اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر
اشعار ترکی آذری و فارسی

اشعار ترکی آذری و فارسی

مئی ساتانلار کوچه‌سی- تورکی و فارسیجا شعرلر

ساغر هستی

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

و آنچه در جام شفق بینی به‌جز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال

صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست

شب ز آه آتشین یک‌دم نیاسایم چو شمع

در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشمم فرومانده است در دریای اشک

مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته‌ایم

ورنه این صحرا تهی از لاله سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر ترا با ما تعلق نیست ما را شوق هست

ور ترا بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می‌جویی رهی در ملک عشق

موج را آسودگی در بحر بی‌پایاب نیست

رهی معیری

بهشت آرزو

بر جگر داغی ز عشق لاله رویی یافتم

در سرای دل بهشت آرزویی یافتم

عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار

تا به امداد نسیمی ره به کویی یافتم

خاطر از آیینه صبح است روشن‌تر مرا

این صفا از صحبت پاکیزه رویی یافتم

گرمی شمع شب افروز آفت پروانه شد

سوخت جانم تا حریف گرم خویی یافتم

بی‌تلاش من غم عشق توام در دل نشست

گنج را در زیر پا بی جستجویی یافتم

تلخ کامی بین که در میخانه دلدادگی

بود پر خون جگر هر جا سبویی یافتم

چون صبا در زیر زلفش هر کجا کردم گذار

بک جهان دل بسته بر هر تارمویی یافتم

ننگ رسوایی رهی نامم بلند آوازه کرد

خاک راه عشق گشتم آبرویی یافتم

رهی معیری

گریه‌ی بی‌اختیار

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه‌ی بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

مرا ز باده نوشین نمی‌گشاید دل

که می به‌گرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره‌ی دل در کنار باید و نیست

به‌سرد مهری باد خزان نباید و هست

به‌فیض بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی؟ که از غم عشق

ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی؟ که دیده تو

به‌سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی به‌شام جدایی چه طاقتی است مرا؟

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

رهی معیری

خیال انگیز

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی

من از دلبستگی‌های تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت‌سوز خود عاشق‌تر از مایی

به‌شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس افروزی تو ماه مجلس آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم

تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را

بهار شادی انگیزی حریف باده‌پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند

میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانی‌ها به‌ترک جان توانایی

رهی معیری

گوهر تابناک

زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم

چو غنچه تنگ‌دل از رنگ و بوی خویشتنم

به عیب من چه گشاید زبان طعنه حسود

که با هزار زبان عیب‌جوی خویشتنم

مرا به ساغر زرین مهر حاجت نیست

که تازه روی چو گل از سبوی خویشتنم

نه حسرت لب ساقی کشد نه منت جام

به حیرت از دل بی‌آرزوی خویشتنم

به خواب از آن نرود چشم خسته‌ام تا صبح

که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم

به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی

که مرگ نیز نخواند به‌سوی خویشتنم

به تابناکی من گوهری نبود رهی

گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم

رهی معیری

ترک خودپرستی کن

گر به چشم دل جانا جلوه‌های ما بینی

در حریم اهل دل جلوه خدا بینی

راز آسمان‌ها را در نگاه ما خوانی

نور صبحگاهی را بر جبین ما بینی

در مصاف مسکینان چرخ را زبون یابی

با شکوه درویشان شاه را گدا بینی

گر طلب کنی از جان عشق و دردمندی را

عشق را هنر یابی درد را دوا بینی

چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن

تا به‌هر چه روی آری روی آشنا بینی

نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند

وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی

تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم

رند عافیت سوزی همچو ما کجا بینی

تا بد از دلم شب‌ها پرتوی چو کوکب‌ها

صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی

ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن

تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی

رهی معیری

ماجرای اشک

تابد فروغ مهر و مه از قطره‌های اشک

باران صبحگاه ندارد صفای اشک

گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست

روشندلی کجاست که داند بهای اشک؟

ماییم و سینه‌ای که بود آشیان آه

ماییم و دیده‌ای که بود آشنای اشک

گوش مرا ز نغمه‌ی شادی نصیب نیست

چون جویبار ساخته‌ام با نوای اشک

از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است

از دیده خون گرم فشانم به‌جای اشک

چون طفل هرزه پوی به‌هر سوی می‌دویم

اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک

دیشب چراغ دیده من تا سپیده سوخت

آتش افتاد بی‌تو به‌ماتم سرای اشک

خواب آور است زمزمه جویبارها

در خواب رفته بخت من از های‌های اشک

بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم

از بس که دردناک بود ماجرای اشک

رهی معیری

دل زاری که من دارم

نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارم

به آزار دلم کوشد دل‌آزاری که من دارم

و گر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری

دل‌آزاری دگر جوید دل زاری که من دارم

به خاک من نیفتد سایه سرو بلند او

ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم

گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر

به‌کوی دل‌فریبان این بود کاری که من دارم

دل رنجور من از سینه هر دم می‌رود سویی

ز بستر می‌گریزد طفل بیماری که من دارم

ز پند همنشین درد جگر سوزم فزون‌تر شد

هلاکم می‌کند آخر پرستاری که من دارم

رهی آن مه به‌سوی من به‌چشم دیگران بیند

نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم

رهی معیری

غرق تمنای توام

در پیش بی‌دردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوه‌ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه‌ای تا برگزینم پیشه‌ای

آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

ز آن رو ستانم جام را آن مایه آرام را

تا خویشتن را لحظه‌ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم

خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای توام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی

چند از غم دل چون رهی فریاد بی‌حاصل کنم

رهی معیری

تاریم منیم

سیزلاییر احوالیما صبحه قدر تاریم منیم

تکجه تاریم دیر قارا گونلرده غم‌خواریم منیم

چوخ وفالی دوستلاریم واردیر، یامان گون گلجه‌یین

تاردان اوزگه قالماییر یار وفاداریم منیم

یئر توتوب غمخانه ده، قیلدیم فراموش عالمی

من تارین غمخواری اولدوم، تار غم‌خواریم منیم

گوزلریمه هر تبسم سانجیلیر نئشتر کیمی

کیپریگی خنجردی، آه، اول بی وفا یاریم منیم

آسمان آلدی کناریمدان آی اوزلو یاریمی

یاش توکر اولدوز کیمی بو چشم خون‌باریم منیم

ای بو غملی کونلومون تاب و توانی، سویله بیر

عهد و پیمانین نه اولدو، نولدو ایلغاریم منیم

شهریارم گر چی من سوز مولکونون سلطانی‌یم

گوز یاشیمدان باشقا یوخدور در شهواریم منیم

استاد محمدحسین شهریار

پروانه و شمع

برق اولمادی، قیزیم گئجه یاندیردی لاله‌نی

پروانه‌نین، اودم ده باخیردیم اداسینه

گؤردوم طواف کعبه ده یاندیقجا یالواریر

سؤیلور: «دؤزوم نه قدر بو عشقین جفاسینه؟

یا بو حجاب شیشه‌نی قالدیرکی ساورولوم

یا سوندوروب بو فتنه‌نی، باتما عزاسینه!»

باخدیم کی شمع سؤیله دی: «ای عشقه مدعی !

عاشق هاچان اولوب یئته اؤز مدعا سینه؟

بیر یار مه لقادی بیزی بئیله یاندیران

صبر ائیله یاندیران دا چاتار اؤز جزاسینه»

اما بو عشقی آتشی عرشی‌دی، جاندا دیر

قوی یاندیریب خودینی یئتیرسین خدا سینه

محمدحسین شهریار

یار قاصدى

سن یاریمین قاصیدی سن

اگلش سنه چاى دئمیشم

خیالینى گوندره‌یب دیر

بس کى من آخ- واى دئمیشم

آخ! گئجه‌لر یاتمامیشام

من سنه لاى- لاى دئمیشم

سن یاتالى، من گؤزومه

اولدوزلاری سای دئمیشم

هر کس سنه اولدوز دئیه

اؤزوم سنه آى دئمیشم

سندن سونرا، حیاته من

شیرین دیسه، زاى دئمیشم

هر گوزه‌لدن بیرگول آلیب

سن گؤزه‌له پاى دئمیشم

سنین گون تک باتماغیوى

آی باتانا تای دنمیشم

ایندى یایا قیش دئییرم

سابق قیشا یاى دئمیشم

گاه طویووی یاده سالیب

من ده لى، ناى- نای دئمیشم

سونرا یئنه یاسه باتیب

آغلاری های هاى دئمیشم

اتک دولو دریا کیمى

گؤز یاشیما، چاى دئمیشم

عمره سوره‌ن من قره گون

آخ دئمیشم، وای دئمیشم

استاد شهریار

معجزین ترکی شعری بایرام اوچون

سنی تاری بایرام خانیم

راضی اولما من اوتانیم

بایرام دا یوخدور تومانیم

گئت تبریزه، گلمه بیزه

من ده یوخ حوصله بایرام!

الیم بوشدور هله بایرام!

شیل اولاسان بئله بایرام

گئت تبریزه، گلمه بیزه

بایرام اگر گلسن بیزه

بیر شال گتیر قارا قیزه

گتیرمه سن، گت تبریزه

گلمه بیزه، گلمه بیزه

گلسن بیزه آغام جانی

باشین یاررام، آخار قانی

اوغلانین یوخدور تومانی

گئت تبریزه، گلمه بیزه

گؤرسن آخیر چرشنبه‌نی

سؤیله اینجتمه سین منی

پلووون یوخ یاغی– دنی

گئت تبریزه، گلمه بیزه

ساققیزی سالمیشام انگه

اوغلان گتدی منی تنگه

پول یوخدور وئرم فیشنگه

گئت تبریزه، گلمه بیزه

بایرام! واللاه یوخدور ناریم

یاری گورمه یه آپاریم

نار وئرمه سم، کوسر یاریم

گئت تبریزه، گلمه بیزه

وارلی یئییر یاغلی چیلوو

یوخسول چکر، غصه– خینوو

بیزده یوخدور، خوروز پیلوو

گئت تبریزه، گلمه بیزه

یوخسول مین درده توش اولار

مئی ایچمه دن سرخوش اولار

تبریز حالواسی خوش اولار

گئت تبریزه، گلمه بیزه

معجز شبستری

رسوای دل

همچو نی می‌نالم از سودای دل

آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم

سوختم از داغ ناپیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست

بس که طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه‌ایم

نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم

آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است

گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی

خندم از امیدواری‌های دل

رهی معیری

نیلوفر

نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پبچیده‌ام

شاخه تاکم بگرد خویشتن پیچیده‌ام

گرچه خاموشم ولی آهم به‌گردون می‌رود

دود شمع کشته‌ام در انجمن پیچیده‌ام

می‌دهم مستی به دل‌ها گرچه مستورم ز چشم

بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده‌ام

جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی

شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده‌ام

نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی

همچو نیلوفر به‌شاخ نسترن پیچیده‌ام

رهی معیری