مهتابم که در ویرانه‌ها افتاده‌ام

سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک؟

تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده‌ام

جای در بستان سرای عشق می‌باید مرا

عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده‌ام

پایمال مردمم از نارسایی‌های بخت

سبزه‌ی بی‌طالعم در زیر پا افتاده‌ام

خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست

اشک بی‌قدرم ز چشم آشنا افتاده‌ام

تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار؟

برگ خشکم در کف باد صبا افتاده‌ام

بر من ای صاحبدلان رحمی که از غم‌های عشق

تا جدا افتاده‌ام از دل جدا افتاده‌ام

لب فرو بستم رهی بی‌روی گلچین و امیر

در فراق همنوایان از نوا افتاده‌ام

رهی معیری

سوزد مرا سازد مرا

ساقی بده پیمانه‌ای ز آن می که بی‌خویشم کند

بر حسن شورانگیز تو عاشق‌تر از پیشم کند

زان می که در شب‌های غم بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می‌خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

رهی معیری

حدیث جوانی

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام

خارم ولی به سایه‌ی گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام

چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوه‌ی شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم ندیده‌ام

رهی معیری

شاهد افلاکی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی‌بینی دردی که نمی‌دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

رهی معیری

کابوس

همچو دودی کز آتشی خیزد

از تن خویشتن جدا گشتم

سر خوش و شادمان از این سودا

که ز بندی گران رها گشتم

نگهی سوی پیکر افکندم

سرد و آرام، روی بستر بود

از غم چند لحظه پیش هنوز

چهره‌اش خسته، دیده‌اش تر بود

نرم و آرام از شکاف دری

چنگ انداختم به پیکر شب

جان پر موج و نرم من لرزید

در سکوت خیال پرور شب

پر کشیدم و میان تاریکی

سرخوش و بی‌شکیب و بی‌آرام

گه در آمیختم به ناله‌ی جغد

گه به بانگ خروس بی‌هنگام

همره کاروانیان نسیم

از دل شهر شب گذر کردم

گوشه‌ی خوابگاه عاشق خود

جا گرفتم بر او نظر کردم

عاشق شوخ چشم خود سر من

روی بستر غنوده بود به ناز

فتنه‌ی چشم او نهان شده بود

زیر مژگان دل‌فریب دراز

بانگ بر او زدم که: سنگین دل

خفته‌یی؟ گور خوابگاه تو باد

دیده بر هم نهاده‌یی آرام؟

خاک در دیده‌ی سیاه تو باد

چون سپند از میان بستر جست

از سر او پرید خواب گران

دیدگان دریده از بیمش

در پی‌ام شد به هر طرف نگران

گفتمش از پی چه می‌گردی؟

این منم! انتقام خونینم

آمدم تا به سان سایه‌ی مرگ

دست در گردن تو بنشینم

پنجه‌های اثیریِ سردم

می‌دود در دو زلف چون شب تو

وین لب مرگ‌زای ناپیدا

می‌زند داغ مرگ، بر لب تو

بانگ زد: ‌ای خیال، ‌ای کابوس

رحم کن، پوزش مرا بپذیر

گفتمش: رحم برای تو‌ ای بی‌رحم؟

هیچ‌گه، هیچ‌گه، بمیر،‌ بمیر

دست او شمعدان مرمر را

کرد پرتاب سوی گفته‌ی من

تا مگر بگسلد ز هم بدرد

پیکر از نظر نهفته من

خنده کردم، چنان هراس انگیز

که ز رخ رنگ زندگیش پرید

ناله‌ی دلخراش جان‌کاهش

موج زد،‌ بر جگر خراش کشید

پیکرش خسته بر زمین افتاد

در میان خموشیِ شب تار

گوش کردم، نمی‌کشید نفس

دل او باز مانده بود از کار

نرم و آرام از شکاف دری

چنگ انداختم به پیکر شب

جان پر موج و نرم من لرزید

در سکوت خیال پرور شب

باز گشتم،‌ به سوی کلبه‌ی خویش

کلبه تاریک بود و ماه نبود

خواستم در شوم به پیکر باز

هر چه کردم تلاش، راه نبود

سیمین بهبهانی

فریاد شکسته

گفتم مگر به صبر فراموش من شوی

کی گفتم آفت خرد و هوش من شوی؟

فریاد را به سینه شکستم که خوش‌ترست

آگه به دردم از لب خاموش من شوی

سوزد تنم در آتش تب ای خیال او

ترسم بسوزمت چو هم‌آغوش من شوی

بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح

تا باخبر ز حال شب دوش من شوی

ای اشک، نقش عشق وی از جان من بشوی

شاید ز راه لطف، خطاپوش من شوی

می‌نوشمت به عشق قسم ای شرنگ غم

کز دست او اگر برسی، ‌نوش من شوی

گر سر نهد به شانه‌ی من آفتاب من

ای آفتاب، ‌جلوه‌گر از دوش من شوی

سیمین ز درد کرده فراموش خویش را

اما تو کی شود که فراموش من شوی؟

سیمین بهبهانی

پیمان شکن

هر عهد که با چشم دل‌انگیز تو بستم

امشب همه را چون سر زلف تو، شکستم

فریاد زنان،‌ ناله‌کنان عربده جویان

زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم

جز دل‌سیهی فتنه‌گری، هیچ ندیدم

چندان که به چشمان سیاهت نگرستم

دوشیزه‌ی سرزنده‌ی عشق و هوسم را

در گور نهفتم به عزایش بنشستم

می خوردم و مستی ز حد افزودم و، آنگاه

پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم

عشقت ز دل خون شده‌ام دست نمی‌شست

من کشتمش امروز بدین عذر که مستم

در پای کشم از سر آشفتگی و خشم

روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم

سیمین بهبهانی

کلاه نرگس

مباد عمر در این آرزو تباه کنم

که بی‌رقیب به رویت دمی نگاه کنم

تو دور از منی ای نازنین من، بگذار

به یاد چشم تو این نامه را سیاه کنم

نیم چو پرتو مهتاب تا نخوانده، ‌شبی

به کنج خواب‌گهت جست‌وجوی راه کنم

ز عمر،‌ صحبت اهل دلی‌ست حاصل من

درین محاسبه، حاشا که اشتباه کنم

به غیر دوست که نازش به عالمی ارزد

نیاز پیش کسی گر برم، گناه کنم

خمیده پشت،‌ چو نرگس،‌ نمی‌توانم زیست

درین امید که از تاج زر کلاه کنم

نخفت دیده‌ی سیمین ز تاب دوری دوست

به صدق دعویش ای شب! تو را گواه کنم

سیمین بهبهانی

شمع جمع

ای نازنین! نگاه روان‌پرور تو کو؟

وان خنده‌ی ز عشق پیام‌آور تو کو؟

ای آسمان تیره که اینسان گرفته‌ای

بنما به من که ماه تو کو؟ اختر تو کو؟

‌ای سایه گستر سر من، ‌ای همای عشق

از پا فتاده‌ای ز چه؟ بال و پر تو کو؟

ای دل که سوختی به بر جمع، چون سپند

مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو؟

آخر نه جایگاه سرت بود سینه‌ام؟

سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو؟

ناز از چه کرده‌ای، چو نیازت به لطف ماست؟

آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو

سودای عشق بود و گذشتیم ما ز جان

اما گذشت این دل سوداگر تو کو؟

صدها گره فتاده به زلف و به کار من

دست گره‌گشای نوازش‌گر تو کو؟

سیمین! درخت عشق شدی لیک سوختی

اما کسی نگفت که خاکستر تو کو؟

سیمین بهبهانی

آتش دامن‌گیر

ز شب نیمی گذشت و پرتو ماه

به کنج کلبه‌ام ناخوانده سر زد

سپیدی بر سیاهی‌های جانم

ز نو نقشی دگر، رنگی دگر زد

میان چند نقش دود مانند

یکی زان دیگرانم زنده‌تر بود

رخش از مستی او راز می‌گفت

دو چشمش از شرر سوزنده‌تر بود

نگاهش همره صد شکوه می‌ریخت

شرار کینه بر پیراهن او

ز خشمی آتشین پیچیده می‌شد

به چنگش گوشه‌یی از دامن او

خروشی زد که دیدی؟ شعله بودی

به بر بگذشتمت، در من گرفتی

به سختی خرمنی را گرد کردم

به آسانی در این خرمن گرفتی

تو را دانسته بودم فتنه سازی

ولی از فتنه‌ات پروا نکردم

کجا تاج گلت بر سر نهادم

اگر خود را چنین رسوا نکردم؟

بر این گفتار، چندان تلخی افزود

که نازک خاطرم رنجید و آزرد

دلم پر خون شد و چشمم پر از اشک

غرورم پست شد، نابود شد،‌ مرد

نمی‌دانم ز من پاسخ چه بودش

به اشکی یا به آهی یا نگاهی

همین دانم که او این نکته دریافت

ز جان دردمند بیگناهی

مگو کز شعله‌ی دیوانه‌ی تو

مرا دامان چرا باید بسوزد

که گر این شعله خاموشی نگیرد

بسوزد آن چه را باید بسوزد

سیمین بهبهانی